نوید شاهد - «صبح که از خواب بیدار شدم هر چه کردم نتوانستم پاهایم را حرکت دهم. با ترس و وحشت هوشنگ را صدا زدم و به او گفتم که پاهایم فلج شده است ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز "عمران ثقفی" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ فلج شدن!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، جانباز سرافراز عمران ثقفی، متولد بیستم تیر ماه 1344 است که اولین بار در سن 15 سالگی با دستکاری شناسنامه‌اش قدم به جبهه گذاشته است. 

وی در عملیات‌هایی از جمله فتح‌المبین، رمضان، خیبر و همچنین فتح جزیره مجنون حضور داشته است. این جانباز بزرگوار در عملیات فتح‌المبین هفتم فروردین ماه سال 1361 بر اثر برخورد با مین و موج انفجار به جانبازی 30 درصد نایل شده است.

برای گرفتن اوراق تبلیغاتی و موارد دیگر به حزب جمهوری اسلامی مرکز(تهران) رفتیم، هنوز صد متری وارد کوچه نشده بودیم که یک موتورسوار در جهت خلاف، با ما روبرو شد. آقای موتورسوار راضی به عقب رفتن هم بود و شروع به فحاشی کرد.

فلج شدن!

جانباز سرافراز عمران ثقفی روایت می‌کند:
خانواده هوشنگ، تازه ساخت خانه جدیدشان را تمام کرده بودند و برای رفع خستگی و هم تشکر از عنایت خدای متعال ده روزی را به مشهد مقدس رفتند و برای حفاظت خانه‌شان هوشنگ همراه من مامور شدیم تا شب‌ها را در خانه آنها بخوابیم که مبادا دزد وسایل خانه نوساز را دستبردی بزند.

شب اول، شام‌مان را در خانه ما خوردیم و پس از شام دو نفری به خانه هوشنگ رفتیم. مادر هوشنگ در آن فصل زمستان یک کرسی ذغالی بزرگ در یکی از اتاق‌هایشان گذاشته بود و ما که عاشق خوابیدن در زیر کرسی بودیم تصمیم گرفتیم تا شب را زیر کرسی بخوابیم.

هوشنگ تا حدودی چگونگی آتش کردن منقل کرسی را از مادرش یاد گرفته بود. پس دست به کار شد و یک منقل حسابی برای زیر کرسی درست کرد. از خوشحالی اینکه زیر کرسی خواهیم خوابید، خواب از سرمان پرید. 

در نتیجه ساعتی زیر کرسی نشستیم، برای هم درد و دل کردیم و برای فردا برنامه‌ریزی نمودیم که صبحانه را در همانجا درست کنیم و بعد از آن به حزب برویم.

گرمای کرسی احساس رخوت در انسان ایجاد می‌کند و ما که هر دو جوان بودیم این رخوت را بیشتر احساس می‌کردیم. کم‌کم چشمان‌مان گرم شد و تا صبح به خواب ناز فرو رفتیم.

صبح که از خواب بیدار شدم هر چه کردم نتوانستم پاهایم را حرکت دهم. با ترس و وحشت هوشنگ را صدا زدم و به او گفتم که پاهایم فلج شده است. او هم که بیدار شد با ناراحتی به من جواب داد که من هم نمی‌توانم پاهایم را حرکت دهم. هر دو ما احساس ضعف و بی‌حسی عجیبی می‌کردیم و از علت آن آگاهی نداشتیم.

به هر سختی که بود خودمان را کشان کشان از زیر کرسی بیرون کشیدیم و به اتاق دیگر رفتیم. در اتاق دیگر احساس کردیم که هوا برای تنفس مناسب‌تر است و هر چه از زمان می‌گذشت پاهایمان بهتر می‌شد.

در آنجا بود که فهمیدیم کرسی رطوبت خانه نوساز را در زیر خود متراکم کرده بود و بی‌حسی پاهای ما به واسطه رطوبتی بود که در فضای اتاق پخش شده بود.

به هر زحمتی که بود خودمان را به حیاط خانه رساندیم. از شانس خوش ما هوا آفتابی بود و ما توانستیم ساعتی زیر نور آفتاب دراز بکشیم. هر چه از زمان می‌گذشت پاهایمان بهتر می‌شد تا اینکه بعد از یک ساعت توانستیم روی پاهای خود بایستیم. با مقداری حرکت کم‌کم توان‌مان را به دست آوردیم. 

از وحشت فلج شدن اشتهایمان کور شده بود. از خیر صبحانه گذشتیم و مقداری اتاق را مرتب کرده، به حزب رفتیم. این را باید اضافه کنم که کار حزب تعطیلی نداشت و در روزهای تعطیل کار ما که یک کار تبلیغاتی بود بیشتر هم می‌شد.

آن شب پس از خوردن شام دوباره به خانه هوشنگ رفتیم ولی از ترس‌مان حتی در اتاقی را که کرسی در آن بود باز نکردیم و در اتاق دیگر رختخواب پهن کرده و خوابیدیم.

منبع: کتاب هوشنگ، مجموعه خاطرات جانباز سرافراز عمران ثقفی

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده