قبل از عملیات با شوخی به او
گفتم:«توکه صورتت نورانی شده و فردا شهید می شوی ، بیا و این ساعت قشنگت را یادگاری
بده به من »
لبخندی زد و گفت :«این هدیه پدرم است که از مکه آورده ، تا زنده هستم از
خودم جدا نمی کنم ، اما اگر شهید شدم .مال تو،»
فردای عملیات جز اولین کسانی بود که
شهید شد و به خاطر این که برادرش( جمال ذکایی مهر) قبلا در عملیات خیبر مفقود شده
بود و احتمال عقب نشینی می رفت . بچه ها تاکید داشتند که پیکر اورا به عقب
برگردانیم .
مقرر شد من پیکر مطهر او را از معرکه
تا پشت نیرو های خودی برسانم . اول صبح خودم را به او رسانیده و پیکر نازنینش را
بر روی دوش خود گذاشتم و شروع به حرکت به طرف عقب کردم .
نزدیک نیروهای خودی که رسیدم ، یکی از
بچه ها که داخل شیار بود گفت:«ساعتش افتاد؟!»
وقتی که به زمین نگاه کردم دیدم بند
ساعت " شهید محمدذکایی مهر " بریده شده و ساعت به روی خاک افتاده و من
خاکی نظاره می کردم و از وفای او اشک چشمانم را پر کرده بود .