مادر! ما همه علیهای تو هستیم
به گزارش نوید شاهد: چند روزی است که در سطح شهر، بنرهای بزرگی را مزین به نام و چهرهات گستردهاند. هر رهگذری که نگاهش به نگاهت میافتد، بیتردید در دلش غوغایی به پا میشود که «ای کاش بودی و از نزدیک تماشایت میکردیم» اما قصه به همینجا ختم نمیشود و همه بیتابند تا از نزدیک صورت معصومت را تماشا و با نوازشهای طولانی، رخ زیبایت را لمس کنند.
لبخند درخشانی در کنج لبهایت نقش بسته است و چه آرام به ما میخندی. ندایی در درونم میگوید: «تو پیروزی و ما شکست خوردههایی هستیم که در غم از دست دادنت سر بر گریبان گرفته و نالانیم» در حالی که تو هر لحظه جوانتر میشوی و هر روز خندانتر.
میدانی قبل از نوشتن در صفحات بسیاری در دنیای واقعی و مجازی دنبال زندگینامهات گشتم، خواستم اطلاعاتم را تکمیل کنم و بعد قلم را روی کاغذ بچرخانم، اما... اما هیچ نیافتم؛ چون تو خود زندگی هستی که «هستی» و ما فکر میکنیم که دیگر «نیستی» در حالی که از آسمان، زمین، دریا و صحرا نگاهمان میکنی و با همان لبخند، برایمان دعا میخوانی.
وقتی پیکر شهید «هاشم دهقانینیا» بر دوش اهالی حمل میشد مات و مبهوت به هر سو میدویدم، چه جماعتی آمده بودند، چه زیبا، چه دلنشین! خوب... خوب... همه دلشان میخواست تو هم بیایی تا در آغوشت بگیرند، بر گونههایت بوسه زنند، به زور هم که شده از تو شفاعت بگیرند و...؛ اما تو نیامدی یا بهتر است بگویم: «نگذاشتند بیایی» آری! این چنین است چرا که شما از جانب خود در راه شهادت قدم نگذاشتید بلکه شما را دعوت کردند تا در انتهای مسیر، پرواز کردن را به ما بیاموزید.
سخت است جان دلت، همه وجودت، فرزندت، همسرت، برادرت و... تا مدتها جلوی چشمانت باشد و به یکباره بگویند: «خبری از او نیست» چه داغی بزرگتر از این؟ نمیدانم چند وقت است که خانواده، دوستان، همرزمان و دیگرانی که دوستت دارند به دنبال تو، دنیا را گشته و اثری نیافتهاند، اما هنوز روی همان حرفم هستم که «تو را بردند و نگذاشتند برگردی». چه بسیارند آنان که هنوز هم نمیدانند مادرشان با آن پهلوی شکسته و عطر یاسی که همیشه و همواره با او همراه است، کجاست؟ چه بسیارند آنان که فانوس به دست حتی در روز به دنبال محل دفن مادر میگردند و هنوز هم به انتظار فرزند غائبش نشستهاند تا بیاید و جای او را نشانمان دهد.
چه مادرانی که فرزندانشان را با دستان خود راهی جبهه کردند، بوسیدند، بند پوتینهایش را محکم بستند، به سرش دست کشیدند و او را از زیر قرآن رد کردند و دست آخر هیچ اثری از او نیافتند. حتی برخی تا آخر عمر عکس به دست گرد شهر میچرخیدند و سراغ پسرشان را از رهگذران میپرسیدند.
بعضیها هم شهرت عالم را به جان خریدند، شهرتی که هیچ کس فکرش را هم نمیکند بتواند به اندازه آنان مشهور شود چه در این دنیا و چه در آخرت، همانها که «شهید گمنام» شدند و در گمنامی ماندند که بگویند: «منتی بر سر هیچ کسی ندارند» و آرام رفتند و بیخبر.
اینک شهید علی آقایی! به خدا خیلی «آقایی» و بزرگ. تو هم به خیل همانها پیوستی که نشانی از خود جا نگذاشتند، حتی هیچ جایی را در دنیا اشغال نکردند و تنها یادشان را در اذهان و دلها به یادگار گذاشتند.
بر دستان پدر و مادرت بوسه میزنم، چه مشقتها کشیدهاند که تو «علی آقایی» شوی! با تب کردنت سوختهاند، با لبخندت خندیدهاند و با غمهایت گریستهاند، اینک چه میتوان گفت به پدر و مادرت؟ به همسرت، به برادر و خواهرت؟
سر به زیر ایستادهایم، خجالتزده و گریان، روی نگاه کردن به روی والدین و خانوادهات را نداریم. غمگین و غمناک در کور سویی گم شدهایم که نکند مادرت در بین این همه جوان، دنبال فرزندش بگردد و آرام زمزمه میکنیم: «مادر... ما همه علیهای تو هستیم».
سر به افلاک میگذاریم، چهره شهید «علی آقایی» را میشود در خورشید، ماه و ستارهها تماشا کرد، میشود تا ناکجای دنیا امتداد صورتش را نظارهگر بود و میتوان بالهای پروازش را دید که تا آن سوی تاریخ پرواز خواهند کرد.
انتهای پیام./
یادداشت: محمدحسین حسین پور