شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۲۵
بالاخره قایق‌ها یکی پس از دیگری وارد هورالعظیم می‌شدند و چون یکی از قایق‌ها سوراخ شده بود، دو نفر از حامل آن، به قایق ما وارد شدند. در این حال چون قایق ما بیش از حد ظرفیت نیرو سوار کرده بود در اثر یک حرکت قایق در آب فرو رفت و برادران یکی پس از دیگری در آب فرو رفتند. آب به قدری سرد و شور بود که بدن انسان از سوز سرما می سوخت.

در تاریخ ۲۵ بهمن ۶۳ از اردبیل به تبریز و از آنجا به سوی جبهه‌های غرب کشور (پادگان ابوذر) عازم شدیم و به محض رسیدن به پادگان، خبر شروع عملیات والفجر ۵ را شنیدیم. بالاخره نماز خواندیم و سوار ماشینها شدیم و ماشین‌ها شروع به حرکت کرده و راهی جبهههای جنوب شدیم.

نزدیکیهای ساعت 2 بعد از ظهر به مقر لشکر واقع در میان بوستان و دشت آزادگان رسیدیم. نزدیکی‌های نماز صبح بود که صدای اشک و ناله و نماز شب بعضی از برادران شنیده میشد و خداوند شاهد است که چهرههای ایشان مثل ماه می درخشید. انگار همه میدانستند که چند روز دیگر به لقاءالله خواهند پیوست. بالاخره فردای آن روز به کمک برادر فرامرز اکبری، فتح الله مرادی و با هزار زحمت توانستیم انتقال خود را به گردان علی اصغر بگیریم...

فردا دستور آماده باش برای رفتن نداند و ما رفتیم در صف‌های منظم خویش ایستادیم. برادر شهید مرادی که فرمانده گروهان‌مان بود شروع به سخنرانی و نصایح نمودند و یک سلسله تذکراتی در مورد عملیات دادند. ایشان با سخنرانی آتشین خود، آتشی در دل بچه‌ها پدیدار ساخت که بعدا اکثر ایشان در آتش عشق سوختند و به سوی محبوب خویش شتافتند. بالاخره بعد از یک ساعت و نیم برادر فرامرز اکبری که معاون گردان‌مان بود، آمدند و گفتند که امروز امتحان بود ولی فردا یا پس فردا حتماً می‌رویم و بالاخره شب شد و نماز خواندیم و شام خوردیم و دعای توسل خواندیم. در وسط دعا، روحانی گردان‌مان شروع به سخنرانی کرد که همه بچه‌ها تحت تاثیر حرف‌های ایشان قرار گرفتند و همگی با صدای بلند گریه و زاری نمودند. خدا اجرش بدهد چنان روحیه‌ای و چنان آتشی در دل بچه‌ها جای داد که پس فردای آن روز، شعله آتش ایشان بعثیون کافر را سوزاند...


گزیده‌ای از دفتر خاطرات شهید بهمن آقازاده

***

بالاخره هفتمین روز شد. ساعت ۲ بعد از ظهر، اعلام به خط از جانب فرماندهی گردان داده، بعد از به خط کردن؛ برادر بنی هاشم فرمانده گردان‌مان جلوی برادران ایستاد و با یک سخنرانی خاضعانه و خاشعانه در روز روشن همه برادران را به گریه انداخت و روحیه برادران را چند برابر کرد... بالاخره قایق‌ها یکی پس از دیگری وارد هورالعظیم میشدند و چون یکی از قایق‌ها سوراخ شده بود، دو نفر از حامل آن، به قایق ما وارد شدند. در این حال چون قایق ما بیش از حد ظرفیت نیرو سوار کرده بود در اثر یک حرکت قایق در آب فرو رفت و برادران یکی پس از دیگری در آب فرو رفتند. آب به قدری سرد و شور بود که بدن انسان از سوز سرما می سوخت. ما هر کدام در آب دست و پا می‌زدیم و هرکدام برای خویش کمک میخواستیم. عمق آب سه متر بود و چون مهمات بسته بودیم و تا اندازه‌ای سنگین بود میخواست که ما را به زیر آب برد از طرفی جلیقه نجات ما را به روی آب می کشید. به همین جهت گاهی به زیر آب می‌رفتیم و آب می‌خوردیم و گاهی هم بر اثر دست و پا زدن بر روی آب می‌آمدیم. بالاخره هر طوری که بود دیگر قایق‌ها آمدند و برادران حامل آنها تمام برادران را از آب نجات دادند.

بعد از ۵ دقیقه‌ای ما وارد آب‌های عراق شده بودیم و داشتیم جزایر مجنون را دور می‌زدیم و به منطقه عملیاتی می‌رفتیم تا بتوانیم جزایر را به طور کامل به محاصره خود درآوریم. در این بین عراقیها را میدیدم که به محض دیدن نیروهای ما فرار میکردند و صدای پارس سگ‌های‌شان لحظهای قطع نمیشد. بدبخت‌ها آنقدر ترسیده بودند که جرأت مقابله با ما را نکردند و فرار را برقرار و مقابله ترجیح میدادند. بالاخره شب را با آن سوز و درد به نزدیکی‌های صبح رساندیم و جزایر را به طور کامل دور زده و بر روی جاده بسته بغداد پیاده شدیم...

***

برادران اکثرا گرسنه شب را به روز و روز را به شب می‌رساندند. نان خشک هم کمتر به دست میآمد. یک لیوان برنج را برای ۴ نفر می‌دادند. ما همه اینها را به خاطر شرکت در عملیات قبول می‌کردیم و هیچ فکر شکم‌مان نبودیم. شب ساعت هشت رسیدیم به یک جایی که تنها از آن راه میتوانستیم به جزایر مجنون نفوذ کنیم...

در روی جاده به ستون یک به سوی شهرک پیادهروی کردیم. بعد از ساعتی به شهرک رسیدیم و در جلوی شهرک به فاصله ۴۰۰ تا ۵۰۰ متری سنگر گرفتیم و برادر بنی هاشم فرمانده گردان‌مان گفتند که بعد از کندن سنگر استراحت کنید که شب عملیات بزرگی در پیش داریم. همهی برادران گردان اسلحه داشتند جز برادرانی که سوار قایق ما بودند... در این هنگام دو تا هلیکوپتر عراقی در بالای سرمان ظاهر شدند و شروع به موشک بستن ما نمودند. چون ما اسلحه نداشتیم بلند شدیم آیا برادران آر پی جی زن میتوانند آنها را بزنند یا نه. خلبان از این فرصت استفاده کرد و موشکی به سوی ما انداخت و من چون آتش موشک را دیدم که به سوی ما شلیک شد، فورا تقی را گرفتم و زدم به سنگر. موشک درست از نیم وجبی ما رد شد و دو متری عقب‌تر از ما به زمین اصابت کرد. بالاخره با تقی قرار گذاشتیم که هر طوری باشد باید برویم و اسلحه گیر بیاوریم. بالاخره در زیر رگبار آتش دشمن توانستیم بعد از کمی جستجو دو تا کلاش عراقی که پر از گرد و غبار بود پیدا کنیم...

عراقیها نزدیکتر می‌شدند. البته با حالت زنجیری، هجومی و منظم. معاون دوم گروهان (برادر شهید رفیعی مخوفی) برگشت و فرمانده گروهان برادر شهید مرادی را آورد و به او گفت که اینجا دارند به ما میرسند ولی ما نمی‌دانیم که اینها عراقی هستند یا ایرانی. بالاخره برادر فوق رفت به جلو و شروع به ایستادن نمود ولی نامردها برادر فوق را هدف قرار دادند و قلب سبک و پاکش را شکافتند و او را به خاک و خون و لقاء الله نشاندند. اوبه من و تقی خیلی علاقه داشت به خدا قسم اگر چشمان مرا میخواست میدادم. بعد از شهید شدن برادران آتش خشم و قصاص سر تا پای وجودمان را گرفت و شروع به تیراندازی نمودیم. در این هنگام به خداوند قسم بارانی از گلوله به سوی ما که ده تا پانزده متری آنها بودیم شروع شد. بالاخره ما با این نفرات کمتر توانستیم حدود یک ساعتی در مقابل این چنین لشکر عظیمی ایستادگی کنیم. من با چشمان خودم دیدم که عراقیها زخمیهای خودشان را با کامیون از منطقه دور می‌کردند. آری برادران یکی یکی به سوی خدا میرفتند. برادری که دوشادوش من میجنگید یک تیر به سینه اصابت کرد و من دیدم برادر فوق آرام به سوی من پرت میشود و من از جای خودم رفتم کنار و برادر فوق بهآرامی به روی زمین افتاد و جان به جان تسلیم کرد. در این هنگام دلیر مردی که همسن بنده بود از عقب آمد و چون امدادگر بود شروع به پانسمان برادران زخمی نمود و مهمات ما داشت تمام میشد. برادر فوق مهمات خودش را در بین برادران پخش نمود به طوری که از پنج خشاب دو تا من گرفتم و یکی را به تقی انداختم و یکی را خودم برداشتم...

تانکهای دشمن نیز وارد عمل شدند و به سرعت به سوی ما پیشروی کردند. تازه خمپارههای‌شان نیز شروع به انهدام نیروی ما کردند. بدتر از همه هلی‌کوپترهای دشمن بالای سر مان می‌بودند. ما هم اصلاً به زنده ماندن‌مان فکر نمی‌کردیم و فقط می‌خواستیم که اسیر دشمن نشویم. به خداوند قسم در آن زمان و در آن لحظه به تشیع جنازه هم فکر میکردم و به خودم می گفتم که من هم شهید خواهم شد. امکان برگشتن و زنده ماندن از این صحنه را ندارم...

مهمات رفته رفته تمام می‌شد، وگرنه به خداوند قسم اگر مهمات بود عراقی‌ها حتی یک قدم پیش روی نمیکردند زیرا بچهها با آغوش باز و با حالت خندان در مقابل دشمن ایستادند و هنگام شهادت «یاحسین(ع)» و «یازهرا(س)» را به زبان جاری می‌ساختند. در آن لحظه در جایی قرار گرفته بودیم که عراقیها از سه طرف به ما تیراندازی می‌کردند و حدود ۹ نفر بودیم که چهار نفرمان تیر خوردند. فقط از چهار نفر یک نفر توانست خودش را به عقب برگرداند و بقیه شهید و اسیر شدند. سه نفر دیگر که سالم مانده بودیم، با ارائه تاکتیکهای رزمی به سوی عقب بازمی‌گشتیم... بالاخره در پشت جاده بصره- بغداد اولین خط درگیری بود. توانستم خودم را در یکی از سنگرهای دوستم که با دستانش کنده بود، جای دهم و از آنجا به مبارزه با دشمن پرداختیم. اسلحه را به رگبار گذاشتم وشش، هفت نفری را که در میان دو تانک پیشروی می کردند، هدف قرار دادم و به خواست خدا اکثر آنها به درک واصل شدند

بهمن آقازاده ۲۰ فروردین ۶۳.

برگرفته از کتاب امتحان نهایی، نویسنده امیر رجبی، انتشارات محقق اردبیلی، تاریخ نشر 1393
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده