گذری بر زندگی «شهید یداله خلیلپور»
چند ماه دیگر مانده بود تا به سربازی برود آن روزها به من می گفت: مادر قبل از این که بروم دلم می خواهد با هم به پابوس امام رضا برویم من گفتم: پسرم مادر بزرگت مانده آن وقت تو می خواهی مرا ببری؟ گفت:مادر می خواهم فقط با تو به این سفر بروم. گفتم حداقل خواهر کوچکت را با خود ببریم اول مخالفت کرد، آخر دخترم فقط دو سال داشت. گفت:دست و پا گیر می شود ولی من قبول نکردم و او را هم بردیم. پیش خود می گفتم:حتما ناراحت است از این که او را آورده ایم ولی بر خلاف انتظارم تمام طول راه ، خواهرش را در بغلش گرفته بود و با او بازی می کرد.آنجا هم که رسیدیم تمام وقت مواظب خواهرش بود. حتی یک بار وقتی از زیارت برگشتم دیدم دخترم نیست خیلی نگران شدم دلم هزار راه رفت بعد از حدود یکی دو ساعت دیدم یداله خواهرش را در بغل گرفته و کلی هم برایش لباس و عروسک و النگو خریده. بعد از چند روز به خانه برگشتیم، دلم خوش بود که این یکی دو ماه باقی مانده را پیشم می ماند ولی همین که برگشتیم از طرف بسیج به یک ماه دوره ی آموزشی رفت. بعد از آن هم زمزمه هایش برای رفتن به جبهه شروع شد.می گفت: مادر اجازه بده تا بروم، قول می دهم مراقب خودم باشم. می گفتم: کمتر از دو ماه به سربازیت مانده، خوب بمان و آن موقع برو ولی قبول نمی کرد وقتی دید همه دارند می روند، گفت: مادر قلب و روحم چنان به سوی جبهه پر می کشد که انگار چراغی در آنجا روشن است و روشناییش مرا پروانه وار به سوی خود می خواند. با این حرف یداله، گفتم: برو پسرم، تو را به قربانی علی اکبر می دهم و راضیم به رضای خدا، روز رفتنش فرا رسید وقتی عازم شد دلم بد جوری گرفته بود انگار این رفتن برگشتی در پی نداشت. یداله رفت و قلب و روح مرا هم با خود برد. لحظه ای از فکرش غافل نبودم. حدود یک ماه یا یک ماه و نیم بعد که نزدیک عید فطر بود بعد از نماز دلشوره ی بدی به جانم افتاد طوری که حالم بد شد، وقتی سر مزرعه زن همسایه گفت:ملک تاج خانم چه شده گفتم: نمی دانم ولی کمی که حالم بهتر شد دوباره به مزرعه رفتم. مشغول درو کردن گندم بودیم که از دور یک ماشین نظامی وارد روستا شد. با دیدن ماشین انگار دلم ریخت بعد از کمی یک نفر آمد و گفت :مادر شوهرت پایش سر خورده و شکسته، زودتر به خانه بیا با این که می دانستم دروغ می گوید ولی رفتم وقتی به خانه رسیدم دیدم حیاط را همسایه ها تمیز کرده اند و زن همسایه آن قدر گریه کرده که چشمانش سرخ شدهاست. وقتی وارد خانه شدم دیدم همه جمع هستند از هر کس می پرسیدم چه شده جوابم را نمی داد. من اصلا فکر نمی کردم که برای یداله اتفاقی افتاده باشد بلکه نگران پسر بزرگم بودم که دیدم از اتاق بیرون آمد و گفت: مادر یداله شهید شده با این حرف انگار آب سرد بر سرم ریخته باشند نشستم و زار زار گریه کردم. بیشتر از آنکه شهادت یداله دلم را بسوزاند،بی پدری او دلم را می سوزاند که چه روز ها ی سختی را از سر گذرانده بود.
وقتی جنازه اش را تحویلمان دادند رفتم که پسرم را برای آخرین بار ببینم.یداله در 22 ماه رمضان به دنیا آمد و در 22 ماه رمضان هم به شهادت رسید.