وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد خیلی از مردان این خاک و بوم هر چه داشتن و نداشتن گذاشتند و رفتند. جنگدیدند و دفاع کردند خون ایثار کردند شهید شدند، دست و پایشان را از دست دادند، شیمیایی شدند اما عده ای در میان ماندند، انتظار کشیدند، خون دل خوردند و هنوز هم که هنوز است بی صدا و خاموش روز را به شب و شب را به روز می رسانند. اینان کسانی نیستند جز همسران جانباز، آنان بی آنکه بدانیم در خط مقدم فداکاری و اوج ایثار گام برمی دارند و هر لحظه ذره ذره وجودشان را برای آرامش و آسایش همسرشان فدا می کنند.

نوید شاهد  به پاس گرامی داشت فداکاری مادران و همسران شهدا و جانبازان پای صحبت های  " فاطمه بیک محمدی" همسر جانباز 60 درصد اعصاب و روان "عزیز زارع ولی محمدی" می نشیند .آنچه می خوانید قطعه ای از 35 سال زندگی پر درد و آلام این زن، این مادر و این همسر، بهتر است بگوییم این قهرمان صبر و ایثار خطه ماست.

در این مصاحبه به جزئیاتی از زندگی شهید زنده جانباز اعصاب و روان و مشکلات خانواده اش پرداخت شده تا شاید بخشی از نهایت فداکاری و ایثار این جانبازان مظلوم روشن شود. آنانی که دردی بسیار عمیق تر از جانباز قطع عضو و شیمیایی دارند. راه می روند می نشینند می خندند، گریه می کنند. حرف می زنند، می خوابند، اما هیچ لذتی از آنها نمی برند گویی خود و وجودشان مرده است.

حاج خانم از خودتون بگین، چه شد که با عزیز آقا وصلت کردین؟

با عزیز آقا نسبت دوری داشتیم. 17 سالم بود که از روی تصمیم پدر و مادرم با او ازدواج کردم. کادر رسمی ارتش جمهوری اسلامی بود اخلاق خوبی داشت و خیلی زود مرا شیفته خود کرد. در محله ای به نام میدان قدیم اردبیل زندگی مان را شروع کردیم بعد به قزوین رفتیم.

چرا رفتین؟

عزیز در لشکر 16 زرهی قزوین خدمت می کرد و باید اونجا می ماند. آن وقتا دخترم معصومه به دنیا آمده بود زندگی شیرینی داشتیم که خیلی زود جنگ آن را از ما گرفت. پاییز سال 1359 در نخستین روزهای حمله عراق به کشورمان، عزیز هم به جبهه اعزام شد آن موقع برای دومین بچه مان باردار بودم. نمی توانستم بگویم نرو چون باید می رفت.

کی و چطور مجروح شدند؟

سه چهار ماه از رفتن عزیز نگذشته بود که برادرش کریم که در جنگ شهید شدند خبر آورد عزیز زخمی شده و در بیمارستان تبریز بستری است همگی به ملاقاتش رفتیم. تو جبهه در منطقه مهاباد راننده تانک بود می گفتند خمپاره درست خورده به سرش و قسمتی از سرش را خالی کرده خیلی حالش بد بود هیچ کس را نمی شناخت از سر تا پا به شدت می لرزید طوری که خانواده اش گفتند ممکن است شهید شود ما را راهی اردبیل کردند تا شاید پیکرش را برای تشییع بیاورند.

آن موقع شما چه حالی داشتید؟

سخت ترین لحظات زندگی ام از همان دقیقه آغاز شد برای همسرم و خودم و بچه ها ناراحت بودم. یک هفته بعد از مجروحیت عزیز دخترم به دنیا آمد عزیز قبل از اینکه به جبهه برود نامش را انتخاب کرده بود. علاقه خاصی به حضرت رقیه داشت اسمش را رقیه گذاشتم. عزیز تا پنج ماه در بیمارستان خوابید به مرور خود و محیط اطرافش را شناخت اما به شدت عصبی شده بود.

همه چیز را می شکشت و داد و بیداد می کرد هیچی از دستمان بر نمی آمد جز اینکه به دکتر می بردم و داروهایش را عوض می کردند تازه از بیمارستان مرخص شده بود که برادرش کریم به شهادت رسید. به خاطر حال بدی که داشت به او نگفتیم. هر وقت سراغش را می گرفت، می گفتیم؛ هنوز جبهه است نیامده. تا اینکه بعد از پنج ماه در مراسم راهپیمایی یکی از آشناها به او خبر داده بود. با گریه خودش را به خانه رسانده بود فریاد می کشید و بر سر و رویش می زد به زور فامیل و همسایه آرامش کردیم که مریض بودی به خاطر همین چیزی بهت نگفتند.

زمان که می گذشت حالشان فرق می کرد؟

( آه می کشد) اوایل مجروحیتش اصلا آرام و قرار نداشت هر روز همه چیز را می زد و می شکست، تا چهار سال حق نداشتم پایم را بیرون از خانه بگذارم نه من خانواده ام را می دیدم و نه آنها اجازه داشتند سری بزنند. تازه به این خانه که نمیه کاره بود نقل مکان کرده بودیم تو این مدت تمام زحمات درست کردن خانه را برادر شوهرم کشیدند. اما برای دکتر خودم تنهایی بچه ها را برمی داشتم او را به تبریز می بردم تو راه و اتوبوس خیلی اذیتم می کرد حتی گاهی بلند می شد مرا بزند مسافران جلویش را می گرفتند. گاهی جای زخم هاش چرک می کرد و ما هر ماه به سختی این راه را می رفتیم و برمی گشتیم تا اینکه یک بار دکترش گفت؛ این آخرین نسخه ای است که برایش می نویسم دیگر کاری از دست من بر نمی آید. ماندم چه کنم حالش از هر روز بدتر می شد تا اینکه به ناچار به بنیاد شهید رفتم خواستم راهی نشانم دهند تا یک روز آرام شود. آنها دکتر مولوی را معرفی کردند وقتی پیش او بردم خدا خیرش دهد ما را از جهنم واقعی تمام کرد یک مقدار آرام شد و از آن روز تا الان به این دکتر می برمش.

بیمارستان چه بستری کرده اید؟

هر چند یکبار بیمارستان بستری می کردیم یک مدت تحت نظر می ماند دوباره بر می گشت. اونجا هم هر روز دو سه بار باید ملاقاتش بروم و گرنه بی تابی می کنه، مرتب می پرسه فاطمه کجاست؟ گاهی اگه دیر به دیدنش بروم با من قهر می کند. شده چند بار پرستارها صدایش می کرد نمی آمد منم مجبور می شدم برگردم ولی فردا صبح دوباره زنگ می زد تا ملاقاتش بروم. یک ساعت اگه بیرون بروم و آمدنم طول بکشد زمان و زمین را به هم می دوزد برای پیدا کردنم به خانه بچه ها و همسایه ها می رود. حق ندارم هیچ جا بروم مگر برای خرید ضروری و کارهای بانکی حسرت یک روز رفتن به مهمانی و خارج از خانه در دلم مانده است.

با این همه اذیت های حاج آقا چرا طلاق نگرفتین؟

(بغض گلویش را می گیرد)؛ اول به خاطر خدا دوم به خاطر بچه هایم. دو تا دختر یک پسر را دست چه کسی می سپردم مادرش حالش از من بدتر بود از یک طرف داغ پسر شهیدشان از طرف دیگه وضع عزیز آنها را به هم ریخته بود.

بارها مرا به زور کشان کشان تا دم پله های دادگاه می برد که باید طلاقت بدهم. گاهی توهم می کرد و به من بدبین می شد که که چرا به فلانی نگاه کردی و چراهای دیگر. حق نداشتم سوار تاکسی بشوم می گفت باید پیاده برویم همین که دم دادگاه می رسید دوباره می گفت چرا ما اینجا هستیم چرا باید طلاقت بدهم و برمی گشتیم. یک بار مادرش به او گفت: "ببین پسرم اگر زنت را طلاق بدهی بچه هایت می مانند سرگردان، منم از آنها نگهداری نمی کنم می فرستند پرورشگاه". از آن به بعد حرفی از طلاق نزد. یکبار واقعا من و دخترا را به شدت آزار و اذیت می کرد به اتفاق مادر شوهر و پدر شوهرم به دیدار امام جمعه وقت آیت اله مروج رفتیم. تا راه و چاره ای نشانمان دهد او گفت: "دخترم چرا خودت را اذیت می کنی اگر این طور است بگذار و برو طلاق بگیر". ولی باز من نتوانستم واقعا بچه هایم چه گناهی کرده بودند، آینده شان با رفتنم تباه می شد.

بچه ها چطور با رفتار و اخلاق حاج آقا کنار می آیند؟

دخترا تا وقتی بچه بودند همش از او کتک می خوردند ولی من جلویش را می گرفتم. نمی گذاشت به مدرسه بروند صبح اگه می دید آنها برای مدرسه آماده می شوند داد و بیداد راه می انداخت حتی چند بار با آبرو ریزی بچه ها را از مدرسه به خانه آورده بود که چرا اینجا هستید. با این وجود بچه ها خیلی پدرشان را دوست دارند. راضی نمی شوند یک روز در بیمارستان بستری شود. پسرم محمد می گوید: نمی توانم پدرم را روی تخت بیمارستان ببینم. اگر پدرشان حالش بد شود و آنها را از خانه بیرون هم کند باز هم هر روز به او سر می زنند و هر بار که زنگ می زنند بعد از سلام می پرسند: بابا چطوره؟

این وضیعت حاج آقا برای ازدواج بچه ها تون مشکلی ایجاد نکرد؟

(چند ثانیه ای مکث می کند) به خاطر این وضعش دختر بزرگم که خیلی هم خوب درس می خواند نگذاشتم ادامه تحصیل بدهد با اینکه دو بار از دانشگاه از رشته ها خوبی قبول شد ولی مجبور شدم عروس کنم. هنوز هم که هنوز است از این بابت متاسفم. ولی خدا رو شکر خانواده شوهرش وضع ما را درک می کنند. دامادم تنها کسی است که همیشه در هر مشکلی کمکم می کند. ولی دختر کوچکم در دانشگاه به پسری علاقه مند شد گفتم شوهرش دهم شاید از وضعی که داره خلاص بشه ولی از بخت بدش شوهرش معتاد در آمد. با هزار مصیبت با کمک داماد بزرگم بعد از سه سال طلاقش را گرفتیم. او مجددا ازدواج کرد الان هم یک بچه دارد. پسرم هم مصیبی شبیه این سرش آمد گرفتار یک خانواده شمالی شدیم. دختره خودش از خانه فرار کرده بود. یک شب خانه ما آمد و نرفت منم به خواست پسرم برایشان عروسی گرفتم. ولی عروسم سه ماه نشده به شهرشان رفت و گفت طلاق می خواهد. بالاخره خدا رو شکر از این مشکل هم عبور کردیم پسرم با دختر خاله اش ازدواج کرد و الان خوشبخت هستند.

حاج آقا از این مشکلات خبر داشتند؟

به خاطر مراعات حالش هیچ مشکلی را به او نمی گویم تا الان هم که هست بچه ها و خودم تنهایی مشکلاتمان را حل می کنیم.

حاج خانم واقعا در زندگی یه جانباز اعصاب و روان چه می گذرد؟

زندگی یک جانباز اعصاب و روان واقعا به دارو و قرص بنده. قرص جانباز از نان شب هم واجبه. عزیز هشت تا صبح، چهار تا ناهار و هشت تا شب قرص می خوره. چهار تا دیگر هم اضافه کرده بودن که دیدم واقعا بدنش را سست و بی حال می کنه و یکدفعه از هوش رفته به زمین می افتد قطعش کردم. این روزها با وجود اینکه اذیت و آزارش کم شده ولی کنترلش را از دست داده. به غیر مسجد جایی نمی تواند برود علاقه شدیدی به امام خمینی (ره) مسجد و مجالس روضه خوانی دارد هر شب به مسجد نواب صفوی می رود گاهی هم برای نماز ظهر. کسی اگر چیزی بهش بگوید خیلی زود دلش می شکند و آزرده خاطر می شود آنقدر دلداری اش می دهم تا یادش برود. کسانی که او را نمی شاسند چند بار به نحوه نماز خواندن و وضو گرفتن او ایراد گرفته اند. حالش بد جوری گرفته می شد منم به زور متقاعدش می کردم آنها اشتباه می کنند تو درست وضو می گیری و نماز می خوانی.

تا دیپلم قدیم سواد دارد ولی الان به غیر اسمش هیچی بلد نیست بنویسد. خانه تکانی عید امسال نامه هایی که تو ماموریت ها می نوشت پیدا کردم. بهش نشانش دادم کاغذها را گرفت دستش کلی گریه کرد. هیچی یادش نمی ماند گاهی نوه هایش که خانه ما می آیند فکر می کند بچه های خودش است می گوید به چه حقی می گذاری بچه های ما را ببرند. هر چه بهش توضیح می دهم باز هم فردا یادش می رود. این روزها کارش این است که صبح بیدار می شود دوباره می خوابد تا ظهر. ناهار که خورد تا شب که مسجد می رود بیدار نمی شود وقتی برگشت طولی نکشیده باز هم می خوابد.

با این گرفتاری و اذیت های حاج آقا آیا دوستش دارین؟

(باز هم مکث می کند) دیگه عادت کردم به کاراش. خدا خیلی بهم صبر داده به خاطر بچه هام فقط تحمل می کنم چون می دونم که کاراش دست خودش نیست و مریضه. وقتایی که حالش خوبه خیلی آرومه مثل یک پسر بچه می مونه که وابستگی و دلبستگی عجیبی به من داره. 35 سال است که این زندگی و تمام مشکلاتش را پشت سر گذاشته ام، یعنی زندگی با همه تلخی برای ما شیرین می چرخد. الان دیگه خودم هم پیر شده ام و نفسم به وجود بچه هایم گرم است آنها هم به غیر از من کسی را ندارند.

حاج خانم بزرگترین آرزوی شما چیه؟

یک روز تنها یک روز احساس آرامش کنم و از هر اذیت و آذاری دور باشم.

 

وقت هایی که خیلی از دست حاج آقا عصبی می شوین چه آرومتون می کنه؟

وجود بچه هایم و خوشبختی آنها و اینکه خیلی از زنانی مشابه من هستند که وضعشان بدتر از ماست.

لایه های پنهان زندگی این جانباز اعصاب و روان و رنج های کشیده و نکشیده این بانوی ایثارگر تمامی ندارد هر روز زندگی اش رمانی ادامه دار است. بی شک هر روز که تمام می شود برای او بهترین لحظه است چرا که گذر سختی ها را حس می کند. حسرت بیرون رفتن و چرخیدن و تفریح با همسر و بچه ها و ناز کشیدن در دلش مانده است. هستند بسیاری از زنان ایران زمین که جنگ این حسرت را بر دلشان نهاده و رفته رفته این حسرت به خواب بهشتی تبدیل شده است. درود بر شما! تاریخ و تقویم روز و نامی را برای شما ثبت نکرده است مظلومانه در کوچه پس کوچه های این شهر و دیار زندگی می کنید بی آنکه ادعایی داشته باشید. چیزی در برابر این همه صبر و متانت شما به غیر از گفتن، شرمنده ایم! نداریم.

انتهای پیام./

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده