شنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۲۵
عصر بود كه صداري سوت آمار زده شد. دستهْ‌پنجاه نفري ما به صف ايستاده بودند. چند افسر عراقي از روي ليست نام بچه را مي خواندند و بعد از شناسايي مختصر:"سب الامام"

حماسه های ناگفته؛ روز خونين اسارت (3)


نوید شاهد:

پنجاه نفر بوديم كه ما را (در سال 63) از اردوگاه رماديهْ‌7 به كمپ1 موصل منتقل كردند.(1) آن شب تنها شبي بود كه در موصل به راحتي و بدون شكنجه خوابيديم. اما از صبح فردا افسران عراقي كه دانسته بودند اين پنجاه اسير ايراني بدون ضرب و شتم زنداني شده اند،‌ براي يك شكنجه دسته جمعي خود را آماده كردند.

عصر بود كه صداري سوت آمار زده شد. دستهْ‌پنجاه نفري ما به صف ايستاده بودند. چند افسر عراقي از روي ليست نام بچه را مي خواندند و بعد از شناسايي مختصر:"سب الامام"!!

فقط همين يك جمله را مي خواستند:" به امام توهين كنيد تا از شكنجه در امان بمانيد."

پشت سر افسران عراقي چند سرباز كابل به دست به صورت ايستاده به چشم مي خوردند. اسير برهنهْ ‌دلير ايراني كه تاب جسارت به امام را نمي آورد به داخل اين تونل مرگ رانده مي شد و صف چند متري سربازان عراقي را پشت سر مي گذاشت در حالي كه متحمل ضربات بسيار سخت شلاق نيز مي شد. آن روز يك يك اسرا به سختي شلاق را نوش جان كردند اما به رهبر و مقتداي خود توهين نكردند. در اين ميان،‌ شكنجهْ‌ برادري اسير بسيار متأثر كننده بود.

"سيد كمال معنوي" كه در يكي از روزهاي اسارت با خود چاقو حمل مي كرده به همين بهانه و بهانهْ‌ توهين نكردن به امام آنقدر وحشيانه شكنجه شد و چندين بار به اجبار تونل مرگ را طي كرد كه در نهايت،‌ به قرآن كوچكي كه در دست يكي از سربازان بود،‌ پناه آورد و قرآن را در آغوش گرفت.

سربازان خسته،‌ ديگر نمي زدند و به حرمت كلام خدا(!) بي رمق،‌ او را به حال خود واگذاشته بودند.

لحظاتي بعد نوبت به من رسيد. آنها روحاني ايراني را بيش از ديگران شكنجه مي كردند. فرياد افسر عراقي در دل اردوگاه پيچيد: هر كدام به او پنج ضربه شلاق بزنيد!

عراقيها در حين شكنجه،‌ به اسير امان تكان خوردن نمي دادند،‌اين را خوب مي دانستم، ‌اما من نيز به امام توهين نمي كردم،‌ اين راه هم عراقي ها خوب مي دانستند. پا به داخل تونل مرگ كه گذاشتم،‌كابلها بالا رفت. سختي شلاق بر سر و صورت و دست و پايم مي نشست. مي سوخت و مي گداخت و جاي خود را به ضربه اي ديگر مي سپرد. از پا افتاده بودم. كشان كشان خود را به انتهاي ستون سربازان رساندم و رفتن هر دو مساوي با شكنجه بود به هر جان كندن به آخر ستون رسيدم. كار تمام نشده بود و باز شلاق بود. بدنم يكپارچه خونين شده بود. عراقيها وحشت كرده بودند. مردن من موقعيتي خطرناك برايشان فراهم مي كرد. دست نگاه داشتند و بچه ها مرا به بهداري انتقال دادند.





(1)حدود يك سال و نيم حاج آقا ابوترابي در ارلدوگاه موصل 3 قديم زندگي و فعاليت كرد. البته در اين مدت ايشان را به همراه تعدادي از دوستان به مدت سه ماه به اردوگاه موصل 4 قديم بردند و سپس در بهمن ماه 62 بازگرداندند. در اين مدت يك سال و نيم،‌ اردوگاه به جامعه اي سالم،‌ فعال،‌ فرهنگي و معنوي تبديل شد. رهبري شايستهْ‌ ايشان،‌ اردوگاه را به نظم و ساماندهي مورد رضايت همگان رساند. در اسفند ماه 1362 حاج آقا را در يك جمع 150 نفري به اردوگاه رماديهْ‌7 تبعيد كردند و پس از حدود يك ماه و نيم،‌ ايشان را در 28/1/63 به اردوگاه موصل يك قديم منتقل نمودند.


در این زمینه بخوانید:


حماسه های ناگفته؛ پيرمردي شجاع و لايق شهادت (2)
حماسه های ناگفته؛ شرمنده محبت (1)




برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده