شهید حاج سعید پورجعفری جوزم در هفدهم شهریور سال 1379 پس از تحمل درد ها و آسیب های ناشی از جراحات شیمیایی به شهادت رسید.
فرازی بر زندگی شهید سعید پور جعفری جوزم

نوید شاهد: روز هجدهم بهمن ماه سال 1342 و ایام ماه مبارک رمضان، پروین خانم منتظر تولد اوّلین فرزندش بود و اصغر آقا نیز در آستانه تولد فرزند اوّلش احساس پدری را تجربه می کرد.

با تولد نو رسیده خانواده پور جعفری جوزم، نام او را سعیدگذاشتند. مادر سعید ناظم مدرسه ابتدایی و پدرش مدیر شرکت راه سازی پاراویس بود. آنها از شرایط زندگی نسبتاً خوبی برخوردار بودند.

سعید دوران کودکی را در خانواده خویش و در محلّه خیابان بهارستان سپری کرد و با آغاز دوران تحصیل، او در دبستان فرهاد در محلّه بهارستان درس و تحصیل را شروع کرد. اما با تغییر شرایط زندگی، آنها به منطقه شهرک ولی عصر نقل مکان کردند و به همین سبب سعید تحصیلاتش را از کلاس سوم تا پنجم ابتدایی در دبستان باختر در شهرک ولی عصر ادامه داد.

سعید با گذشت زمان دارای چهار برادر دیگر و یک خواهر شد اما به دلیل شرایط پدر ومادر، او در کنار مادرش زندگی می کرد. تا اینکه با پایان تحصیلات ابتدایی، به مدرسه راهنمایی ( ولیعهد سابق) قدم گذاشت. او در این دوران در کتابخانه مدرسه، فعالیت های پیشاهنگی و برپایی مراسم مدرسه کمک می کرد.

سعید از دوران نوجوانی دوست داشت روی پای خود بایستد. به همین دلیل در حالی که نوجوانی بیش نبود، تابستانها در مغازه لحاف دوزی کار می کرد تا مخارج خودش را به دست آورد و از کسی کمک نگیرد. وی در مدرسه شاگرد پر جنب و جوش و در همان حال مؤدب و درس خوان بود و معلّمان و مربیان از او رضایت کامل داشتند.

با شروع اوّلین جرقّه‌های انقلاب اسلامی در زمستان سال 1356 و اوج گیری نهضت در سال 1357، سعید نیز مانند نوجوانان دیگر با شعار مرگ بر شاه و شرکت در راهپیمایی و شعار نویسی روی دیوارهای شهر، انقلاب اسلامی ایران را تجربه کرد. آن روزها با پایان تحصیلات ابتدایی سعید همراه بود. وی برای ادامه تحصیلات در دوره متوسطه، در دبیرستان نظام مافی در میدان شمشیری ثبت نام کرد.

پیروزی انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی در 22 بهمن ماه سال 1357، نقطه عطفی در زندگی سعید بود امّا مدت زیادی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که حمله وحشیانه و همه جانبه رژیم بعثی عراق از مرزهای زمینی، هوایی و دریایی در مناطق غرب و جنوب کشور آغاز شد.

حمله هواپیماهای دشمن در روز 31 شهریور ماه سال 1359 به تهران و چند شهر مهم دیگر، خبر حمله دشمن را در سراسر کشور به سرعت پخش کرد و با فرمان امام خمینی (ره) جوانان پر شور و انقلابی و همه آحاد مردم برای دفاع از کشور بسیج شدند.

سعید در اوّلین روزهای جنگ و خیلی زود به صف مبارزه و جهاد با دشمن پیوست و به هر ترتیب که بود،خود را به گروه جنگ های نا منظم که از سوی شهید دکتر چمران فرماندهی می شد، رساند. سعید در این زمان هفده ساله و در آغاز جوانی قرار داشت. او درس و مدرسه را رها کرد و پس از آن بود که دیگر هیچ گاه به مدرسه بازنگشت و تحصیلاتش را در همان کلاس اول نظری نیمه تمام پایان بخشید تا بتواند فعّالانه و تمام وقت در خدمت به انقلاب اسلامی و پیشبرد دفاع و نبرد بکوشد.

سعید در همان سالها با جهاد سازندگی استان فارس آشنا شد. این آشنایی زمینه همکاری وی را با جهادسازندگی فارس فراهم ساخت و از سوی جهاد سازندگی فارس بارها به منطقه جنگ اعزام شد.

زمانی که سعید برای گذراندن دوره خدمت سربازی مراجعه کرد، به علّت مجروحیّت شدید دست که بر اثر برخورد ترکش خمپاره ایجاد شده بود، از خدمت سربازی معاف شد. اما معافیّت پزشکی مانع حضور دوباره و مکرّر وی در جبهه های نبرد نشد.

سال 1363 سال آغاز زندگی مشترک سعید با فاطمه خانم اسماعیلی بود. او همسر همراهی را می خواست که وی را در کنار جهاد و مبارزه یاری رساند و همدم زندگی سراسر شور و تلاش وی باشد.

همسر سعید درباره سابقه شناخت آنها از یکدیگر می گوید:

« تقریباً دوران کودکی مشترکی داشتیم قبل از انقلاب هر دو در دبستان باختر درس می خواندیم، مادر حاج سعید ناظم مدرسه بود. به فاصله یک کوچه، در یک محله زندگی می کردیم و از اوضاع و احوال همدیگر باخبر بودیم. من پس از دوران متوسطه برای تدریس به منطقه 18 آموزش و پرورش رفتم. سرنوشت چنین بود که وارد مدرسه ای شوم که مادر سعید دفتر دار آنجا بود. دو سه روز از ورود من به آن مدرسه نمی گذشت که مادر سعید از من خواستگاری کرد. »

سال 1363 جنگ با شدت تمام جریان داشت، و همین وضعیت شرایط ازدواج را برای سعید که دوست نداشت لحظه ای از جبهه دور باشد، سخت تر می کرد. همسر سعید درباره جریان خواستگاری وی می گوید:

« چون همسایه بودیم تا حدّی از اخلاقیّات و اهدافش باخبر بودم. من هم یک سری ارزش هایی داشتم که به آنها پایبند بودم و به این نتیجه رسیدم که می توانیم مکمّل هم باشیم. خانواده ام بر پاسخ منفی به خواستگاری اصرار داشت، آن هم به خاطر شرایط نا بسامان جنگ و سختی های آن . آن موقع حاج سعید 19 ساله و من 18 ساله بودم. او در جلساتی که قبل از ازدواج با من گفتگو کرد، گفت: تنها شرط او برای ازدواج این است که بتواند بعد از ازدواج به جبهه برود. و می گفتند: اگر شرایطی فراهم شد که بتوانم شما را با خود ببرم، حتماً می برم و در غیر این صورت باید شما در تهران بمانید.»

با همه سختی هایی که پیش روی خود می دیدم، بالاخره جواب مثبت به خواستگاری دادم و مهر ماه سال 63 عقد کردیم و سه روز بعد از عقد حاج سعید به ستاد کربلا و اهواز برگشت. »

ازدواج سعید چیزی از اراده و عزم او برای حضور در جبهه های جنگ نمی کاست و پس از آن بارها به منطقه رفت.

در این باره همسر سعید چنین باز گو می کند:

« ما بهمن ماه سال 1363 ازدواج کردیم. دو هفته پس از ازدواج او به جبهه رفت و دوم یا سوم فروردین ماه سال 64 به خانه بازگشت. وقتی اوّلین فرزند دخترم « سیمین » به دنیا آمد 40 روزه بود که حاج سعید ما را با خودش به اهواز برد و نزدیک منطقه نورد اهواز ساکن شدیم اما به دلیل بمباران شدید منطقه، مجبور به بازگشت به تهران برای مدت کوتاهی شدیم.»

چهار پنج ماه از بازگشت ما به تهران می گذشت و حاج سعید در جبهه بود. ترجیح دادم در کنار و نزدیک او باشم. به همین دلیل با شرایط سخت و تجربه کم و دختر کوچکم، همراه حاج سعید به اهواز رفتم و در ساختمان 24 دستگاه کمپلو ساکن شدیم که آنجا نیز شرایط سختی داشت. »

همسر و دختر کوچک سعید، اغلب روزها را بدون حضور او سپری می کردند و در زیر بمباران دشمن، شرایط سخت زندگی، کمبودها و دوری از خانواده و اقوام، ترجیح می دادند که به سعید نزدیک تر باشند. او هم هر چند یکبار به خانواده سرکشی می کرد.

سعید در ستاد کربلا شبانه روز نمی شناخت. او تجارب زیادی در پیشبرد عملیات و فعالیت های پشتیبانی و مهندسی رزمی جهاد سازندگی به دست آورده بود که از او مدیر و فرماندهی لایق می ساخت.

حضور و تلاش مؤثر و ارزنده سعید در عملیات مختلف از جمله، فتح المبین، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج و سایر عملیات در جبهه های جنوب و گاهی در جبهه های غرب، بر تجربه و شهرت او می افزود.

جنگ با تمام فراز و نشیب اش رو به پایان بود اما سعید همچنان در منطقه حضور داشت.

سعید نشان های افتخار زیادی از جنگ و جهاد بر بدن خود به یادگار داشت. در عملیات بیت المقدس به علّت برخورد ترکش خمپاره آسیب دید و قسمت فک و صورت او را مجروح و مصدوم ساخت. همچنین اصابت گلوله به پای او آسیب رساند و در عملیات والفجر هشت به دلیل بمباران شیمیایی دشمن، شدیداً مجروح و در بیمارستان بستری شد.

او به عنوان فرمانده قرارگاه تاکتیکی جهاد سازندگی در شلمچه تمام وجود خویش را فدای دفاع و جهاد کرده بود. دلاوری و شجاعت وی و تجارب ارزنده و زخم های بی شمار از دشمن که بر قامت استوارش بود، موجب اعطای لوح تقدیر از سوی نماینده حضرت امام (ره) در اهواز و دریافت نشان فتح از رئیس جمهور شد.

سعید در خاطرات اندکی که از حضورش در جبهه برای خانواده نقل می کرد، گفته بود: در شرایطی در یک موقعیت خاص در جبهه، او به همراه دایی اش مجبور شدند به دلیل فاصله نزدیک با دشمن عراقی، مدت سه شبانه روز را در گودالی سپری کنند تا شرایط کار برای آنها فراهم شود و در این مدّت با بسیاری ناملایمات دست و پنجه نرم کردند.

جنگ پایان یافت، امّا عشق و ایثار سعید پایانی نداشت و فعّالیت او در جهاد سازندگی فارس و تهران ادامه یافت. او پس از پایان جنگ در ستاد بازسازی مناطق جنگی فعّالیت خود را آغاز کرد که این فعّالیت اقامت او را برای هشت سال دیگر در اهواز و منطقه خوزستان به همراه داشت. سعید دو سال آخر این مدّت را به درخواست سازمان شیلات، مدیریت حوضچه های پرورش ماهی شیلات را در منطقه بیوض که در مسیر اهواز به خرمشهر قرار داشت، بر عهده گرفت و پس از آن فعالیت خود را در مؤسسه جهاد نصر وابسته به جهاد سازندگی ادامه داد.

سعید با مجروحیت و آسیب های جانکاه جنگ در تمام دوران زندگی دست و پنجه نرم می کرد اما هیچ گاه از آن صحبتی نمی کرد و آزردگی نشان نمی داد.

همسر سعید در این باره می گوید:

« سال 75 به همراه تعدادی از دوستان جهادی اش به منطقه بشاگرد در استان هرمزگان رفت حاج سعید وضع جسمانی خوبی نداشت. این رفت و آمدها هم به شدّت برای ریه و مجاری تنفسی وی مضر بود. یک مرتبه خیلی دچار مشکل شد، پیش دکتر رفتیم. دکتر به من گفت: ایشان برای زنده ماندن و نفس کشیدن با ید در آب و هوای شرجی مثل شمال باشند، همین تهران هم کلّی خطر و درد سر داره، اون وقت راه می افتد می رود جنوب، لا به لای خاک و آن هوا، من به شما هشدار می دهم، اگر بخواهد به همین وضع ادامه دهد، همین الان فاتحه اش را بخوانید.

وقتی رسیدم خانه، حاج سعید را کشیدم کنار و به او گفتم، من هیچ، لااقل به فکر بچّه ها باش شما که متعلّق به خودت نیستی، او در پاسخ من گفت: اگر بدونی مردم بشاگرد در چه وضعی زندگی می کنند، همین الان من را از خانه بیرون می اندازی که زودتر بروم و به دادشون برسم، بعد رفت برای اثبات موضوع تعدادی عکس و فیلمی که از منطقه گرفته بود به من نشان داد . حاج سعید همیشه حس احساس مسئولیت را به آدم القا می کرد، من هم چیزی نمی توانستم بگویم جز اینکه خدا پشت و پناهت. »

سعید با روحیه ایثار و گذشتی که داشت لحظه ای را برای خدمت از دست نمی داد و به گفته همسر وی، در اواخر زندگی اش با همکاری سپاه پاسداران ساختن مدرسه ای در جاده خاوران را شروع کرد که متأسفانه مراحل اداری آن طول کشید و حاج سعید به دلیل نرسیدن بودجه، خودش هزینه کرد و مدرسه را ساخت، او می گفت: «من نمی توانم کار را نیمه کاره رها کنم وقتی ذوق افتتاح و استفاده از مدرسه را در چشمهای بچّه های محروم آن منطقه می بینم. »

آسیب و مجروحیت جنگ جسم سعید را می آزرد، مشکلاتی چون تنگی نفس، سرفه های شدید، خلط و استفراغ خونی، حالت تهوع، بی خوابی، معده درد و دردهای دیگر، که در اواخر عفونت مجاری ادرار هم به آن افزوده شده بود، روز به روز از توان جسم او می کاست امّا از اراده او برای خدمت چیزی کاسته نمی شد.

پزشکان معالج به همسر سعید می گفتند: این بیماری، بیماری است که بازگشت ندارد و درمان نمی شود. یک بیماری نهفته است که از داخل، نسوج و بافت ها را از بین می برد و آهسته آهسته ریه را درگیر می کند تا جایی که امکان نفس کشیدن از بین می رود.

سعید تمام دردهایش را در درون خود نگه می داشت و چیزی به همسر و سه دخترش، سیمین، سیما و سپیده نمی‌گفت.

دردهای جانکاه و آسیب های شیمیایی، تنفس حاج سعید را سخت و سخت تر می ساخت.

بدن او هوای دیگری می جست تا روح بلند و پاکش را به زندگی جاوید رساند .

سعید روز آخر زندگی خود را نیز برای خدمت و جهاد از دست نداد. آن روز برای انجام مأموریتی عازم زنجان بود که احساس درد شدید او را از راه بازگرداند. او را به درمانگاه رساندند، آنجا تشخیص دادند که حاج سعید سکته کرده است و فوراً وی را به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند.

همسر حاج سعید درباره آخرین روز و لحظات عمر وی می گوید:

« دکتر به من گفت او پرونده پزشکی اش را خودش تکمیل کرده ولی اشاره ای به شیمیایی بودنش نکرده است و ادامه داد، وی یک سکته کرده، منتظر سکته دوم او هستیم، اگر دومین سکته را به خیر پشت سر بگذارد مشکلی به وجود نمی آید و الاّ ..... » داخل اتاق شدم و کمی با حاج سعید صحبت کردم، به من گفت » خوبم هیچ طوری نیست تو برو خانه من خودم می آیم، درد هم ندارم نگران من نباش.»

آن روز هفدهم شهریور ماه سال 1379 بود. همسر حاج سعید در خانه برای او غذا می پخت که برایش به بیمارستان ببرد، ولی حاج سعید آن روز قصد بازگشت نداشت و به علت متلاشی شدن ریه، به کاروان شهیدان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس پیوست.

حاج سعید، سردار پر افتخار جهاد سازندگی با بدنی آکنده از زخم های جنگ و جهاد به سوی عرش اعلی پرواز کرد و آخرین نشان جاودان خود را به پاس فداکاری هایش گرفت.

مراسم تشییع پیکر سردار بزرگ و پر افتخار جهاد سازندگی، روز بیستم شهریور ماه سال 1379 در میان غم و اندوه همسنگران و همکاران جهاد سازندگی و مردم و مسئولین، با شکوه تمام برگزار شد. در فیلمی که در یکی از مراسم بزرگداشت حاج سعید در شیراز برگزار شد، صحنه هایی از حضور وی در جبهه به نمایش درآمد نشان می داد که سعید در آن زمان هفده سال بیشتر نداشت و دوستانش روی لباسش او اسم او را می نوشتند چرا که داوطلب گشودن معبری در میدان مین شده بود.

حاج سعید پور جعفری جوزن پس از عمری جهاد و سازندگی، معبری در این دنیای پر فریب برای خود به سوی ابدیت و زندگی جاوید در کنار اولیاء خدا گشود و رفت، اما نام و یادش برای همسر همراه و بزرگوارش و سه دختر یادگارش و همه همسنگران و همکارانش و همه آنهایی که راه او را ادامه داده و خواهند داد، جاودانه ماند.

بدن پر جراحت حاج سعید پور جعفری در قطعه 29 بهشت زهرا در تهران در قطعه سرداران شهید آرام گرفت.

 

برچسب ها
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۵
انتشار یافته: ۲
محمددهقانی جوزم
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۴۴ - ۱۳۹۷/۱۰/۲۸
0
1
با سلام درود به خانواده سردار شهید حاج سعید پورجعفری جوزم ،روحش شاد یادش ماندگار ،
علي اصغر كريمي
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۲۷ - ۱۴۰۱/۰۵/۰۷
0
0
سلام و درود خداوند و ملائكه بر شهدا و ايثارگران و جهادگران - رزمندگان -بسيجي ها - مدافعان حرم از صدر اسلامي تا كنون. خداوند حق ايشان بر گردن ما ادا فرمايد. ان شاءالله
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده