گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت مي كنم. ديگر بچه هاي هم حرف مرا تائيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد!
ماجرای درگیری های غرب و فرماندهی شهید شاهرخ ضرغام

نوید شاهد: شاهرخ ضرغام فرزند صدرالدین در سال 1328 در تهران متولد شد. در همان روزهای ابتدایی جنگ به تاریخ هفدهم آذر ماه 1359 در آبادان به شهادت رسید. پیکر مطهر این حر انقلاب پیدا نشد و جسم او هم با روح او پرواز کرد.


درگيری گروه هاي سياسي ادامه دارد. فضاي متشنج تابستان پنجاه و هشت تهران آرام نشده. اما مشکل ديگري بوجود آمد. درگيري با ضدانقلاب در منطقه گنبد. شاهرخ يک دستگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگي کميته، بچه هاي مسجد را به آن منطقه اعزام کرد. با پايان درگيري ها حدود دو هفته بعد بازگشتند.

خسته از ماجراي گنبد بوديم. اما خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده. گروهي ازکردها از طرف صدام مسلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام شهرهاي کردستان را به صحنه درگيري تبديل کردند.

امام پيامي صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد"

شاهرخ ديگر سر از پا نمي شناخت. با چند نفر از دوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ساعت سه عصر(يک ساعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد مي زد: کردستان، بيا بالا، کردستان!!!

آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوري نيرو مي بره برا جنگ!! صبر کن شب بچه ها مي يان، ازبين اونها انتخاب مي کنيم. گفت: من نمي تونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا ساعت چهار عصر ماشين پر شد. همه از بچه هاي کميته و مسجد بودند. چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. با چندين قبضه اسلحه و نارنجک حرکت کرديم.

بيشتر راه ها بسته بود. از مسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. در آنجا با فرماندهي به نام محسن چريک آشنا شديم. از آنجا به کردستان رفتيم. در سه راهي پاوه با برادر سيد مجتبي هاشمي، از مسئولين کميته خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب مي شناخت. او بسياري از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش مي داد. بعد از پيام امام نيروي زيادي از مناطق مختلف کشور راهي کردستان شده بود. در سه راهي پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافي نيرو دارد. شما به سمت سنندج برويد.

نيروي ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ما را ديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شما اگر مي توانيد به آن سمت برويد. بعد مکثي کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!

ما هم كه فرماندهي نداشتيم به همديگر نگاه مي كرديم. بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل و قيافه شاهرخ چيزي از يك فرمانده كم نداشت. بچه ها هم او را دوست داشتند. اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چي مي گي ؟! من فقط مي تونم تيراندازي کنم. من كه فرماندهي بلد نيستم.

گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت مي كنم. ديگر بچه هاي هم حرف مرا تائيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد!

رفتيم براي تحويل آذوقه و مهمات. توي راه گفتم: بچه ها تو رو قبول دارند. هيكل تو فقط به درد فرماندهي مي خوره. من هم كمكت مي كنم. بعد از آرايش نيروها راهي منطقه شاه نشين شديم. يك تانك در جلوي ماشين ها بود. بعد هم سه كاميون نظامي ارتش، پشت سر آن هم ده دستگاه ميني بوس وسواري قرارداشت.

پاسگاه بدون درگيري تصرف شد. فرداي آنروز يكي از جوانان انقلابي روستا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشينهاي شما و كاميون هاي ارتشي به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميون ها خالي بود و براي تداركات آورده بوديم!!

يكي ديگر از جوانان روستا كه مسئول تلفنخانه بود با خوشحالي به پاسگاه آمد. يك ظرف بزرگ ماست محلي هم براي ما آورد و گفت: تلفنخانه روستا براي شما آماده است. شاهرخ هم از هديه او تشكر كرد و با ادب گفت: لطف مي كنيد كمي از ماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كرد و كمي از ماست را خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلي عالي بود. ممکن بود ماست مسموم باشه.

چند روزي در پاسگاه ژاندارمري برار عزيز حضور داشتيم. خبر رسيده بود كه به جز پادگان، تمامي شهر سقز در اختيار ضد انقلاب است.

عصر بود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي از بچه ها عجله داشت. مي خواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطي ديگري هم در آنجا نبود. شاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكست. بعد هم گفت: مسئول تلفنخانه جوان خوبي است. پول قفل و هزينه تلفن را با او حساب مي كنم.

وقتي وارد مخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميز نقشه پاسگاه، راه هاي حمله به پاسگاه، تعداد نيروها و محل استقرار آنها ترسيم شده. شاهرخ همان روز مسئول مخابرات را بازداشت كرد. او بعد از دستگيري گفت: فكر نمي كرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميونها پر از نيرو است.

روز بعد يك گردان نيرو از ژاندارمري به پاسگاه آمدند. ما برگشتيم به سنندج. فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كرد و شرايط سقز را توضيح داد. بعد گفت: ما تعدادي نيرويِ از جان گذشته مي خواهيم كه با هلي كوپتر به پادگان سقز بروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهاي نظامي به هم نگاه مي كردند. در اين ميان شاهرخ و اعضاي گروهش دستشان را بالا گرفتند. ساعتي بعد چهار فروند هلي كوپتر به سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يك كوله پشتي پر از تداركات و يك دبه بزرگ بنزين يا آب به همراه داشتيم.

شرايط پادگان سقز خيلي خطرناک بود. هلي كوپترها فقط ما را پياده كردند و از آنجا دور شدند. ساعتي بعد و با تاريك شدن هوا از همه طرف به سمت پادگان شليك مي شد.

شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم.

روز بعد شاهرخ با بيشتر سربازان مستقر در پادگان رفيق شد. مي گفت و مي خنديد. سربازان هم خيلي دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روي برجك رفتيم و به شهر نگاه مي كرديم. بيشتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شليك مي شد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپي جي پاسخ داديم.

صبح فردا نيروي كمكي از راه رسيد. شاهرخ نيروها را توجيه كرد. حالا ديگر يك فرمانده تمام عيار شده بود. عمليات آغاز شد. با دستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفر از سران ضد انقلاب سقز هم پاكسازي شد.

شهيد چمران هم كه از ماجرا خبردار شده بود به ديدن ما آمد. از رشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ما هم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شب فيلمي را از سقز پخش کرد. خيلي از بچه ها شاهرخ را در تلويزيون ديده بودند. اين برنامه نشان مي داد نيروهاي انقلابي در شهر مستقر شده اند.

در جريان عمليات سقز شاهرخ از ناحيه پا مجروح شد. مدتي در تهران بستري بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليتهاي کميته شد.

شرکت در ماموريتهاي کميته، آموزش نظامي، تشکيل بسيج مسجد، از فعاليتهاي شاهرخ در آن سال بود. اما اتفاق مهمي كه در همان سال افتاد ماجراي لاهيجان بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده