يکشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۵۱
بعد از انقلاب هم خريدهاي كلان هواپيماهاي «آواكس » و«f16» و سيستم پيچيده پدافندي را به صورت تعليق درآوردند و آنها را به ما ندادند.

کرامات شهیدان؛(93) همسرم خواب شهادت دیده بود


نوید شاهد:

خاطره من مربوط به اولين روز تجاوز و تهاجم دشمن بعثي است. قبل از انقلاب، نيروي هوايي ما به دست مستشاران آمریکایی اداره مي شد. پس از پيروزي انقلاب، آنها فرار كردند و بخش بسيار مهمي از نشريات و كتاب هاي راهنماي تعمير و نگهداري هواپيماها را هم با خودشان بردند. آمریکائی ها تا آنجا كه فرصت كردند دست به خرابكاري و از كار انداختن بعضي سيستم ها و دستگاه هاي كليدي زدند تا نيروي هوايي ما را فلج كنند.

بعد از انقلاب هم خريدهاي كلان هواپيماهاي «آواكس » و«f16» و سيستم پيچيده پدافندي را به صورت تعليق درآوردند و آنها را به ما ندادند.

آمریکائی ها قطعات زيادي که از قبل سفارش داده يا براي تعمير به آمریکا فرستاده بوديم را هم به ما تحویل ندادند.

فرماندهاني كه مديريت نيروي هوايي دست آنها بود،هم اكثراً بازنشسته شده بودند. تعدادی از آنها یا از کشور فرار كرده و یا دستگیر شده بودند. خلاصه اينكه نظم و انضباطي كه اساس و لازمه زيربناي واحدهاي نظامي خيلي پيچيد ه فني و تخصصي است، وجود نداشت. فرماندهان در زمان هاي كوتاهي عوض مي شدند. هركس آن طور كه صلاح میدانست، خدمت مي کرد.

براي نمونه خلبان هواپيماي گشت دريايي را كه مي بايست هر روز بر فراز دريا گشت میداد و موقعيت شناورها را شناسايي ميكرد، به شيرازمنتقل كردند. در جايي ديگر، مدتي هواپيماهايي كه بايد هرچند وقت یکبار، بازديد و تعمير و آماده پرواز شوند، رادر زير باد و باران و آفتاب رها كرده بودند.چنين اوضاعي داشتيم.

وقتي عراق به ما حمله كرد ،من در همدان بودم. زمان حمله عراق دقيقاً ساعت 12 و 35 دقيقه ظهربود . در آن ساعت براي انجام یک كار بانیک در بانك بودم كه ناگهان صداي غرش عبور هواپيما از روي ساختمان را شنيدم. چند لحظه بعد صداي انفجار بمب، راكت و رگبار مسلسل همه را وحشت زده كرد.

حدس زدم حمله دشمن است. سريع از بانك بيرون آمدم و به طرف فرودگاه رفتم. در راه چندين واحد مسكوني را ديدم كه تخريب شده بودند و در آتش مي سوختند.

بايد پاسخ اين حمله و جسارت عراقی ها را مي داديم. به فرودگاه كه رسيدم جز دود و آتش و تخريب چيزي نديدم. هواپيمايي نبود كه بشود با دشمن مقابله كرد.

به آسمان که نگاه كردم، ديدم، 5،6 هواپيماي عراقي در حال دور زدن به سمت پايگاه هستند. هاج و واج وسط باند ایستاده و مانور آنها را تماشا ميكردم. آنها با اینکه بمب هایشان را ريخته بودند، اما براي قدرت نمايي و ايجاد رعب و وحشت بالای سر ما دور می زدند. همين كه نزدیك شدند، فرياد زدم به آنها شلیک كنيد، اما از پدافند و هواپيماي خودي خبري نبود.از فرط عصبانيت دو قلوه سنگ برداشتم و با خشم به سمت شان پرت كردم و اين تنها وسيله پدافندي پايگاه بود! حمله عراق به كشور عزيز ما حمله اي سريع، غافلگيرانه و ناجوانمردانه بود. وقتي هواپيماهاي عراقي رفتند، خودم را به انتهاي باند رساندم. ديوار آشيانه كاملاً تخريب شده بود و چند هواپيما در حال سوختن بود. هنوز از آتش نشاني و آمبولانس خبري نبود.

بالاي سر دو مجروح رفتم. یکی از آنها شهيد شده و دومي بي حس و بي رمق در حال جان دادن بود. سرش را روي زانو گذاشتم. پس از چند لحظه تكاني خورد و شهيد شد. هنوز در آغوشم بود كه آمبولانس رسيد.

با تهران تماس گرفتيم. عراقي ها تقريباً تمام پايگاه هاي هوايي کشوررا زده بودند. از شوراي انقلاب دستور آمد كه بايد فوراً جواب عراق را بدهيم. از بر و بچه هاي خلبان خبري نبود. به سراغ تك تك آنها رفتم. با فرمانده پايگاه جمعاً 9 نفرمي شديم. رفتيم اتاق نقشه و در مورد هدف ها توجيه شديم. قرار شد ما پايگاه الرشيد بغداد را بزنيم. هواپيماها را مسلح كرديم و بلند شديم. به صورت پرواز جمع به داخل خاک عراق رفتیم با سرعت زياد و در ارتفاع پا يين حركت ميكرديم. هر لحظه سرعت ما بيشتر مي شد و وضعيت ما خطرناك تر. یک لحظه غفلت مساوي بود با زمين خوردن و نابود شدن. به زحمت خودمان را به بغداد رسانديم.

هواپیماهای شماره 1 و 2 از خلبان هاي قديمي و باتجربه بودند، اما من و صالحي كم تجربه بوديم. صالحي به مدت 3 سال بود كه پرواز نكرده بود و من بار اولم بود كه اينچنين پرواز ميكردم.

قرار اين بود كه قبل از رسیدن به رودخانه دجله بغداد نزدیک كابل فشار قوي 250 متر بالا رفته و اوج بگيريم و بعد با گردش به چپ فرودگاه را پيدا كنيم وبزنيم. هنگام اوج گرفتن ديدم شماره 3(صالحي) مقداري عقب افتاد. وقتي شماره 1 رسيد، شماره 2 پشت سر او بالا رفت. بعد از لحظاتي ديدم شماره 3 شيرجه زد توي رودخانه. خيلي تعجب كردم، تا آن وقت چنين صحنه اي نديده بودم. به

یک باره پاهايم لرزيد، نمیدانستم بايد چه كار بكنم. خوشبختانه خلبان كابين عقب متوجه وضعيت من نشد. در حاليكه دعا مي خواندم آن نقطه را رد كردم و در یک اوج و فرود، مهمات را ريختم و درميان رگبار پدافند دشمن به سلامت برگشتم.

در چنين مأموريت هايي معمولاً شماره 1 مسئوليت پرواز را به عهده دارد. وقت چك كردن وضعيت كه مي رسد، شماره 2 مي گويد: وضعيت من خوب است، بقيه هم هر یک چيزي میگويند. وقتي از شماره 3 میپرسيدند وضعت چطور است؟ جواب نمیداد. من گفتم: «مسئله اي نيست » دوباره پرسيدند. براي اينكه به مكالمات خاتمه دهم، گفتم: «چطور انتظار داريد كه ما زميني ها، صداي بهشتي ها را بشنويم! » فرمانده متوجه آن اتفاق تلخ شد. با سكوت ناراحت كننده اي در پايگاه به زمين نشستيم.

صالحي اولين خلبان شهيد ما در اين عمليات بود. خلبان ها كمكم مي آمدند و آماده عمليات هاي بعدي مي شدند. یک روز ديگر با 140 فروند هواپيما نقاط حساس و استراتژ یک عراق را كوبيديم و انتقام خون شهدايمان را گرفتيم.

روز بعد از پذيرش قطعنامه و آتش بس، صدام دوباره نامردي كرد و به نيروگاه اتمي بوشهر حمله كرد. بلافاصله فرمانده نيروي هوايي به من زنگ زد و گفت: «فقط تا ظهر فرصت داريد تلافي كنيد و با 4 فروند جنگنده دوهدف مهم دشمن را بزنيد .»

بعد از باخبر كردن بچه ها، خيلي زود آماده شدم و به اتاق جنگ رفتم تا دوستان را توجيه كنم. آن روز، روزي بود كه خلبان ها و بچه هاي فني زحمتكش مورد تشويق قرار گرفته بودند و قرار بود به همراه خانواده هايشان به مشهد مقدس بروند.

همين طور كه داشتم صحبت ميكردم، در باز شد و سرگرد اكبري و ذوقي با لباس شخصي وارد شدند. تعجب كردم. آنها پرسيدند: «چه خبره، چي شده؟ »

گفتم: «شما بايد مي رفتيد مشهد، اين جا چه ميكنيد؟ » گفتند: «ما ترمينال بوديم. مقداری فعل و انفعال ديديم، حدس زديم بايد خبري باشد ». گفتم: «خبري نشده، شما با خيال راحت برويد زيارت ». گفتند: طفره نرو .قضيه را میدانيم و آماده ايم در اين عمليات هم شركت كنيم ». هر كار كردم، برنگشتند و با سماجت ماندند و گفتند: «مشهد ما اين جاست ». آن قدر اصرار و التماس كردند كه مجبور شدم نام 2 نفر را حذف و آنها را جايگزين كنم.

در حال صحبت و توجيه آنها بودم كه ديدم در زدند. بچه هاي اكبري و ذوقي بودند كه هر كدام بسته اي در دستشان بود. بسته را باز كرديم. ساك پروازشان بود! آنها را بوسيديم . بچه ها خداحافظي كرده و به ترمينال رفتند تا همراه خانواده عازم مشهد شوند.

ساعت 11 از زمين بلند شديم و به سمت خاك عراق رفتيم. در یک نقطه از هم جدا شديم. اكبري به سمت هدفي و من هم به سمت هدفي ديگر رفتم. من هدفم را زدم و برگشتم . در برگشت افراد ديگر را صدا كردم. خبري از آنها نبود! روي مرز كمي دور زدم و باز صدا كردم، اما اصلاً جوابي نيامد.

با نااميدي و نگراني روي باند پايگاه نشستم و هرچه منتظر مانديم آن پرستوهاي مهاجر ديگر به خانه برنگشتند. سه روز بعد خانواده هايشان از مشهد برگشتند. با تعدادي از دوستان به فرودگاه رفتيم تا آنها را تسلي دهيم.

اول با خانم ذوقي روبرو شديم.جوان بود و دو فرزند داشت. كمي مكث كرد. تا آمدم چيزي بگويم ،گفت: «آقاي باهري ،خودت را به زحمت نينداز. من اعتقاد دارم كه مرگ و زندگي دست خداست. اگر بنا باشد ايشان حيات داشته باشد ، در چنگال صدام هم باشد، زنده مي ماند و اگر عمرش تمام شده باشد در آغوش خانواده هم که باشد از دنيا میرود .بعد گفت:من افتخار ميكنم كه شوهرم در اين حمله و پرواز داوطلبانه شركت و به اسارت يا شهادت رسيده است .»

همسر اكبري هم گفت: «او خودش میدانست، شهيد مي شود، چند شب قبل خواب شهادتش را ديده بود و همه كارها را رديف و وصيت هايش را هم به من كرده بود. مي گفت: همسر من آرزوي شهادت داشت و در اين مدت هر روز منتظرش بود. من جز سكوت و شرمندگي پاسخي نداشتم.

راوی: خلبان سيروس باهري در مراسم یک صد و نوزدهمين شب خاطره در تهران

منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد چهارم) غلامعلی رجایی 1389

نشر: شاهد

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده