خاطرات جبهه به قلم شهید بهلول دیارمند
به گزارش نوید شاهد: شهید والامقام در بخشی از خاطراتش چنین نوشته است؛ در عالم رویا امام امت امام روح الله را دیدم که ایشان دست مبارک مرا به صورت و گردن و کتف من کشیدند وقتی بخود آمدم متعجب شدم که چرا ایشان دست مبارک را به این سه قسمت از بدنم کشیدند ولی هر چه فکر کردم تعبیر آن برایم میسر نشد. تا اینکه بعد از عملیات مسلم ابن عقیل به پدافند از مواضع گرفته شده از اشغال صدامیان کافر مشغول بودیم نصفه های شب نوبت پست نگهبانی من رسید و با وجود دیگر در طی چند روز حمله کاملاً خسته شده بودیم و بی خوابی زیادی کشیده بودیم، سعی می کردم به مقاومت خود اضافه کرده و با خواب مقابله کردم.
تا اینکه عراقیها شروع به پاتک زدند و اگر مقداری دیر پاتک زده بودند احتمال داشت خواب بر من غلبه کند و سنگر بدون دفاع بماند البته در کنار من دو نفر هم بودند ولی آنها هم در خستگی دست کمی از من نداشتند خلاصه کلام یک لحظه صدای عراقیها را شنیده و متوجه آنها شدم تیراندازی شروع شد از یک طرف کلاش و آرپی جی و از طرف دیگر دوشیکا و سلاحهای دیگر...! شب خیلی جالبی بود .!
آنشب مادر عراقیها را به عزایشان نشاندیم. عبرتی باشد بر این مزدوران که رزمندگان اسلام نخواهند گذاشت که متجاوز راضی و خشنود برگردد. و در مقابل ما تپه کوچکی بود و عراقیها برای اینکه به نزدیک سنگرهای ما بیایند می بایست آن تپه را طی کرده و به مواضع ما دست یابند و چون بالای تپه می رفتند و مثل سبیل های نشانه روی در مقابل ما می ایستادند و ما با سلاحهای در دست داشتیم به لطف خدا درس فراموش نشدنی یادشان می دادیم تنها خود بنده نود تا تیر شلیک کردم احتمالاً خداوند همه آنها را بطرف دشمن راست می کرد، لحظات طلایی بود جالبتر اینکه صدای گریه شدید عراقیها گوشهایمان را کر می کرد عین کودک شش ماهه زار زار گریه می کردند پیش خود گفتم اینها اینطور گریه می کنند، چرا به عقب بر نمی گردند! ولی بعدها برایم ثابت شد که آنها را تهدید کرده بودند که اگر به عقب برگردند کشته خواهند شد.
تیراندازی همچنان ادامه داشت و سربازان عراقی همچنان در وسط حیران و سرگردان بودند . در این لحظات بود که ناگهان یک لحظه چشمم سیاهی رفت و دوباره روشن شد و مزه ی دهانم ترش گردید فهمیدم که تیر خورده ام اما اصلاً دردی احساس نمی کردم. دستهایم را جلوی دهانم گرفتم و در یک لحظه دستهایم پر از خون شدند، تکبیر گفتم برادری در کنارم بود قضیه را فهمید و پرسید: از کدام ناحیه زخمی شده ای؟ گفتم: دقیقاً نمی دانم فکر می کنم دهان و دستم باشد. مرا به مقرّ امدادگران برد و ابتدا موقتاً روی زخمم را پانسمان کردند و بلافاصله به پشت انتقال دادند. هنوز ماشین آمبولانس نرسیده بود برای بار دوم پانسمان کرده و با تلفن صحرایی آمبولانس خبر کردند و بهمراه یکی دو نفر از برادران که آنها نیز زخمی شده بودند به بیمارستان صحرایی رفتیم .
رویایی که تحقق یافت
از آنجا مرا به باختران انتقال دادند، آن روز مصادف بود با شهادت مظلومانه شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی امام جمعه باختران، مطلب را خلاصه کنم بعد از چند روز استراحت ما را با هواپیمای جنگی (ارتشی) به تبریز بردند بعد از بهبودی مرخص شدیم.
چند روزی از این مسئله گذشت تا اینکه ناگهان آن رویای شیرین به ذهنم خطور کرد و با کمال تعجب دیدم که همان جاهایی که امام دست مبارک را به آنها کشیده بودند یعنی دهان و گردن و کتف تیر کلاش درست به همان جاها اصابت کرده بود که این خود به تنهایی بیانگر شخصیت عرفانی والای امام امت است به این رهبر بزرگوار چه مقام و منزلتی در نزد خدای قادر و متعال دارد و تنها همین نکته کافی است که کوردلان گمراه به عظمت این سید بزرگوار پی ببرند و مطیع فرمان آن نایب بر حق امام دوازدهم علیه السلام باشند.
سلام بر همه و سلام بر نایب امام و سلام بر جبهه های نور علیه ظلمت در هر نقطه از جهان باشد. السلام علی عبادالله الصالحین
مکان خاطره اهواز : ورزشگاه تختی ـ اطاق مخصوص شنا 30/3/64