برگرفته از کتاب خاطرات همسر سیدالاسرای ایران؛
نوید شاهد - «علاقه‌ام و فکرهای شبانه‌روزی‌ام به حسین داشت کمرنگ می‌شد. جای حسین را با علی پر کرده بودم. اما حرف و حدیث‌های مردم ادامه داشت. مدام می‌گفتند: تا کی می‌خوای منتظر باشی؟ همه چیز برایم تکراری و خسته‌کننده بود جز علی و خانواده‌ام ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی حواء(منیژه) لشگری همسر خلبان سرلشکر شهید "حسین لشگری" است که در آستانه سالروز شهادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.
تا کی می‌خوای منتظر باشی؟


به گزارش نوید شاهد استان قزوین، سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری متولد 1331 در ضیاءآباد استان قزوین به دنیا آمد و در تیر ماه 1356 با درجه ستوان دومی خلبانی فارغ‌التحصیل شد و در یگان‌های نیروی هوایی دزفول، مشهد و تبریز دوره شکاری را تکمیل کرد.

با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست، پس از انجام 12 ماموریت، هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و در خاک دشمن به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمد.

وی در سه ماهه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت 8 سال در کنار 60 نفر از دیگر همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری می‌شد اما پس از پذیرش قطعنامه ایشان را از سایر دوستان جدا کردند که دوران اسارت انفرادی وی 10 سال طول کشید.

لشگری سرانجام پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به خاک مقدس وطن بازگشت، در بدو ورود به وطن لقب "سيد الاسرای ايران" را از مقام معظم رهبری دريافت كرد.

وی پس از سال‌ها تحمل رنج و آلام ايام اسارت بامداد روز دوشنبه نوزدهم مرداد 1388 در بيمارستان لاله تهران به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

تا کی می‌خوای منتظر باشی؟ 

مرحوم حواء (منیژه) لشگری همسر سیدالاسرای ایران در کتاب خاطراتش روایت می‌کند: 
خانه ما در پایگاه مهرآباد بود. علی فرزندم را در باشگاه اسپرت کلاپ پاسداران در کلاس‌های شنا، کاراته و بسکتبال ثبت‌نام کردم. هر روز او را با ماشین خودم می‌بردم کلاس، منتظر می‌شدم کلاسش تمام بشود و با هم برمی‌گشتیم. شنا را خوب یاد گرفته بود. در رشته بسکتبال و کاراته مربی‌هایش از من خواستند یک رشته را انتخاب کند و متمرکز کار کند برای راه‌یابی به تیم‌های بهتر. برایم تیم هم مهم نبود؛ می‌خواستم علی شاد باشد و مثل من مدام فکر نکند چه بلایی سر زندگی‌اش آمده و پدرش کجاست.

فکر می‌کنم موفق شدم: او پسر پرنشاط و با روحیه‌ای بود. شرایط مرا می‌دید، تنهایی من و خودش را می‌فهمید، اما زجر نمی‌کشید. خودش را با افکار بی‌فایده رنج نمی‌داد. تقریبا موفق شده بودم پسرم را از آنچه خودم را ویران کرده بود و اراده درس خواندن و انجام دادن هر نوع کار جدی را از من می‌گرفت در امان نگه دارم.

در منطقه خودمان باشگاه ورزشی بود. به اصرار علی، در کلاس‌های بدن‌سازی ثبت‌نام کردم. دیگر همه دنیای من شده بود. علی به مدرسه راهنمایی می‌رفت؛ بزرگ شده بود. استیل صورتش، قد بلندش و رفتارهای مردانه‌اش همه مثل حسین بود. از خانه که می‌خواست برود بیرون. می‌گفت: مامان، چیزی لازم نداری بخرم. 

علاقه‌ام و فکرهای شبانه‌روزی‌ام به حسین داشت کمرنگ می‌شد. جای حسین را با علی پر کرده بودم. اما حرف و حدیث‌های مردم ادامه داشت. مدام می‌گفتند: تا کی می‌خوای منتظر باشی؟ همه چیز برایم تکراری و خسته‌کننده بود جز علی و خانواده‌ام.

به حرف‌ها اهمیت نمی‌دادم، اما وقتی عیدها یا در مهمانی‌ها زن و شوهرها را کنار هم می‌دیدم حالم بد می‌شد، ولی به روی خودم نمی‌آوردم، مغرور بودم. اما شب‌ها در خلوت و تنهایی خودم دور از چشم علی، اشک می‌ریختم.

علی به سن بلوغ رسیده بود. او را در دبیرستان البرز ثبت‌نام کردم. دوست نداشتم برود مدرسه شاهد. به نظرم بهتر بود کنار بچه‌هایی که شرایط طبیعی داشتند زندگی کند. تودار و کم‌حرف بود. دوست نداشت بروم مدرسه و در جلسات اولیا و مربیان شرکت کنم، چون در آن جلسات اغلب پدرها می‌آمدند، اما من چاره‌ای نداشتم.

چیزی که به من و علی می‌کرد تا شرایط را راحت‌تر تحمل کنیم این بود که دور و اطرافمان پُر بود از خانواده‌هایی که پدرهایشان اسیر، شهید و مفقودالاثر بودند. در هر مجموعه چهار واحدی حداقل دو خانواده زندگی می‌کردند که شرایطی داشتند مشابه ما. البته، شرایط مفقوالاثرها از همه بدتر بود، بلاتکلیف بودند.

علی بزرگ شده بود. خانه یک خوابه بود و در طبقه سوم قرار داشت. هر روز با دست‌های پُر از خرید بالا و پایین شدن از پله‌هابرایم سخت شده بود. رفتم و درخواست خانه دو خوابه در طبقه اول یا دوم را دادم که موافقت شد و به ساختمان جدید رفتم.

اگر می‌خواستم بنشینم و به گذشته فکر کنم، دیوانه می‌شدم. گاهی با خودم می‌گفتم: حسین، کجایی ببینی! تو که به من اجازه نمی‌دادی تا سوپر بروم و دلت می‌خواست همه چیز زندگی‌ام را خودت تهیه کنی، حالا باید خودم دنبال همه چیز بروم: عوض کردن خونه؛ اثاث‌کشی به منزل نو؛ خراب شدن ماشین؛ رفتن به مکانیکی؛ و ...

متکی به خودم شده بودم. تکیه به مرد در وجود من مرده بود. سال‌ها بود حتی به خودم اجازه نمی‌دادم. فکر کنم که چرا باید خودم ماشینم را ببرم مکانیکی. هر کسی به خانه‌ام می‌آمد تنهایی و غم من را می‌فهمید و گاهی به زبان می‌آورد. مغرور بودم؛ نمی‌خواستم قبول کنم زندگی‌ام خالی است و من تنها هستم.

منبع: کتاب روزهای بی‌آینه(خاطرات منیژه لشگری همسر سرلشکر خلبان شهید حسین لشگری)

مادر شهید


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده