خاطراتی پیرامون شهید "احمد شول":
نوید شاهد - "حاج احمد شول" جارو و شیلنگ به دست در حال نظافت بود، به من گفت كه چرا بیدار مانده‌ام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم.
به گزارش نوید شاهد کرمان، شهید "احمد شول" دوم فروردين 1336، در روستاي امير‌آباد از توابع شهرستان سيرجان چشم به جهان گشود. وی تا پايان ‌مقطع ابتدايي درس خواند. سال 1358، ازدواج كرد وصاحب سه پسر شد. احمد به ‌عنوان پاسدار و با سمت فرمانده ‌گردان 416 عاشورا لشكر 41 ثارالله در جبهه حضور يافت. سرانجام در يازدهم ‌تير 1365، در مهران‌ بر اثر اصابت تركش شهيد شد.

راز بیداری فرمانده چه بود؟

در ادامه به مرور خاطراتی از شهید "احمد شول" می پردازیم:

***احمد آقا به ايمان دروني افراد خيلي توجه نشان مي داد. در منطقه هم وقتي مي خواست مسؤول انتخاب كند در ميان تعجب همه دست مي گذاشت روي كساني كه كمتر خودي نشان مي دادند. تشخيص مي داد چه كسي اهل عمل است. به اين توجه نمي كرد كه طرف خوب حرف مي زند يا زرنگ است.
گاهي كم حرف ترين و محبوب ترين آدم ها را انتخاب مي كرد. از بهترين و والاترين خصوصيات ديگر ايشان اهميت دادن به نماز بود، آن هم نماز اول وقت. بارها ديده بودم وقتي از جبهه مي آمد، اول به مسجد مي رفت. مسجد روستا كم و بيش خلوت بود. احمد آقا دلش از خلوتي مسجد به درد مي آمد. مي گفت: همين مسجد، فرداي قيامت از ما شكايت مي كند. اگر ما به دنبال آخرت و شفاعت هستيم نبايد بگذاريم اينجا خالي بماند.
راوی: همرزم شهید

***علي رغم ميل صاحب فرزند نمي شديم، تصور مي كردم خيلي ناراحت است يك روز به او حرف دلم را گفتم. تبسمي كرد و دستش را به آسمان بالا برد و دعايي خواند و گفت: "اولاد خوب است، چه نعمتي بالاتر از اين؟" اما اين علاقه به داشتن اولاد براي ارضاي درونم نيست. من اولاد مي خواهم تا براي خدا باشد اگر خدا نخواهد من فرزندي داشته باشم چه جاي گله از بنده اوست؟ وقتي خدا اولين پسرمان را به ما عطا كرد شب بيست و يكم ماه رمضان بود احمد آن شب را تا صبح به قرائت قرآن و دعا گذراند.
راوی: همسر شهید

هنگام آموزش در بندرعباس، در یكی از ساختمان های نیروی هوایی ارتش به سر می‌بریم. حدود 170 نفر آنجا استقرار داشتند. برای همین به سرعت سرویسهای بهداشتی كثیف می‌شد؛ اما صبح كه از خواب برمی‌خاستیم، سرویسها تمیز بود؛ از تمیزی برق می‌زد. هیچ كس نمی‌دانست آنها را چه كسی نظافت می‌كند. اواسط دوره، «قباد شمس‌الدینی»ـ پیرمردی 67 ساله ـ كه در آن سن و سال همراه ما شنا یاد گرفته بود، نزد من آمد و با چشمانی گریان گفت: حاج احمد دارد من را می‌كشد. با تعجب پرسیدم: چرا؟ اشك ‌ریزان گفت: همیشه می‌خواستم بدانم چه كسی دستشویی ها را می‌شوید. یك شب بیدار ماندم و كشیك دادم. وقتی صدای آب از دستشویی شنیدم، آهسته به طرف صدا رفتم. چشمم به حاج احمد افتاد. جارو و شیلنگ به دست داشت و در حال نظافت بود. سعی كردم جارو و شیلنگ را از او بگیرم؛ ولی به من گفت كه چرا بیدار مانده‌ام و بعد قول گرفت كه آن موضوع را به كسی بازگو نكنم. گفتم: پس چرا به من گفتی؟ گفت: این راز داشت مرا می‌كشت.
راوی: همرزم شهید

پایان پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده