شهيد وراميني در قامت يك همرزم در گفت و شنود با محمد كوثري
سه‌شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۱۰
نوید شاهد: بعد از عمليات فتح‌المبين كه او را ديدم. من نمي‌دانستم او سپاهي شده است. آن روزها من با تيپ المهدي، به فرماندهی حاج علي فضلي که اکثر بچه‌های کرج و تهران نیز آنجا حضور داشتند در عمليات فتح المبین شرکت کردیم.
شهيد وراميني در قامت يك همرزم در گفت و شنود شاهد ياران با محمد كوثري

چه زمانی اولين بار شهيد عباس وراميني را ديديد.

قبل از انقلاب در دبيرستان بهبهاني که ضلع جنوبی مدرسه عالي شهيد مطهري واقع شده درس می‌خواندم، از آنجا با عباس ورامینی آشنا شدم.

آن زمان مقطع راهنمایی وجود نداشت به همین دلیل یکسره از ابتدایی به دبیرستان می‌رفتیم. آنجا در كلاس هفتم و هشتم دبيرستان با عباس همکلاس بوديم که بیشتر در كلاس هشتم رفاقتمان گسترش پیدا کرد. با اینکه پدر او قهوه‌خانه داشت اما خود عباس از همان موقع روح بلندي داشت و پسری بسيار سنگين، با وقار و دل سوخته بود. او بسیار علاقه داشت در همان مقطع دبیرستان كارهاي بزرگ انجام دهد.

این توصیفاتی که به آن اشاره کردید از چه طریقی شما متوجه آن شدید؟

پدر من هم نرسيده به چهار راه سرچشمه، 56 سال شاگرد مغازه بود. لذا کاملا فضای فکری و دور و بر او را می‌شناختم و همديگر را درك می‌كرديم. بعد از كلاس هشتم، من از آن دبيرستان رفتم و ديگر ما همدیگر را نديدم. تا اول سال 61 و بعد از عمليات فتح‌المبين كه او را ديدم. من نمي‌دانستم او سپاهي شده است. آن روزها من با تيپ المهدي، به فرماندهی حاج علي فضلي که اکثر بچه‌های کرج و تهران نیز آنجا حضور داشتند در عمليات فتح المبین شرکت کردیم. بعد از عمليات زمانی به دو كوهه رفته بودم، وقتی وارد ستاد تیپ شدم حاج عباس را ديدم. وقتي پس از سال‌ها او را ديدم، متوجه شدم هنوز وقار، محكم بودن و مصمم بودنش مثل قبل است. به همین دلیل زود چهره و خاطرات او را پس از سال‌ها به یاد آوردم. در سن جواني فرمانده یکی از گروهــان‌های گردان حبيب‌بن‌مظاهر شده بود. محل خدمت سازمانی‌اش در ستاد تیپ نبود اما خب وقتی او را با آن هیبت می‌دیدی تصور می‌کردی که انگار او مسئول ستاد تیپ است. واقعا صلابت خاصي داشت. بعد كه با هم صحبت كرديم متوجه شدم درسش را ادامه داده و به همراه دانشجويان مسلمان پيرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا شرکت داشته است. در مورد فعالیت‌هایش در سازمان مرکزی بسیج توضیحاتی داد و نام بعضی از همکارانش مانند آقای شیبانی را هم برد و گفتگویمان تمام شد. از دیدن او بسيار خوشحال شدم.

حادثه یا فعالیت‌های سیاسی خاصی در دوران دبیرستان از شهید ورامینی شاهد بودید؟

سن و سال ما آنقدر زیاد نبود که بخواهیم مشغول فعالیت‌های سیاسی باشیم اما روحيه طاغوت‌ ستيزي او نمايان بود. عباس زير بار هر حرفي نمي‌رفت و در مورد تعريف‌هايي كه مسئولین مدرسه از شاه مي‌کردند با سكوت خودش نشان مي‌داد كه اصلا موافق نيست. یک فرهنگ زشت و ناپسندی آن زمان در مدارس رایج بود که هر دانش آموزی که از رژیم طاغوت تعريف و تمجيد می‌کرد نمره می گرفت اما عباس و امثال ما اصلا اهل این گونه حرف‌ها نبودند. خود من نسبت به اين مسئله بسیار حساس بودم و بچه‌هاي اين تيپي در ذهنم مي‌ماندند.

دیدار بعدی شما با آقای ورامینی کجا صورت گرفت؟

آن زمان چون من مسئول عمليات سپاه کرج بودم، بعد از عمليات بيت‌المقدس مجبور بودم که به کرج برگردم. وقتی به شهر برگشتم به مسئولین سپاه کرج اعلام کردم که من دیگر نمی‌خواهم در سپاه کرج مسئولیت داشته باشم و علاقه‌مند به حضور در جبهه‌ها هستم. تا واگذاری این مسئولیت به کسی دیگر مجبور بودم مقطعي را در کرج بمانم. تا اینکه بعد از عمليات مسلم بن عقيل، براي عمليات والفجر مقدماتي به جبهه برگشتم و مسئول عمليات سپاه 11 قدر شدم. وقتی برای ملاقات حاج همت به عنوان فرمانده سپاه 11 قدر رفتم، متوجه حضور حاج عباس به عنوان مسئول ستاد قرارگاه شدم. آقای مجيد رمضان هم جانشين او بود.

آنجا تا مدت‌ها با هم بوديم و در عملیات‌هایی مانند والفجر مقدماتی و الفجر یک کاملا کنار هم بودیم. حاج عباس از یک طرف فهم و درك كار ستادي را داشت و از طرفي هم روحيه‌اش عملياتي بود. او بیشتر دوست داشت به بخش اطلاعات و عمليات برود.

خاطره‌ای در این زمینه دارید؟

در عمليات والفجر مقدماتي چون ما در سپاه 11 قدر بودیم چند يگان مانند لشكر 27 محمد رسول الله(ص)، لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر، تيپ سيدالشهدا(ع) و ... زير نظرمان بود. از سوی دیگر هم با ارتش ادغام شديم و در اصل قرارگاه نجف شکل گرفت. یکسری از اتفاقات در منطقه رخ داد که به نوعی نشانگر ضعف ما بود. مثلا یک مرتبه هلی‌کوپتر رژیم بعث، یکی از ماشین‌های بچه‌ها را از زمين بلند کرد و برد. یا یک بار دیگر عراقي‌ها چند نفر از بچه‌هاي ما را اسير گرفتند. حاج همت از قرارگاه آمد، خیلی هم عصباني بود. حاج

عباس ورامینی، عباس كريمي، مجيد رمضان، حجت فراهاني و يكي دو نفر ديگر هم حضور داشتند و من هم در کنارشان نشسته بودم. ما مي‌دانستيم هر حرفی که حاج همت می‌زند از روی نفس نيست. حاجی گفت: «بي‌عرضه‌ها! این چه وضعیتی است؟»

شاید بپرسید که حاج همت مگه این گونه حرف می‌زند. بله، وقتی پای کار و جان بچه‌های مردم وسط می‌آمد از هیچ چیز کوتاه نمی‌آمد. گفتیم: حاجی چی شده، چرا اینقدر عصبانی هستی؟ گفت: من در قرارگاه بودم که شنیدم چند تن از نفرات شما را عراق به اسارت گرفته، همين امشب بايد چند اسير از عراقي‌ها بگيريم تا بدانند ما محكم ایستاده‌ایم. همانجا حاج عباس بلافاصله بعد از صحبت‌های حاج همت گفت: ما هستيم، خودمان می‌رویم و این کار را انجام می‌دهیم. حاج همت گفت: نه نمی‌خواهد، بلند شو برو پیش حاجي پور و بهش بگو امشب برای این کار آماده باشد. گفتيم: حاجی امشب كه نمي‌شود. فرداشب خواهيم رفت! مقداری او را آرام كرديم. حاج همت هم با ما هم سن بود. او را خاطرجمع كرديم كه اين كار را خواهيم كرد. هماهنگي از فرداشب انجام شد. حجت فراهانی و حاجي‌پور رفتند و به شكلي آماده شدند. این حجت بسيار شجاع بود؛ مي‌گفت من به اسم اينكه مي‌خواهم اسير شوم پيراهنم را در مي‌آورم و وقتي بعثی‌ها می‌خواستند سمت من بیایند شما تعدادي از آنها را اسیر بگيريد كه حاجي‌پور قبول نكرده بود. خدا هر دوی آنها را رحمت کند. البته آن شب موفق نشدند و فردا شب چند اسير گرفتند. مقصود این بود که حاج عباس با اینکه ستادی بود اما با حال اولین نفری بود که برای کارهای عملیاتی داوطلب می‌شد.

تا نزدیکی‌های عمليات والفجر يك هم با حاج عباس بوديم. در این مدتی که با هم بودیم هیچ بداخلاقی از او ندیدم. او به موقع نماز و دعا مي‌خواند. با بچه‌ها خوب و سنگين برخورد مي‌كرد. كارهای رزمنده‌ها را خیلی جدی دنبال و پیگیری مي‌كرد. در یک کلمه حاج عباس خستگي ناپذير بود.

خب از طرف ديگر هم از زمانی که محسن وزوايي شهيد شد، عباس بي‌تابي مي‌كرد. این حالت در چهره‌اش کاملا ديده مي شد. روز قبل از عمليات والفجر یک، من، رضا چراغي، حميد باكري و يكي از بچه‌هاي لشكر 31 عاشورا زخمي شديم. به دلیل اینکه جراحت من عميق بود، به عقب منتقلم کردند و از اين زمان تا مقطعي ديگر عباس را نديدم.

دیدار بعدی شما با شهید ورامینی کجا رخ داد؟

بعد از اینکه والفجر سه انجام شد، لشکر 27 محمد رسول الله(ص) در مهران عمليات كرد و در قلاجه مستقر شد. مقداری كه من بهبودی به دست آوردم، ابتدا مرا جانشين آقاي زحمتكش در سپاه تهران قرار دادند. هرچه هم كردم نتوانستم از دست این مسئولیت‌ها فرار كنم. بعد هم كه آقاي زحمتكش رفت، من مسئول عمليات سپاه تهران شدم. اما در عمليات‌ها كنار حاج همت و حاج عباس حضور پیدا می‌کردم. در عمليات والفجر سه كه به مهران رسيدم، بچه‌ها، عمليات را تمام كرده بودند. سپس به قلاجه رفتم و در آنجا كار بسيار فشرده بود. چون قرار بود در «بمو» عمليات شود.

حاج عباس هم روي گردان حبيب خیلی حساس بود چون خودش از ابتدای شکل گیری این گردان در آن حضور داشت به همین دلیل عمران پستي را مسئول آن قرار دادند كه در عملیات خيبر شهيد شد، او هم انسان بزرگواري بود. ما در نزديكي بمو به بچه‌های لشکر سر زديم. حاج عباس هم در ستاد به عنوان مسئول ستاد كارها را انجام مي‌داد.

آخرین دیدارتان با حاج عباس چگونه بود؟

در عملیات والفجر چهار مجددا به لشكر رفتم. شايد 48 ساعت يا 72 ساعت مانده به عمليات، حاج عباس را با همان فعاليت هميشگي‌اش ديديم. در نهایت شب عمليات هم که فرا رسيد؛ من و محمود سعادت‌نژاد با هم به منطقه رفته بوديم. محمود جانشين سپاه منطقه 10 تهران بود. من هم مسئول عملياتش بودم. هوا غروب شده و داشتند اذان مغرب را مي‌گفتند چون تمامی چراغ‌های سنگرها روشن بود. من و سعادت نژاد رفته بوديم به گردان‌ها سر بزنيم و در حال برگشت بودیم. چون بچه‌ها در مرحله قبلی عملیات بر دشمن پیروز شده بودند در سنگر عراقي‌ها مستقر شده بودند و آنجا مقر فرماندهي شده بود.

حاج عباس هم آن زمان تازه از حج تمتع برگشته بود. با این حال درست و حسابي نرفته بود به خانواده‌اش که در پادگان الله اكبر مستقر بودند سر بزند، يك راست به منطقه آمده بود. قصدم این بود که به حاج عباس زیارت قبولی بگویم. رفتم طرف سنگر فرماندهی و در را به طرف داخل هل دادم تا باز شود اما یک مرتبه با عكس‌العمل شديدي از داخل روبرو شدم و در بسته شد. کنجکاو شدم که ببینم چه اتفاقی افتاده. در همان چند ثانيه ديدم كه عباس، يقه حاج همت را گرفته بود و داشت با او صحبت می‌کرد. من هم تا این صحنه را دیدم اصرار نكردم که داخل بشوم. رفتم به سمت نمازخانه. بعد از اتمام نماز به طرف سنگر برگشتم و حاج همت را ديدم. ازش سوال کردم: چه اتفاقی افتاده بود که عباس يقه‌ات را گرفته بود. حاجی گفت: یقه‌ام را گرفته بود و با گریه اصرار داشت كه امشب به عمليات برود. هر چه هم به او می‌گویم تو رئيس ستاد هستي و بايد اينجا باشي گردان‌ها را آماده كني و هماهنگي‌های لازم را ايجاد كني گوش نمی‌کند. حاج همت به من گفت: عباس می‌گوید الا و بالله من باید به عملیات بروم. آخر سر هم وقتي ديد من قبول نمي‌كنم؛ گفت: پس بگذار بروم نیروها را به نقطه رهايي برسانم و برگردم.‌ حاج همت هم این درخواست عباس را قبول كرده بود. همان شب گردان‌ها آماده و سوار كاميون شده بودند اما بيسيم خبر داد كه عمليات 48 ساعت به تأخير افتاده. علت را از حاج همت پرسيديم، گفت: چون حسين خرازي و مهدي زين‌الدين با بچه‌هاي اطلاعاتشان به پشت خط عراقي‌ها رفته‌اند، هنوز برنگشته‌اند. به همین دلیل عملیات به تعویق افتاد. آن منطقه چون كوهستانی بود و درخت جنگلي زياد داشت راحت می‌شد داخل خاك عراق رفت و حتی به سلیمانیه هم رسید. در اين مدت تعویق عملیات ، حاج عباس به پادگان الله اكبر به ديدن خانواده‌اش رفت. اما 24 ساعت هم نشده بود كه برگشت. آن زمان پسرش ميثم دوساله بود، حاج عباس مي‌گفت وقتی می‌خواستم از خانه خارج شوم و به منطقه بیایم، مقداری با او بازي كردم كه به نحوي مرا رها كند اما اصلا رهایم نمي‌كرد. مادرش با هر ترفندي که بود او را به اتاق ديگر برد تا من آمدم. كاملا مشخص بود كه حاج عباس آمده بود كه برود و برگشتی وجود ندارد. اينكه از خانه خدا برگشته بود و فهميده بود در منطقه عمليات است، بلافاصله خودش را رسانده بود. او دیگر حال و هواي معامله با خدا را داشت. روز بعد عمليات شد. من و محمود سعادت‌نژاد كمك كرديم تا بچه‌هاي گردان مهدي خندان را به نقطه رهایی ببریم و آنجا بچه‌هاي گردان را پياده كرديم. در حال برگشت بوديم كه ديديم حاج عباس با ماشين در حال بالا رفتن است. گفتم: حاج عباس، همت گفته برگردی‌ها! گفت: انشاءالله برمي‌گردم. که همان هم شد، او رفت و خبر شهادتش آمد. اين آخرين ديدار ما بود.

حاج عباس يك زندگي هدفمند داشت. از دبيرستان تا روزها‌ي آخر با هدف زندگي كرد. من در لانه جاسوسی از نزديك با او نبودم اما امثال علي زحمتكش و محسن وزوايي که با او بودند و تعريف مي‌كردند كه اين شور و حال را هم آنجا داشته. او يك انسان دل سوخته، هدفمند و خدايي بود. من از رفتار و صحبت و معنويت او اينها را ديدم.

از شهید ورامینی خاطره شيرين هم دارید؟

حاج عباس با مجيد رمضان بسيار رفيق بود. مجيد هم بسيار انسان شوخ‌طبعی بود. ما برای عمليات والفجرمقدماتی در سپاه 11 قدر در كانكس بوديم. دیگر وقت نکرده بوديم كه سنگر و سوله بزنيم. دستشويي، توالت و محل وضو گرفتن هم پشت ارتفاعات بود. باید50- 60 متر به پشت آن ارتفاع مي‌رفتيم. من رفتم وضو گرفتم و به كانكس برگشتم. هنگام ورود سلام كردم، ديدم مجيد رمضان جواب نداد. حاج عباس هم نشسته بود. تعجب كردم، به حاج عباس گفتم: چرا مجيد جواب نمي‌دهد؟ مگه مشکلی با من دارد؟ حاج عباس خنديد و گفت: به نفهميدي؟ اين داداش مجید است. مجید رمضان یک برادر دو قلو داشت که خیلی شبیه هم بودند. نام او محمد بود. من نمي‌دانستم برادر مجيد هم آنجاست. آن روز حاج عباس کلی خندید.

در آن مدت آشنایی‌تان با شهید ورامینی، موضوعي پيش آمده بود كه او را عصبی ببینید؟

انسان هدفمند و هدف‌دار، خنده و اخم و عصبانيتش هم حساب شده است. ما در وجود ايشان عصبانيت نمي‌ديديم. او با خوش‌رويي بسياري رفتار مي‌كرد. برای اینکه تحمل و ظرفيت بالايي داشت و به اين راحتي عصباني نمي‌شد. اینکه مي‌گويم يقه حاج همت را گرفته بود، به خاطر اين بود كه داشت حاجی را التماس مي‌كرد، نه اينكه با او دعوا كرده باشد. او حاج همت را فرمانده خود مي‌دانست و مي‌خواست او را راضي كند تا به خط مقدم برود. حاج عباس با مجيد رمضان بسيار اُخت بود. شايد جلوي ما رعايت مي‌كرد اما با مجيد رمضان و سعيد سليمانی، كشتي‌ مي‌گرفتند. همه تقريبا هم سن و سال بودند. اینکه حاجی عصبانی بشود به گونه‌ای که همه متوجه بشوند اصلا این طوری نبود. او بر رفتار خود مسلط بود و روي خودش كار كرده بود.

از لحاظ تاثیرگذاری در پیشرفت امور چگونه بود؟ .

او در عمليات فتح‌المبين با محسن وزوايي در فتح ارتفاعات علی‌گره‌زد، كار بسيار بزرگي انجام داده بودند. درست است كه دو گردان ديگر هم حضور داشتند اما محور عملیات گردان حبيب بود. بالاخره درسته که محسن وزوایی حضور داشت اما حاج عباس هم برای خودش وزنه‌ای بود. او علاقه داشت در عمليات شرکت کند و خودش را نشان دهد. اما آن وقار و سنگيني که داشت باعث شده بود در ستاد اثرگذار باشد. چون كمبودها زياد بود، مسئول واحدها و فرماندهان گردان‌ها هم عصباني مي‌شدند و مي‌آمدند به ستاد شکایت می‌کردند. خب آنجا كسي را مي‌خواست كه اينها را آرام كند. اگر عباس اين صلابت و ظرفيت را نداشت نمي‌توانست كار را پيش ببرد. يكي از خصوصيات فرماندهان اين بود كه سختي‌ها را تحمل مي‌كردند و نارسايي‌ها را به دوش مي‌گرفتند. اخلاقش هم به این گونه نبود که بگوییم به دنبال مسئولیت و جایگاهی بوده. حاج عباس بسيار صبور، فهيم و آگاه. گاهي صبر افراد از ترس ناشي مي‌شود، از روي بي‌خيالي صبر مي‌كند اما او صبرش حساب شده بود. مي دانست براي چه چيز صبر و تحمل می‌کند. حرف‌هاي تند را مي‌شنود اما پرخاش نمي‌كند. ايشان واقعا بر نفسش مسلط بود.

از نظر دانستن علوم نظامي و فرماندهی چگونه بود؟

اگر او زنده مي‌ماند، به یقین که از فرماندهان بسيار برجسته مي‌شد. با وجود حاج همت در ستاد ماندگار شده بود وگرنه اگر حاج همت آنجا نبود مي‌توانست يك فرمانده لشكر شود. او انسان بسيار لايق و برجسته‌اي بود.

صحبت خاصی در پایان دارید؟

عباس در آن مقطع از زمان طاغوت با حفظ خودش در آن جو و وضعيت فرهنگي بسيار بد، توانسته بود انسان خودساخته‌اي شود. او بسيار آگاه و با بصيرت بود. نه تنها خودش را حفظ كرد بلكه افراد بسياري را هم در آن مسير قرار داد. وضع مالي آنچناني نداشتند اما به خاطر جوهره معنوي و آگاهی كه داشت نه تنها خودش بسيار مؤثر بود بلكه افراد دور و برش را هم به آن مسير كشاند. در آن موقعيت، كار بزرگي بود كه فرد بتواند خودش را نگه دارد و ديگران را هم به اين مسير بياورد.

منبع: ماهنامه شاهد یاران
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده