خاطرات فوزیه گودرزی و مرضیه گودرزی – پرستاران زمان جنگ؛
تن و جان این چشم همیشه بیدار بازی دراز یک کاسه خون شده بود.
چشم پر خون بازی دراز

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛خاطره زیر برگرفته از کتاب " بهشت بوی تو می دهد" می باشد که توسط پرستاران زمان جنگ فوزیه گودرزی و مرضیه گودرزی بیان شده است.
- دیده بان " طاهری" را من هنوز هم همه جا می بینم. مگر دوره اش سرآمده؟
- نه. انگار همین الان است. بازی دراز چشمی داشت که حالا پرخون است.
- تن و جان این چشم همیشه بیدار بازی دراز یک کاسه خون شده بود. کی بود یادت هست مرضیه؟
- نه. مگه می شود آدم یادش برود. دیده بان طاهری را می گی؟
- آره ایشان مجروح شده بودبه بیمارستان منتقلش کردند. ما داشتیم کارهایش را انجام می دادیم. ولی انگار ایشان اصلا" این جا نبود.
- کجایید حاج آقا. حالا حالا ها مهمان ما هستند ( من به او گفتم )
- نه خواهر. خدا سببش را فراهم می کند که من در بروم.
- کجا در بروید، ببنید یک جای سالم توی بدن شما هست؟
- نیست که نباشه. امشب شب عملیات است و به وجود من نیاز دارند.
- بله. حتما می دانم. شما اگر نباشید بازی دراز نیست و ... کافیه حاج آقا. شما باید بستری بشوید. با این وضعی که شما دارید نه می توانید دیده بانی بکنید و نه هیچ کار دیگری.
- باشه خواهر گودرزی. هر چه شما بفرمایید.
- روبرگرداند و ما فکر کردیم قبول کرده یادت هست مریضی؟
- آره. ولی نیمه شب وقتی برای سرکشی آمدیم. دیدیم ایشان دارد از بیمارستان در می رود فرار می کند و فرار هم کرد و تا بازی دراز هم نایستاد.
وقتی فردا پاتک عراقی ها پس زده شد و منطقه آرام ترگشت همه فهمیدند که تک است و بی نظیر چرا که جایی رفته بود که فکرش هم وحشت آور است و از آن جا آتش را هدایت کرده بود. کار دشمن را یک سره ساخته بود، اما هنگام برگشت و طرف سنگرهای خودی از طرف دشمن دیده بان دردید دیده بان های دشمن افتاده بود و در یک لحظه عقاب روحش را گلوله ها و ترکش ها پر داده بودند.
بعد نیروهای خودی پیکر بی پناه افتاده در پناه آفتاب تیزبازی دراز را عقب کشیده و به برادر وزوایی و برادر موحد تحویل داده بودند و  آن ها هم او را به پادگان ابوذر منتقل کردند. بازی دراز عمر دیده بانطاهری، در بازی دراز کوتاه شد. دود شد و به هوا پرید. نه مرضی؟ یادت هست این لحظه های سخت آن روزها را که الان خاطره شدند.
خاطره هایی که هنوز هم از جای ترکش ها و گلوله های شان خون می چکد و جای زخم های شان می سوزد.
مرضی، سکوت کرده بود و شانه هایش می لرزید. من می دانستم، سکوت سرشار از ناگفته هاست...
انتهای پیام
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده