«گوینده عراقی با صدای بلند این بار بدون هیچ توهینی به امام گفت: آیت الله خمینی در گذشت ... نمی دانم چطور آن لحظات را بازگو کنم، تنها می توانم بگویم تا نیم ساعت تمام اردوگاه تبدیل به کربلا شد. صدای شیون و زاری و سینه زنی از همه جا بلند شد. هر چند دقیقه یک نفر بی هوش می شد و اورا به بیمارستان اردوگاه منتقل می کردند. چه غوغایی بود. هر چه بچه ها را به صبر و استقامت و تداوم راه امام خمینی(ره) دعوت می کردیم، فایده ای نداشت...» آنچه خواندید بخش کوتاهی از کتاب ناوک عشق اثر داوود گودرزی از آزادگان سرافراز ده سال دفاع مقدس را می خوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، داوود گودرزی آزاده سرافراز که قبل از اسارت به درجه جانبازی رسیده بود،  ده ﺳﺎل  ﺍﺳﺎﺭتش را در  اردوگاه‌های عراق  در مجموعه کتابی به نام " "ناوک عشق "به رشته تحریر درآورده است. از روی  کتاب ناوک عشق فیلم  مستند جذابی نیز  ساخته شده است.  گودرزی در اهواز بدنیا آمد، اما اصالتا اهل روستای "چهاربره"  درنزدیکی بروجرد است. در ادامه گفتگوی نوید شاهد را با این نویسنده آزاده سرافراز  را می خوانید.

نوید شاهد خوزستان: شما جز انقلابیون  سال ۵۷ بودید. در این باره توضیح می دهید

داوود گودرزی: بله...کمی قبل از انقلاب فعالیت سیاسی ام را در نوجوانی با پخش اعلامیه در اهواز شروع کردم. یک‌بار هم بوسیله نیروهای حکومت نظامی به جرم اقدام برای آتش زدن سینما ساحل اهواز دستگیر شدم. در آن زمان با کمک یکی از افسران _که دوست پدرم بود_ موفق به فرار شدم.   درهمان روستای چهاربره زادگاه پدر و مادرم، مخفی شدم. با اوج گیری انقلاب مردمی به اهواز برگشتم. 

نوید شاهد خوزستان: از چگونگی ورودتان به جنگ و اسارت  برایمان توضیح دهید ؟

داوود گودرزی:  بعد از پیروزی انقلاب و قبل از شروع جنگ،  به‌عنوان افراد معتمد به وسیله چریکهای لبنانی آموزش دیدم.  برای تکمیل دوره زیر نظر کارشناسان نظامی کشورمان، دوره تکمیلی نظامی را گذراندم .

در آن زمان جز اولین نفراتی بودم که به عضویت سپاه پاسداران اهواز درآمدم و با امکانات کم مشغول خدمت شدم و این روند تا زمان سربازی ادامه داشت.

در دوران سربازی با دستور سردار شمخانی برای گذراندن دوران خدمت سربازی و کسب مهارت  در گردان توپخانه وتوپ های خودکششی  155هویتزر  مشغول شدم. مدت کوتاهی از زمان آموزشی مان در ارتش نگذشته بود که ما را  به عنوان پشتیبان تیپ در پاسگاه حسینیه به مرز فرستادند.

 تا شروع جنگ وتجاوز نیروهای بعثی به خاک کشورمان در آنجا مستقر بودیم که البته بعد چند روز محاصره و درگیری و تعدادی  شهید و با اصابت گلوله ومجروح شدن اسیر شدم.

نوید شاهد خوزستان: زمان رحلت امام خمینی(ره) شما در بند و اسارت بودید. چطور با خبر شدید؟ شرایط آن روزهای اردوگاه چطور بود؟

 داوود گودرزی:  در زمان رحلت امام(ره) در اردوگاه موصل چهار بودم. این اردوگاه  یک اردوگاه سیاسی با  قوانین خاص خود بود. این  اردوگاه  با همه اردوگاه ها فرق داشت و بسیار سخت گیرانه تر عمل می کردند.

صبح بود . مثل صبح های تکراری اسارت، از آسایشگاه بیرون آمدم و در حال رفتن به طرف دفتر فرماندهی اردوگاه بودم . از دور محرم را دیدم که به طرفم می آمد. مثل همیشه لبخند نداشت.

انگار تا صبح نخوابیده بود. لرزان و مضطرب و با بغضی در گلو گفت: داوود بیچاره شدیم! و سیل اشک  از چشمانش سرازیر شد. با عجله پرسیدم: مگر چه شد، چرا این قدر پریشانی؟ محرم به گریه افتاد. به اطراف  نگاه کردم تا کسی متوجه ما نشود. همانطور که اشک هایش را با پشت دست پاک می کرد و سعی داشت بر احساسات خود غلبه کند، گفت: مسئله مهمی است، وظیفه ماست که هر چه می توانیم بچه ها را به خویشتنداری دعوت کنیم. اگر اتفاقی برای این فرزندان امام بیفتد ، فردای قیامت مسئولیم...

گفتم محرم دارم دیوانه می شوم ، آخر بگو چه شده؟

مکثی کرد و با هق هق گفت: امام...

پرسیدم خب؟ . گفت: امام... به رحمت  خدا رفت . این خبر را امروز صبح از اخبار ایران شنیده ام . بغض در گلویم ترکید. حالا دیگر محرم بود که باید مرا دلداری می داد. دستم را گرفت و گفت : بیا با هم گوشه ای برویم  و دل مان را خالی کنیم...

با هم به گوشه ای  از اردوگاه که خلوت بود، پناه بردیم  و غریبانه در غم آن عزیز گریستیم. محرم همان گونه که گریه می کرد، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا اسیریم ، غریبیم و در غربت ، آرزویمان دیدن روی امام بود، ما چه قدر باید مصیبت تحمل کنیم. خدایا دیگر بس است... بس است...!

لحظات سخت و جانکاهی بود. به یاد جمله ای از امام افتادم که فرموده بودند اگر اسرا آمدند و من نبودم بگویید که خمینی شما را دوست می داشت . اشک هایمان را پاک کردیم. محرم گفت: احتمالا عراقی ها تا یکی دو ساعت  دیگر خبر

را اعلام خواهند کرد، اما اگر بچه ها زودتر بفهمند ، عکس  العمل می دهند و عراقی ها می فهمند که ما رادیو داریم.

این خبر را تنهابه چهارده نفر مامور انتظامات می گویم تا مواظب اوضاع باشند. با عجله  به طرف آسایشگاه حرکت کردم

دمپایی کهنه و پاره ام ، بارها از پایم در می آمد. اسیرانی که از کنارم رد می شدند ، طبق معمول شوخی هایی می کردند. گویی در آن جا نبودم . به سرعت  آماده باش دادم. بچه های انتظامات را جمع کردم و مساله را به آن ها گفتم. کنترل شان بسیار مشکل بود. از بهترین ، صبورترین و با تقوا ترین بچه های اردوگاه بودند، وقت خود را از صبح تا شب برای خدمت اختصاص می دادند. در دفتر فرماندهی اردوگاه بودیم  و در را هم بسته بودیم. کسی متوجه ما نبود. اصولا هر وقت انتظامات جلسه داشت کسی مزاحمم نمی شد. بچه ها به سر و صورت خود می زدند. وقتی به اردوگاه برگشتیم،

انتظامات در محوطه  اردوگاه موصل پخش شدند.

هر کدام یک آسایشگاه را تحویل گرفتند. محرم با مسئولین آسایشگاه هم جلسه گذاشته بود . همه چیز داشت بخوبی  پیش می رفت. چند دقیقه ای از ۸ صبح نگذشته بود که بلندگوها شروع به گفتن اخبار کردند . اضطراب داشتم.گوینده عراقی با صدای بلند این بار بدون هیچ توهینی به امام گفت:  آیت الله خمینی در گذشت ... نمی دانم چطور آن لحظات را بازگو کنم، تنها می توانم بگویم  تا نیم ساعت تمام اردوگاه تبدیل به کربلا شد. صدای شیون و زاری و سینه زنی از همه جا بلند شد. هر چند دقیقه یک نفر بی هوش می شد و اورا به بیمارستان اردوگاه منتقل می کردند. چه غوغایی بود. هر چه بچه ها را به صبر و استقامت و تداوم راه امام (ره) دعوت می کردیم، فایده ای نداشت

من و محرم با هم  راه افتادیم و به آسایشگاه سرمی زدیم .

محرم همچنان که گریه می کرد برای بچه ها از صبر سخن می گفت و همه را به آرامش و خویشتنداری دعوت می کرد. وضعیت عجیبی بود. به آسایشگاه که رسیدم، یکی از نیروهای انتظامات وارد آسایشگاه شد و خبر داد که فرمانده اردوگاه با چند سرباز وارد محوطه شده است. موضوع را با محرم در میان گذاشتم، با عجله  به محوطه اردوگاه رفتیم.

با فرمانده سلام و علیک کردیم و روبرویش ایستادیم . ترس سراپایش را فرا گرفته بود و نشان می داد که قادر به کنترل خودش نیست. مرتب به سربازان محافظش نگاه می کرد . به محرم رو کرد و گفت: این سر و صداها برای چیست؟ این سینه زدن ها چیست؟

هم چنان که داشت صحبت می کرد، بالا را نگاه کردم. پشت بام اردوگاه محل جولان سربازان مسلح  با لباس ضد شورش بود. تیربارهای جدیدی هم در چهار طرف کار گذاشته بودند. همگی به حالت آماده با قرمز، به حالت شلیک موضع گرفته بودند. فرمانده عراقی گفت: اگر سر و صداها را قطع نکنید یا کوچک ترین حرکتی بکنید همه شما خواهم کشت!

محرم پاسخ داد: شما هر کاری می خواهید بکنید، من نمی توانم این بچه ها را کنترل کنم ، بهتر است که به حال خودشان باشند، ما به موقع آن ها را آرام خواهیم کرد.

وقتی محرم در حال صحبت کردن با فرمانده عراقی بود، چند نفر اسیر که متوجه حرف های آن ها  و تهدیدهای سرگرد شده بودند، احساساتی شدند و یقه های خود را پاره کردند و رو به سوی سربازان مسلح پشت بام فریاد زدند:

ما را بکشید ... یالله ...جنایتکاران، ما را بکشید!

فرمانده عراقی با دستپاچگی به محرم  گفت:

آن ها را  آرام کن ، الان آشوب می شود.

محرم پاسخ داد: شما دارید  این ها  را تحریک می کنید. اگر کاری به آن ها نداشته باشید و این همه سرباز و تیرانداز را پشت بام نگذارید بعد یکی دو روز عزاداری، آران خواهند شد.

فرمانده دیگر لحن تهدید آمیر و جدی خود را فراموش کرد و با لحن ملتمسانه ای گفت: باشد اگر تو قول می دهی که آشوب نشود، دستور می دهم اوضاع به حالت عادی برگردد. محرم پاسخ داد: اگر تحریک نشوند و بگذارید  کاملا عزاداری کنند، اتفاقی نخواهد افتادفرمانده قبول کرد و بچه ها با برپایی مراسم سینه زنی و روضه خوانی مجالس را پر شور  برگزار کردند. یک ساعت بعد با فشار بچه ها صدای روح بخش قرآن پخش شد و عزاداری در اردوگاه جنبه رسمی به خود گرفت.

مسائل و مصائب فراوانی در اسارت دیده بودیم؛  اما فکر کنم چیزی که کمر همگی ما را شکست همین مساله بود. همه ناراحت و غمگین بودیم ، تا این که گفتند می خواهند خبر بخوانند و هر کسی به آسایشگاه خودش برود. با خواندن اخبار ایران و خبر جانشینی حضرت آیت الله خامنه ای به عنوان رهبر، هر چند درد فقدان امام (ره) و وجودمان را می آزرد، آرامشی نسبی اردوگاه را فرا گرفت . پیام شورای نگهبان و علمای و علمای طراز اول تسکینی بود بر دل های مصیبت دیده ما .

نوید شاهد خوزستان:اسارت را چطور تعریف می کنید؟

داوود گودرزی:  کلمه اسیر و اسارت  خود گویای هزاران درد و رنج  پنهان است . در فرهنگ جامعه ما  اسارت واژه ای بسیار معمول است.  فکر می کنم هر کسی آن همه درد و رنج، مشقت، تحقیر وشکنجه اسیران کشورمان را به‌خوبی درک می‌کند. 


نوید شاهد خوزستان:چطور راه نویسندگی را انتخاب کردید؟

داوود گودرزی: بنده با کمک استاد رومزی عزیز، اولین قدم هایم را در رابطه با نگارش کتابهایم شروع کردم وبعد ازگذراندن کارگاه های آموزشی داستان و خاطره و حتی گذراندن دوره تخصصی داستان در مشهد مقدس شروع به نوشتن کردم. اولین کتاب من بنام "ناوک عشق" و دومی بنام "راه رفتن کلاغ" و سومی مجموع داستانهای منتخب کشوری بنام "یادنامک "و چهارمی کتاب طنز "راه رفتن کلاغ" است.  پنجمین کتاب من  مجموعه داستان "وسوسه های گل شبدر" ( لازم به ذکر است که خاطره ای از این کتاب به صورت فایل صوتی قبلا در نوید شاهد خوزستان ارائه شده است) و کتاب  ششم من  مجموعه داستانهای نویسندگان استان همدان بنام "چمدان" چاپ شده است. چند کتاب هم ازجمله پنجاه و دو خاطره از مرحوم حاج ابوترابی، پدرمعنوی آزادگان و داستان کوتاه "هلا" و داستان کوتاه "راز سیب سرخ" تهیه کرده ام که همه مراحل آنها انجام شده و آماده چاپ هستند. که در اولین فرصت برای چاپ به انتشارات تحویل خواهم داد.

نوید شاهد خوزستان: کتاب ناوک عشق را معرفی می فرمایید.

داوود گودرزی: ناوک عشق  روایتی داستانی از خاطرات من از اسارت  در جنگ ایران و عراق از سال ۱۳۵۹_ ۱۳۶۸  که با زبانی ساده و روان نگاشته شده است.

مستندی از روی این کتاب  از زندگی من با نام "ناوک عشق"  به کارگردانی خانم" شمسی وفایی" از سوی سینمای جوان کرمانشاه تهیه شد. این فیلم  در کانادا، فرانسه، آلمان وچند کشور دیگر  اکران شد. در این فیلم ماجرای دیدار خانم شانتل، فردی که من در اردوگاه اسیران مترجم انگلیسی ایشان بودم  و دیدار  ایشان با من در  ایران  بعد از سی وپنج سال است . همچنین در این مستند به دیگر فعالیت های  من می پردازد  که برای پرهیز از طولانی شدن این گفتگو   از بیان  آنها اجتناب می‌کنم. 

نوید شاهد خوزستان: اشاره ای به دیگر فعالیت های فرهنگی تان نیز داشته باشید

داوود گودرزی: از فعالیت های من در کنار نویسندگی، عضوشورای نویسندگان بنیادحفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس اهواز، بنیاد حفظ آثار ارزشهای دفاع مقدس همدان و مسئول ادبیات بسیج هنرمندان استان همدان، عضو نویسندگان کشوری، مدرس بسیج هنرمندان مشهور در داستان، مترجم و منتقد ومدرس داستان است. ‏

نوید شاهد خوزستان: و اما حرف آخر ...

داوود گودرزی:  خطاب به مخاطبان نوید شاهد می گویم که عزیزان استقلال و سربلندی، همت می خواهد.  ید واحده می‌خواهد، بها می‌خواهد، امثال، شهید همت وشهیدباکری و شهید سلیمانی و... می‌خواهد درایت واندیشه ناب می‌خواهد.

 درصحنه بودن می‌خواهد، استقلال یعنی، هزاران مایل دریایی کشتی های ما و از میان هزاران نیروی نظامی بگذرد و کسی جرات چپ نگاه کردن به آن را نداشته باشد.  استقلال یعنی با شهادت سردار رشیدت، بزرگترین و مجهزترین پایگاه نظامی آمریکا عین الاسد باخاک یکسان شود. پس باهم بکوشیم تا این استقلال و آن همه خون شهدا عزیز و ایثار جانبازان و آزادگانمان به هدر نرود.

گفتگو از فرحناز خضوعی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده