در بین آزادگان سرافراز کشورمان عده ای هستند که بعد از آزادی با حفظ آن روحیه قوی و پر استقامت خود که در دوران اسارت داشتند وارد فعالیت در عرصه های مختلف علمی، اجتماعی و فرهنگی شده اند. حتی بسیاری از نخبگان و فرهیختگان جامعه را این قشر تشکیل می دهد.
آزاده ای  که به عشق دیدار امام (ره) حافظ کل قرآن شدآزاده ای  که به عشق دیدار امام (ره) حافظ کل قرآن شد


به گزارش نوید شاهد اردبیل: یکی از این آزادگان این دیار حبیب حبیب زاده است. او در زمانی که بیشتر از 15 سال سن نداشت با هدف عمل  به تکلیف دینی خود عازم جبهه های نبرد  حق علیه باطل رفت و بعد از تحمل نزدیک 7 سال دوری از خاک وطن به کشور اسلامی بازگشت. او  حافظ کل قرآن است که در دوران اسارت موفق به این کار شده است. برای آشنایی با این آزاده سری به مطب او جایی که  او با علاقه به درمان بیماران خود می پردازد سری زدیم که گفتگوی این دیدار را اینجا می آوریم.

آقای حبیب زاده در کجای شهر اردبیل و در چه سالی به دنیا آمدید؟

در اردیبهشت سال 1346 در روستای جبه دار اردبیل

از کودکی خود برای ما بگوئید؟

سادگی، صفا و صمیمیت روستا باعث شده بود که دوران کودکی ام مثل سایر بچه های روستا در دشت و کوه سپری شود. وقتی پا به مدرسه گذاشتم خودم را خوشبخترین فرد روی زمین می دانستم.

درسخوان بودید؟

کتاب خواندن را دوست داشتم از طرفی خانواده فقیری بودیم وقتی پدرم مرا در مدرسه ثبت نام کرد احساس کردم به  تمام آرزوهایم رسیده ام. بویژه زمانیکه مقطع راهنمایی را به عنوان شاگرد ممتاز تمام کردم. پدرم مرا برای ثبت نام به مدرسه اندرزگوی اردبیل برد به لحاظ نداشتن لباس و سر و وضع شیک ابتدا مانع  ثبت نامم شدند ولی وقتی نمرات خوب کارنامه ام را دیدند با خوشحالی استقبال کردند.

 با این همه علاقه به تحصیل چطور شد که تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟

همان طوری که همیشه در قبال سلامتی خانواده ام احساس وظیفه می کردم و نگران بودم. برای حفظ کشورم نیز همین حس را داشتم. وطنم را مانند مادرم می دانم و با این عقیده که باید از آن دفاع کرد آماده مقاومت تا آخرین نفس بودم.

با سن کمی که داشتید چگونه اجازه اعزام را گرفتید؟

در مدرسه جزو گروه سرود بودم و در مناسبت های مختلف برنامه اجرا می کردم. با 5 نفر از دوستان دیگر پیشنهاد اجرای برنامه به رزمندگان را در دهه فجر سال 62 را در پشت خط دادیم که به لطف خدا مورد قبول قرار گرفت و ما توانستیم به منطقه ای که ستاد تبلیغات لشکر 31 عاشورا قرار داشت راه پیدا کنیم. بعد از اجرای برنامه من و دوستم غلامحسین مفتاح پور قایم شدیم و بقیه به خانه هایشان برگشتند. از آن لحظه به بعد هرکس را که جلویمان می دیدیم التماس می کردیم که مانع برگشتن ما بشوند. رفته رفته موضوع به آنجا رسید که به رزمندگان گردان امام حسین(ع) پیوستیم.

جبهه چطور بود؟

در جبهه شور و شوق عجیبی داشتم احساس وصف ناپذیری مرا دربرگرفته بود در آنجا حضور خدا را کاملاً لمس می کردم. همه رزمندگان را آسمانی می دیدیم و این برایم لذت بخش بود.

از تاکتیک های نظامی  چی؟ چیزی می دانستید؟

 از مقطع راهنمایی عضو بسیج پایگاه مقاومت امام موسی کاظم(ع) بودم و آنجا آموزشهای مقدماتی را دیده بودم وقتی نیز وارد گردان شدم مسائل مورد نیز را یاد گرفتم چرا که عملیات مهمی در پیش  بود و قرار شد من نیز در کنار رزمندگان در این عملیات شرکت کنم.

کدام عملیات ؟ توضیح می دهید چطور بود؟

عملیات خیبر. قبل از شروع آن در چهارم اسفند سال 1362 شهید باکری تمام رزمندگان گردان از جمله علی اکبر، علی اصغر و امام حسین(ع) را در یک طرف منطقه جمع کرد و خطاب به رزمندگان گفت: امشب مثل شب عاشوراست و امکان سالم برگشتن از عملیات به اندازه یک درصد وجود ندارد. هر کس به اختیار خود می تواند در این عملیات حضور داشته باشد، همه رزمندگان  به سخنان شهید باکری لبیک گفتند و ساعتی بعد عملیات آغاز شد. این عملیات از سرنوشت سازترین عملیات های کشورمان بود.

 چطور شد که به اسارت در آمدید؟

صبح روز ده اسفند سال 1362 نزدیک طلوع آفتاب درگیری سختی بین نیروهای ایرانی و عراق آغاز شد. از هر جا گلوله می بارید در هر لحظه که رزمندگان پیشروی می کردند انگار قلب دشمن آتش می گرفت چرا که گیج شده بودند اصلاً نمی فهمیدند رزمندگان ایرانی چگونه  خود را به خاک آنجا رسانده اند. به دلیل اینکه اولین بارم بود در عملیات شرکت داشتم سخت ترسیده بودم مدتی نگذشت که تیری به طرفم اصابت کرد رزمندگان سعی کردند مرا به عقب برگردانند ولی به علت شدت آتش امکان بازگشت وجود نداشت، خیلی از رزمندگان گردان ما به شهادت رسید دود باروت و خمپاره قدرت دید را گرفته بود. مدتی بعد من با مشهدی عباد و یک رزمنده دیگر تنها در گوشه ای از منطقه قرار گرفته بودیم. تانک های عراقی به سرعت، مثل ملخ در حال پیشروی بودند. یک آر پی جی برداشته به طرف آنها شلیک کردم ولی به هدف نخورد. وضعیت طوری بود که نفهمیدم کی از طرف سینه مجروح شده ام. همین طور که به جلو می رفتم خون از سینه ام سرازیر بود. چفیه ام را باز کرده محل جراحت را محکم بستم. چشم باز کردم دیدم در محاصره کامل تانکهای عراق قرار گرفته ام و چاره ای جز اسارت وجود نداشت.

در لحظه اول اسارت چه احساسی به شما دست داد؟

در همان اول گیج و سردرگم  شدم . وقتی تصمیم گرفتم به جبهه بروم به مجروحیت و شهادت فکر کرده بودم ولی تنها چیزی که هیچ وقت به ذهنم خطور نکرده بود اسارت بود. زمان تحصیل در دبیرستان در گروه تئاتر مدرسه نقش مقاومت اسیر ایرانی  را در زندان دشمن بازی کرده بودم ولی اطلاع نداشتم چند روز دیگر بازیگر این نمایشنامه در واقع خودم خواهم بود.

با شما چه کردند؟

به دلیل جراحت نیم هوشیار بودم عده ای از رزمندگان اطرافم دست بسته دیدم سپس سربازان عراقی چند نفر از آنها را پشت خاکریز جمع کردند و با تیر خلاص به شهادت رساندند. منتظر بودم این اتفاق برای من نیز بیفتد ولی لحظاتی بعد خود را دست بسته در داخل ماشین آیفا پیدا کردم . ماشین در شهر بصره عبور می کرد عده ای زیادی از مردم بصره به طرف ما سنگ و آب دهان و...می انداختند با خود گفتم ای کاش شهید می شدم.

نخستین روز اسارت چگونه بود؟

روز اول در استخبارات بغداد با بدترین وضعیت روحی و جسمی باید به سؤالات بازجویان پاسخ می گفتیم. سپس با چشمانی بسته به اردوگاه موصل انتقال یافتیم. اردوگاهی که هزاران اسیر ایرانی در پشت درهای بسته اش صبح را به شب و شب را صبح می کردند.  در ابتدای ورودمان از 50 سرباز عراقی ردیف شده در محوطه اردوگاه  که به تونل وحشت معروف بود مورد شکنجه با ضربات کابل قرار گرفتیم. یادم می آید 6 نفر از دوستان ما در همان مرحله به علت ضربات شدید کابل به شهادت رسیدند. چند ماه بعد به عنوان اخلالگر به اردوگاه رومادیه 2 که به آن اردوگاه اطفال می گفتند منتقل شدم.

این اردوگاهها چه فرقی با هم داشتند؟

از لحاظ بهداشت و غذا هیچ تفاوتی نداشتند در هر دو برای صبحانه یک آش معروف می دادند که وقتی به دهان می بردیم حالت تهوع به ما دست می داد ولی به خاطر اینکه از گرسنگی و تشنگی نمیریم مجبور به خوردن آن بودیم . یک تکه نان هم می دادند که به آن سمون گفته می شد برای نهار و شام نیز معمولاً برنج با خورشت بادمجان می دادند که بسیار غذای بد مزه ای بود و هیچ وقت هم به میزان کافی نبود و سیر نمی شدیم.

در دو ماه یکبار اجازه استحمام  با آب سرد در عرض شمارش معکوس داشتیم. که در فصل سرما لرزش عجیبی بدنمان را فرا می گرفت. در هر 6 ماه یک دست لباس می دادند که کلمه p.w رویش حک شده بود. ولی به لحاظ شکنجه روحی اسرای اردوگاه اطفال بیشتر در معرض آسیب بودند. چرا که به عنوان تبلیغات سوء عراقیان بعثی محسوب می شدند و چون نقشه آنها عملی نمی شد اسرا را تا حد مرگ کتک می زدند.

 با این شرایط چگونه اجازه حفظ کردن قرآن را داشتید؟

در دوران اسارت آنچه که سبب آرامش همه ما می شد اجرای مراسم معنوی و مذهبی بود بیشترآنها دور از چشم عراقیان ولی با شور و حال خاصی برگزار می شد. از طرفی از آقای ابوترابی شنیده بودم هر کس در اسارت قرآن را حفظ کند بعد از آزادی به ملاقات امام خواهد رفت به عشق دیدار امام (ره) تصمیم گرفتم بیشتر وقتم را صرف خواندن و حفظ قرآن کنم.

قرآن را از کجا آورده بودید؟

 قرآن کوچکی در آسایشگاه ما بود که به نوبت دستمان می رسید گاهی به خاطر اینکه زمان زیادی کتاب قرآن دست من باشد. کارهای اسرای دیگر را انجام می دادم به شرط اینکه نوبت قرآن خواندنشان را به من بدهند. شب تا صبح زیر پتو وقتی که همه خواب بودند آیات قرآن را مرور می کردم .

 حفظ هر سوره چه میزان وقت می برد؟

چون خواندن قرآن را با علاقه درونی شروع کرده بودم هیچ وقت به این فکر نمی کردم چه میزان زمان صرف کرده ام تمام وجودم با قرآن عجین شده بود در این موارد خداوند عنایت خاصی به اسرا داشت و این موفقیت را از جزء امدادهای الهی در سخت ترین شرایط اسارت می دانم.

 به غیراز قرآن خواندن به چه کارهایی مشغول بودید؟

در اسارت بیکاری برای ما معنایی نداشت. در تمام مناسبت ها برنامه مختلف برگزار می کردیم. من مسئول گروه نمایش و سرود بودم. یک روز تصمیم گرفتم این برنامه را به نحو دیگری برای تنوع بخشی و ایجاد روحیه ای بهتر در اسرا برگزار کنم. یک ویدئو پروژکتور طراحی کردم، برای تهیه آن نیاز به یک اتاق تاریک، منبع نور تصاویر و ذره بین داشتم، طی اجرای یک عملیات به کمک 3 نفر از دوستان لامپی از پشت اتاق ویژه نگهبانان تهیه کردیم به کمک یکی از بچه ها که با نقشه قبلی به عنوان جاسوس به قاطع درجه داران ارتش راه یافته بود یک خودکار چهار رنگ بدستم رسید. و برای ذره بین نیز از عینک یکی از اسرا که بعد از مدتی خانواده اش از طریق صلیب سرخ  فرستاده بود استفاده کردم. سپس با استفاده از تیغ اصلاح چند نایلون را بریده و خط کشی کردم. شب ها وقتی همه می خوابیدند پتو را بالای سرم کشیده زیر پتو به نقاشی کردن صفحه های اسلاید می پرداختم .

 روش کارم این بود که یک مقدار از جوهر خودکارها را روی کاغذ می چکاندم بعد بوسیله سوزن تصاویری از انقلاب و وقایع جنگ را طراحی می کردم. سه ماه طول کشید تا این کار را به پایان برسانم. به غیر از سه نفر از دوستان سعی داشتم کسی متوجه کارهایم که می کنم نباشد.دستگاه آماده را وقتی همه به هوا خوری می رفتند امتحان می کردم. با پتویم یک اتاق تاریک درست کردم. و به وسیله کارتنی که به هزار زحمت از آشپزخانه اردوگاه آورده بودم تصاویر را جلوی لنز گذاشتم و عکس آن روی دیوار می افتاد. تا اینکه روز پیروزی انقلاب اسلامی زمان اجرای سرود بچه ها دستگاه را کار گذاشتم. انگارهمه اسرای آسایشگاه در سینما بودند. انجام این کارهای تحمل دوران اسارت را برای همه آسان می کرد.

ارتباط با اسرا با یکدیگر چگونه بود؟

جمعیتی 72 ملت اما توام با عشق، معنویت ومحبت بود طوری وحدت و یکپارچگی خود را حفظ می کردیم که عراقی ها از این مسئله کلافه می شدند، فداکاری و ایثار برای یکدیگر تنها چیزی بود که به یکدیگر هدیه می دادیم. اگر دشمن اسیری را به خاطر انجام دادن کاری قصد شکنجه دادن داشت یکی دیگر جلو می رفت و تمام تقصیرات را به عهده می گرفت.

جاسوس هم در بین شما وجود داشت؟

در دوران اسارت وجود جاسوس در اردوگاهها  بیشتر از هر چیزی آزارمان می داد بچه ها با سر به سر گذاشتن و پریشان کردن روحیه آنها تلافی کارهایشان را جواب می دادند. برخی متوجه اشتباهش می شد ولی برخی کاملاً خدا را از یاد برده بود.

 خبر رحلت امام را چگونه فهمیدید و عکس العمل آزادگان چگونه بود؟

به اردوگاه ما  روزنامه هایی از جمله الجمهوریه، الثوره و القادسیه می آوردند که از طریق آن از بیماری امام (ره) با خبر شدیم. و همیشه برای سلامتی او دعا می کردیم روزی  در یکی از همین روزنامه ها با تیتر درشتی خبر رحلت امام (ره) درج شده بود. آورنده این روزنامه با حالت پریشان وارد آسایشگاه شد روزنامه را به زمین انداخت و با ناله و گریه بر سر و رویش زد همه ما دورش حلقه زدیم وقتی از عنوان روزنامه با خبر شدیم باورش برای ما سخت بود خبر برای ما که درغربت به سر می بردیم خیلی تکان دهنده بود. ما که در پشت میله های زندان دشمن هر روز را به امید دیدار امام پشت سر می گذاشتیم . به عشق رفتن به دیدار امام حافظ کل قرآن شده بودم ولی این توفیق از من گرفته شده بود قبول این خبر برایم سنگین و غیر قابل باور بود. برای تسلی روحم تصویر امام را از روزنامه بریده و کنارم نگه داشتم. تا لحظه بازگشت به ایران مواظبش بودم تا کسی آن را ازم نگیرد. عراقیها اجازه برگزاری مراسم عزاداری را به ما ندادند ولی همه در گوشه ای از آسایشگاه به یاد امام (ره) اشک ماتم ریخته و نوحه خوانی و عزاداری کردیم.

گفتگو: خدیجه سلمانی

انتهای پیام./

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده