نامه ای به پدر جانبازم
سخن تو از جنس همان هایی است که در میان انبوهی از نیزه و کمان و شمشیر و سنان فریاد «اناالحق» سر می دادند.

به گزارش نوید شاهد:  جمله بالا بخش های از نامه زیبای فرزند جانباز به پدر فداکار و ایثارگرش است که به همه پدران جانباز تقدیم می شود. این فرزند دلیر مرد عرصه های پیکار نبرد در نامه اش چنین آورده است؛

  به نام خدایی که مهر پدری مهربان تر از جان به من داد

دل آرای معطر بوستان حیاتم، امیدبخش دوران پرطلاتم حسرتم، ریشه باغستان های وجودم، شمع پرفروز تاریکی های محفلم، ای آنکه بارقه امید آینده را با انگشت سبابه خونین رهنمونم ساختی، ای بزرگی که به وسعت تاریخ تشیع آزمون های نانوشته را کتابت کردی، ای مهربانی که مهرت در لا به لای نخلستان های جنوب و در کوهستان های سترگ غرب سخن به زبان گشوده و فریاد می زند کجایند مردان مردم پناه، کجایند شیران شیران پناه.

از کدام واژه و با کدام کلام سخنم را آغاز کنم تا رخصت گپ و قالی با تو داشته باشم. بهترین درود برای جان جانانم همان است که در زبور و انجبیل، تورات و قرآن آمده است. پدر جان سلام، سلامی از درون، سلامی که رگ های خونم شبانه روز پیوسته به درازای حیات بی منتهای پاکان بر تو درود می فرستند. پدر جان، عزیز دل خانواده، سال ها کلمات و جملاتی را آشکار و پنهان ادا می کردی که درک آن برای اهل خانه به ویژه برای دخترت سنگین بود. حرف هایی را می زدی که جنس آن را تنها در مقاتل و سوگنامه های کربلا و یا در قصه ها و داستان های شاهنامه فردوسی، باید جستجو می کردی. عزیزتر از جانم، زمانی که از دست های بریده شده، از سربداران بی سر، از سرهای بی معجر، از تن های عریان افتاده و در شن زارها و از اسارت های دشت طف (کربلا) صحبت می کردی به خیال می اندیشیدم در حادثه کربلا در یک نصف روز اولاد پیامبر را سر بریدند، دختران را اسیر کردند، ایثار را کشتند، شجاعت و حماسه را در بند کردند، غیرت و مردانگی را عقیم ساختند اما هنگامی که پس از قرن ها سخن را به جایی رساندی که دست های بریده، سرهای بی معجر و عطش های کربلا با تمام وجود بر سفره دل های قومی از اقوام مسلخ نشینان، خون گریستند. آری سخن تو از جنس همان هایی است که در میان انبوهی از نیزه و کمان و شمشیر و سنان فریاد «اناالحق» سر می دادند.

بابایی من، یادت هست که می گفتی زمانی که صحبت از دوران دفاع مقدس می شود همه وجودم برافروخته می شود و فکر می کنم الساعه در مقابل خداوند متعال ایستاده ام. یادت هست که می گفتی دخترم قدر عافیت در آن است که همیشه انسان خودش را در مقابل خدا ایستاده بداند. زیرا مرگ و زندگی به اندازه تار مویی است که جابه جایی آن فرصت حیاط را برنمی تابد.

پدر عزیزم، آنچه را که از مردانگی مردان دیار روح اله می گفتی و از شهادت، شجاعت، ایثار و وطن سازی سخن به میان می آوردی، به خود می گفتم این کلمات و جملات را بیشتر در قصه های پرطرفداری باید یافت که در صفحات قطور کتاب ها خودنمایی می کنند اما در سفری که بهار امسال به دشت خونین لاله های پرپر شده در خوزستان داشتم دریافتم طلائیه، اروند کنار، فکه، چذابه، منطقه عملیاتی فتح المبین پر از دست های بریده، سرهای عریان، پیکرهای سوخته، معجرهای خاکستری است که گویی بهشت کربلا را به ایران کوچانیده اند.

آری خوب گفته بودی شاهنامه ترسیم حماسه است اما کربلای ایران خود حماسه است که تا تاریخ هست خون های مردان مردم پناه از لابه لای سنگرها، خاکریزه ها و شن های تفتیده خوزستان قطره چکان به دریای شهامت وشجاعت سرازیر می شوند.

تاج سرم، بازوی توانم، وقتی لباس رزمت را می پوشی تصور می کنم گام های استوارت همچنان همانند دوران دفاع مقدس بر سینه دشمنان سنگینی می کند، رشادت های دلیر مردان، وحدت و اتحاد رزمندگان، ایثار و فداکاری های ایثارگران.

پدر نازنیم، وقتی راهی کربلای ایران می شدم سفارش زمزمه های مادرم را به  یاد دارم که می گفت، دخترم وقتی وارد آن منطقه می شوی با وضو وارد شو، کفش هایت را درآور، چشم ها و دست و پاهای دوستان بابایت سال هاست که آرمیده اند مبادا اذیت کنی، لاله های شلمچه را پرپر نکن که با خون جوانان آبیاری شده اند، با صلوات و دعا هوایش را استشمام کن، بوی عزیزانی که تنها فرزندشان را تنها گذاشته و فدای اسلام و دین کرده اند وهمان کودک خردسال بزرگ شده و دوست توست! با تو کار می کند، اما قلبش از مهر پدر ایستاده، می خندد اما خون گریه می کند، نباید دلش را آزرده خاطر سازی.

بابا جان به یاد دارم یک روز در شب های سرد زمستانی بیدار شدم و تو را در خانه نیافتم، گشتم، دیدم صدای نفس هایی خس خس از طرف بالکن می آید، پرسیدم چرا اینجا نشسته ای، مرا بغل کردی و گفتی دخترم نخواستم این خس خس ها شما را اذیت کند، جگرم می سوزد از اینکه صدای آهنگ های دلخراشی که از ماشین ها وخانه ها در ساعت 12 شب بلند می شود.

کجایند آن جوانانی که نازنجک به کمر بسته و زیر تانک می رفتند تا دشمن وارد خاک مان نشود! کجایند پیرمردانی که برای روحیه دادن و در حد توان خود ایثارگری ها می کردند. کجایند دانش آموزانی که مشق عشق را با خون سرخ خود در مکتب سنگر نوشتند. کجایند فرزندانی که صبر را با نگاه به قاب های عکس پدر تجربه کردند. ای کاش می توانستم یک لحظه خود را جای شما بگذارم و از این همه دریای بیکران استقامت قطره ای می چشیدم. نمی توانم حدس بزنم اگر نبودی و نبودند یاران شما چه بر سر ما می آمد. از خدا می خواهم همه انسان های پاک و بی ریایی چون شما را برایمان حفظ کند.

 سعیده رضایی فرزند جانباز سعید رضایی

انتهای پیام./

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده