یادی از شهید «ابول رمضانزاده درآباد»
مادر شهيد درباره دوره پيش از تولد وتولد شهيد چنين مي گويد : قبل از حاملگي من (مادر شهيد) به دليل بيماري سخت بستري بودم مردم وهميشه هنگام وقت نماز دست بردعا جهت شفاعتم از اين بيماري به درگاه خداوند مي گشادم . ودر يکي از شبها در خواب حضرت ابوالفضل عباس (ع) را ديدم که به من فرمودند که يک عرضه (دعا) ابوالفضل ويک عرضه علي اصغر براي خودم (مادر شهيد) نوشته شود وفرداي آن روز سيدي بنام ميرآقا که خداوند رحمتش کند ، جهت ملاقات من به خانه ما آمد و وقتي سيد وضو گرفت ونمازش را خواند من خوابي که ديده بودم براي سيد تعريف کردم وسيد خطاب به من گفتند خوشا به حالت که چنين خوابي ديده اي ودعاي که در خواب حضرت فرموده اند من برايت خواهم نوشت وخودم آن را در رودخانه خواهم انداخت ودو روز ديگر از اين خواب از درگاه خداوند منان شفاعت کامل نصيب من شد . وبعد از گذشت 8 ماه حامله بودم که در خواب سيدي را ديم که از دور بوته پياز را بعنوان هديه به من انداخت وآرزو کردم فرزندي که به دنيا خواهم آورد پسر باشد تا در مسجد روستاي چاي وشيريني خيرات کنم و وقتي شهيد به دنيا آمد پدرش نام ايشان را ابول گذاشت وضيعت اقتصادي ما قبل از تولد شهيد خيلي خوب بود ولي بعد از تولد شهيد بخاطر خوش يمن بودن قدمهاي شهيد بعنوان يکي از ريش سفيدان روستاي در آباد مشکلات اهالي روستا را حل و فصل مي کرد واز کوچک به بزرگ همه به او ( پدر شهيد) احترام خاصي قائل بودند.
وبدليل عدم وجود مهد کودک ويا مکتب خانه در روستا موفق به نام نويسي شهيد در مهدکودک يا مکتبخانه نشديم.
مادر شهيد مي گويد: بعد از تولد شهيد بخاطر ضعف بدني خيلي زياد مريض مي شدند وبخاطر اينکه شهيد بيش از حد اذيت نشود واز طرفي کار خانه عقب نماند ونيز کارهاي کشاورزي وپرورش احشام به همسرم (پدر شهيد) کمکي کرده باشم او را با چادر به پشتم مي بستم وزماني که مي خواستم به شهيد شير بدهم با توجه به اينکه در روستا با کم آبي مواجه بوديم واز طرفي آب گرم هميشه در دسترس نبود ولي با اينهمه اول وضو مي گرفتم بعداً به شهيد شير مي دادم.
برادر شهيد از دوران کودکي شهيد مي گويد: وضيعت اقتصادي واجتماعي ما خيلي بهتر از وضيعت قبلي بود و در اين دوران پدرم به مکه معظمه مشرف شدند وشهيد براي گذراندن دوره ابتدائي به همراه پدرش در مدرسه راهنمائي روستاي درآباد ثبت نام کردند وچون فاصله مدرسه شهيد از خانه مان زياد بود مادرم شهيد را هر روز تا نزديکي مدرسه مي بردند وموقع برگشتن از مدرسه شهيد به تنهايي به خانه مي آمدند و وضيعت تحصيلي شهيد نسبتاً خوب بود وتکاليفش را خودش انجام مي داد واز کودکان وهم سن وسالانش رابطه بسيار مهرباني ورئوفي داشت وهيچ کس از دست او کارهاي شهيد ناراحت وشاکي نبودند ودر وقت بيکاري وبعد از انجام تکاليفش مدرسه اش به پدرش جهت پرورش احشام کمک مي کرد.
مادر شهيد از اين دوران خاطره اي بيان مي کنند: وقتي شهيد از انجام تکاليفش خسته مي شدند وقتي شهيد مي خوابيد با اينکه من بيسواد بودم ولي در کشيدن نقاشي از روي کتاب ماهر بودم وبه همين دليل تکاليف مربوط به کشيدن نقاشي ر ا من انجام مي دادم و وقتي شهيد صبح براي رفتن به مدرسه از خوب بيدار مي شد وقتي مي ديد تکاليفش انجام شده است با خوشحالي هرچه تمامتر راهي مدرسه مي شدند.
برادر شهيد مي گويد: وقتي شهيد دوره سوم ابتدائي را با موفقيت گذراند وما از روستاي در آباد به شهرستان اردبيل نقل مکان کرديم وشهيد بعد از دو سال تاخير در مدرسه شمس حکيم واقع در شهرستان اردبيل براي دوره چهارم ابتدائي ثبت نام کردند بعداز پايان دوره ابتدائي در سال تحصيلي 58-57 در مدرسه راهنمايي آسيا نام نويسي کردند ولي شهيد به درس علاقه چنداني نداشت وبعد از وقت مدرسه شهيد در نانوايي وشيريني پزي پدرمان ((پدر شهيد) مشغول کار شدند واوقات فراغت خود را در مساجد وپايگاه محل ميمي گذراند وبه بازي فوتبال علاقمند بود ورابطه شهيد با اعضاي خانواده خود بسيار مهربان وبا برادران وخواهرانش بسيار رئوف بودند وهيچ يک از اعضاي خانواده از کارهاي ايشان شاکي نبودند وهمه اعضاي خانواده شهيد را از صميم قلب دوست داشتند وبا همسايگان همانطور که خداوند در کتاب خود سفارش کرده است رفتار مي نمود وسعي مي کرد در همه کارهاي به همسايگان شهيد را الگو واسوه خود مي دانستند وبا کساني دوست مي شد که به نماز اول وقت اهميت مي دادند وبه انقلاب اسلامي وامام خميني کبير وفادار باشند وشهيد بيش از همه به پدرومادرش احترام قائل بودند وراضي نبود پدرش کارهاي سنگين انجام دهد هرکاري قبل اينکه پدرش بگويد سعي مي کرد انجام دهد.
شهيد در اوايل انقلاب اسلامي رفتار وشخصيت انقلابي پيدا کرده بود ند وما چون در آن دوران نانوايي داشتيم ونان ارتش رژيم طاغوت را ما تأمين مي کرديم وبدليل تظاهرات عليه رژيم شاه وحضور مردم در راهپيمائيها وبراي اينکه ما هم براي بدست آوردن اين انقلاب سهمي داشته باشيم . از سهميه نان براي ارتش رژيم طاغوت صرف نظر کرديم.
وچون مي دانستيم سربازان رژيم به زودي سراغ ما خواهند آمد شهيد به همراه جمعي از انقلابیون محل براي دفاع آماده شده بودند وقتي سربازان رژيم وارد محل شدند بچه هاي محل به همراه شهيد با سنگ به طرف سربازان رژيم حمله ور شدند وبعد از چند روز ابلاغیه اي از سوي رژيم شاه به دست ما رسيد ولي از روي خوشبختي انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد وکاري ازدست رژيم ساخته نبود.
مادر شهيد مي گويد: يک روحاني بنام سيد بهلول موسوي که شهيد را خيلي دوست داشتند وقتي شهيد به همراه سيد بهلول در مراسم خاکسپاري شهداي محل رفته بودند شهيد از سيد بهلول پرسيده بود که کساني که در جبهه وجنگ حق عليه باطل شهيد مي شوند چگونه انسانهايي هستند که چنين سعادتي نصيب آنها مي شود سيد بهلول در جواب به شهيد گفته بود که شهداي جنگ تحميلي شيرپاک وضو گرفته از مادران خود خورده اند وبه همين دليل به درجه والاي شهادت نايل آمدند. وقتي بعد از مراسم خاکسپاري به خانه آمده بودند از من پرسيد مادرجان شما چطور به من شير داده ايد . در جواب به شهيد گفتم من هر وقت مي خواستم به تو شير بدهم اول وضو مي گرفتم بعد به تو شير مي دادم وشهيد اين حرف را از من شنيد وخيلي خوشحال شدند. وچون مي خواست بصورت داوطلب به جبهه وجنگ اعزام شود از پدرش جهت رفتن به جبهه اجازه گرفتند ولي من يقيين داشتم که اگر شهيد به جبهه اعزام شوند شهيد خواهد شد ونمي خواستم شهيد را به اين زودي از دست بدهم راضي نشدم که به جبهه اعزام شوند ولي شهيد با پافشاري خود براي رفتن به جبهه از پنجره اتاق خانه فرار کردند وشب همان روز شهيد براي خداحافظي وحلاليت از ما به خانه آمد وفرداي آن روز علاقه شهيد نسبت به جبهه وجنگ را ديدم.
وهمراه پدرش از ناحيه اردبيل که در ايستگاه سرعين واقع بود در تاريخ بيستم شهريور ماه سال 1360 به جبهه جهت خدمت به انقلاب اسلامي ايران عازم شدند .
پدر شهيد مي گويد: وقتي شهيد به جبهه حق عليه باطل اعزام شدند بعد از شش ماه تاريخ اعزام در مورخه بيستم اسفند ماه سال 1360 به ما خبر دادند که شهيد از ناحيه پاي چپ مجروح شده است ودر بيمارستان تبريز بستري شده است ومن با هزار مکافات خودم را به بيمارستان رساندم و شهيد را براي استراحت به خانه آوردم وبعد از يک ماه که شهيد از يک ماه که شهيد به طور کامل سلامتي خود را بدست آوردند هرچقدر گفتم که به جبهه نرود. ولي عشق وعلاقه شديد شهيد به جبهه باعث شد که شهيد دوباره به منطقه سومار اعزام شود تا از کشور واهداف امام خميني (ره) دفاع کند.
برادر شهيد مي گويد: در تاريخ دهم شهريور ماه سال 1361 به ما خبر دادند که شهيد 18 روز است در بيمارستان امام خميني بستري شده است در اين مدت 3 بار به شکم شهيد عمل جراحي شده بود و وقتي به بيمارستان رسيديم شهيد با ديدن ما روحيه اي مضاعف يافتند ودکتر هاي شهيد براي عمل آخر ونهايي را آماده کردندولي متأسفانه به دليل ضعف بدني شهيد عمل موفق آميز نبود وشهيد را براي وداع آخر با خانواده اش براي ما اجازه ملاقات دادند وقتي به سر بالين شهيد به همراه پدرومادرم رسيديم شهيد با صداي شکسته وآهسته سفارش مادرم ونيز وفادار ماندن به اين انقلاب اسلامي وگوش به فرمان بودن به دستورات حضرت امام را دادند وبعد از دقايقي دستهاي شهيد بي حس شد وجان به جان آفرين تسليم کردند ونداي حق را لبيک گفتند وبه آرزوي ديرينه خود شهادت رسيدند.
ديد شهيد نسبت به جنگ تحميلي اين بود که همه ملتهاي اسلامي ايران را بايد در اين ميدان الهي جهاد کنند ونگذاريم تا کشور عزيزمان ايران به اين سادگي به دست غرب وشرق اسير شود وعلاقه اي که به جبهه داشتند باعث شد شهيد براي دفاع از کشور ناموس خود به صورت داوطلب به جبهه اعزام شدند وتوصيه شهيد به دوستان وخانواده اش اين بود که به اين انقلاب ورهبر کبير آن وفادار باشند.
سرانجام شهيد از طريق ارتش بيست ميليوني در تاريخ بيستم شهريورماه سال 1360 به سومار اعزام شدند وبمدت 12 ماه در جبهه حق عليه باطل جنگيدند که در اين مدت يکباراز ناحيه پاي چپ در اثر اصابت ترکش مجروح شدند ودر جبهه ايشان آرپي جي زن بودند ودر نهايت در تاريخ بيست وهشتم شهريورماه سال 1361 دراثر اصابت ترکش به شکم شهيد در عمليات سومار منطقه خرمالو در بيمارستان تبريز به مقام والاي شهادت نايل آمدند وپيکر پاک شهيد در شهرستان اردبيل گلزار شهداي غريبان خاکسپاري شد.