گفت وگو با پدر شهید «یونس غلام‌کاظمی»:

دو نشان در یک سینه: هم فتح خرمشهر، هم شهادت رمضان

«کریم غلام‌کاظمی» پدر شهید «یونس غلام‌کاظمی» می‌گوید: «در عملیات بیت‌المقدس، وقتی پرچم ایران بر فراز خرمشهر به اهتزاز درآمد، یونس روایی هفده‌سازه در میان فاتحان این شهر بود. اما تقدیر چنان بود که یک سال بعد، در عملیات رمضان، در خاک دشمن مفقود شود و به جمع شهدا بپیوندد. حالا پس از ۴۰ سال، پدرش از خاطرات این نوجوان رشید می‌گوید؛ از روزهای حضور در فتح خرمشهر تا لحظه‌ای که برای همیشه در راه وطن گم شد. این روایت، داستان پسری است که نماز شب‌هایش در امامزاده محله را با روزهای سخت جبهه درآمیخت و سرانجام، به آرزوی دیرینه‌اش - شهادت - رسید.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ در آستانه چهل و دومین سالگرد فتح خرمشهر، به سراغ خاطرات پدر یکی از آن جوانان رشیدی رفتیم که در عملیات بیت‌المقدس، شجاعانه در کنار رزمندگان اسلام جنگید تا پرچم پرافتخار ایران را بر فراز خرمشهر به اهتزاز درآورد. شهید یونس غلام‌کاظمی، نوجوانی از خطه گرم خوزستان که در ۱۷ سالگی، درس‌های مکتب حسین(ع) را در میدان نبرد به نمایش گذاشت. او که در فتح خرمشهر حضور داشت، سرانجام در عملیات حماسی رمضان سال ۱۳۶۱، در خاک دشمن مفقود شد و به کاروان شهدا پیوست.

این روایت، داستان پسری است که از همان کودکی، نور شهادت در چشمانش می‌درخشید. از روزی که در پنج‌سالگی شیرینی‌هایش را میان بچه‌های محله تقسیم می‌کرد، تا زمانی که در نوجوانی، دوستانش را برای مقابله با ترس‌هایشان آموزش می‌داد. یونس، الگویی زنده از یک نوجوان انقلابی بود که نماز شب‌هایش در امامزاده محله، با روزهای جبهه و خط‌ مقدم گره خورده بود.

دو نشان در یک سینه: هم فتح خرمشهر، هم شهادت رمضان

در این گفت‌وگوی صمیمی با «کریم غلام‌کاظمی»؛ پدر این شهید بزرگوار، از خاطرات ناب فرزندش می‌گوید؛ از روزهای حضور یونس در فتح خرمشهر تا عملیات رمضان که دیگر بازنگشت. روایتی که نشان می‌دهد چگونه نسل جوان انقلاب، وارثان راستین حماسه‌ی کربلا بودند و با خون خود، فصل جدیدی در تاریخ مقاومت ایران اسلامی گشودند.

شهید یونس غلام‌کاظمی، امروز اگرچه جسمش در خاک دشمن گم شده، اما نامش بر تارک تاریخ این مرز و بوم می‌درخشد. اینک پس از چهار دهه، پدرش همچنان با افتخار از فرزندش یاد می‌کند؛ همان‌گونه که یونس با سربلندی، راه شهدای کربلا را ادامه داد و در نهایت، به آرزوی دیرینه‌اش - شهادت - نائل آمد.

"نوجوانی که در پنج‌سالگی شیرینی‌هایش را تقسیم می‌کرد و در هفده‌سالگی جانش را بخشید"

در گرمای خوزستان، میان بوی نفت و عطر نماز، یونس در مسجدسلیمان به دنیا آمد. خانه‌ای قدیمی با پرده‌های سفیدی که در باد تاب می‌خورد، شاهد نخستین گریه‌های او بود. مادربزرگش، همان قابله‌ باسابقه محله، او را روی حصیری کهنه، اما پاک به دنیا آورد. از همان لحظه، فامیل هلهله‌کنان گرد آمدند و نام "آقاداداش" را بر او نهادند - پسری درشت‌هیکل با چشمانی که گویی از همان ابتدا اسرار بسیاری در خود داشت.

یونس از کودکی ویژگی‌هایی استثنایی داشت. در پنج‌سالگی، بدون اینکه کسی به او بگوید، جعبه شیرینی‌اش را میان تمام بچه‌های محله تقسیم کرد. این نخستین نشانه‌ای بود از روحیه‌ای بزرگ که در قامت کودکی رشد می‌کرد. با سه خواهر بزرگترش چنان مهربان بود که گویی نگهبان آنهاست، نه برادر کوچکترشان.

در مدرسه، نمره‌هایش همیشه بالاترین بود، اما برخلاف بسیاری از شاگردان ممتاز، هرگز تکبر نداشت. معلم ادبیاتش روزی به من گفت: "یونس تنها دانش‌آموزی است که وقتی پاسخ سؤالی را می‌داند، دستش را آرام بالا می‌برد، نه مثل دیگران که فریاد می‌زنند 'من می‌دانم! '"

وقتی انقلاب شعله‌ور شد، یونس ۱۴ساله بود، اما درک سیاسی‌اش به اندازه‌ی مردان میانه‌سال بود. در مدرسه اعلامیه‌های امام را پخش می‌کرد و وقتی یکی از همکلاسی‌ها طعنه زد، به جای دعوا، او را کنار کشید و با مهربانی برایش از اهداف انقلاب گفت. معلمش که شاهد این صحنه بود، بعد‌ها برایم تعریف کرد که یونس چگونه با حوصله‌ای فراتر از سنش، همکلاسی‌اش را آگاه می‌کرد.

در خانه، یونس همیشه اولین کسی بود که سفره را پهن می‌کرد و آخرین نفری بود که از سر سفره بلند می‌شد. یکبار که برایش کت و شلوار نو دوخته بودم، سه سال گذشت و آن را نپوشید. وقتی پرسیدم، با همان آرامش همیشگی پاسخ داد: "به خانواده‌ای که سیل زده بودند بخشیدمش. " این سخاوت ذاتی‌اش بود که او را از دیگران متمایز می‌کرد.

شب‌های جمعه، یونس به امامزاده‌ی محله می‌رفت و تا پاسی از شب با شهدا نجوا می‌کرد. یکبار که نگرانش شده بودم و پرسیدم چرا دیروقت تنها به آنجا می‌رود، پاسخ داد: "دارم ترسم را کم می‌کنم، پدر. می‌خواهم اگر روزی به جبهه رفتم، بتوانم شجاع باشم. "

"معلمش گفت: هوای جبهه در سر دارد... و او رفت تا در خاک دشمن گم شود"

و سرانجام همان روز آمد. هفده‌ساله بود که آمد و گفت می‌خواهد به جبهه برود. با اینکه قلبم به درد می‌آمد، می‌دانستم که این روح بزرگ را نمی‌توان در خانه نگه داشت. یونس رفت و دیگر برنگشت، اما نامش همیشه زنده است؛ هم در خاطرات ما و هم در خاک‌های خرمشهر که با خونش تقدیس کرد.

یونس بسیار متین و آرام بود. همیشه در جمع ساکت می‌نشست و تا کسی با او صحبت نمی‌کرد، پاسخی نمی‌داد. ادب و متانتش زبانزد بود. با اینکه سن کمی داشت، عقل و درکش فراتر از سال‌های عمرش بود. گاهی چنان حکیمانه سخن می‌گفت که گویی سال‌ها تجربه در پشت کلامش نهفته است.

یکبار درباره ازدواج خواهرهایش با من صحبت کرد. در فرهنگ ما رسم بود که دختر‌ها به ترتیب سن ازدواج کنند، اما یونس با قاطعیت گفت: «هر وقت برای هرکدام از خواهر‌ها خواستگار خوبی آمد، باید تحقیق کنید و اگر مناسب بود، اجازه دهید بروند. گناه است اگر دختر را در خانه نگه داریم و فرصت ازدواجش بگذرد.» حرفش چنان منطقی بود که دختر دومم را زودتر شوهر دادم. حالا پسردخترم مهندس شده و زندگی خوبی دارد، درحالی که اگر طبق سنت عمل می‌کردم، شاید سال‌ها ازدواجش به تأخیر می‌افتاد.

در مدرسه هم همیشه شاگرد ممتاز بود. یکبار معلم ادبیاتش به من گفت: «نمره‌های یونس کمی افت کرده، اما وقتی با او صحبت می‌کنم، می‌بینم ذهنش جای دیگری است؛ انگار هوای جبهه در سر دارد.» چند روز بعد، خودش آمد و گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم.» با اینکه تنها ۱۷ سال داشت، اصرار کرد زمانش فرا رسیده. او از همان نوجوانی در بسیج خارک فعال بود و عشق به انقلاب در وجودش ریشه دوانده بود.

یونس عاشق امام و انقلاب بود. در روز‌های مبارزه، اعلامیه‌های امام را در مدرسه پخش می‌کرد. یکبار یکی از همکلاسی‌ها طعنه زد: «چرا از آن اعلامیه‌های دیگر نمی‌آوری؟»، اما یونس عصبانی نشد. زنگ تفریح او را کنار کشید و آرام شروع به صحبت کرد. بعد‌ها معلمش تعریف کرد که یونس داشت با مهربانی او را با حقایق انقلاب آشنا می‌کرد. حتی در خارک که ما زندگی می‌کردیم، در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. یک شب، در تاریکی مطلق، با ترس به خانه آمد و گفت تیری از کنار گوشش رد شده است.

رابطه‌اش با خدا هم همیشه عمیق بود. نمازش را اول وقت می‌خواند و هر شب جمعه به امامزاده «میرمحمد» می‌رفت. یکبار تا پاسی از شب آنجا مانده بود. وقتی پرسیدم چرا، گفت: «دارم با شهدا قرآن می‌خوانم. می‌خواهم ترسم را از بین ببرم.» در خانه هم بسیار مهربان بود. اگر چیزی کم بود، خودش بلند می‌شد و برمی‌داشت، نه اینکه به خواهرهایش دستور دهد. یکبار برایش کت و شلوار نو دوختم، اما سال‌ها آن را نپوشید. وقتی پرسیدم، گفت: «به نیازمندان سیل‌زده بخشیدمش.»

یونس انگار می‌دانست عمرش کوتاه است. همه چیز را با عشق و سرعت زندگی می‌کرد، مثل شمعی که زودتر می‌سوزد تا نورش بیشتر باشد. هنوز هم وقتی یادش می‌افتم، می‌بینم چه انسان بزرگی بود، با آن سن کم...

یونس همیشه ساده‌زیست بود. وقتی در خارک زندگی می‌کردیم، متوجه شدم هرگز لباس نو نمی‌پوشد. یکبار پرسیدم: "چرا کت و شلوارت را نمی‌پوشی؟ " پاسخ داد: "وقتی بچه‌های دهات که وضع مالی خوبی ندارند می‌بینند من لباس نو پوشیده‌ام، حسرت می‌خورند. نمی‌خواهم کسی به خاطر من ناراحت شود. " این روحیه‌ی حساس و مهربانش در همه‌چیز نمود داشت.

وقتی اصرار داشت به جبهه برود، با اینکه تنها پسر خانواده بود، گفت: "پدر، مرگ اگر قرار باشد بیاید، در هر شرایطی می‌آید. ما همه امانت خدا هستیم و هر وقت او بخواهد، امانتش را پس می‌گیرد. " این سخنان از پسری نوجوان، نشان‌دهنده‌ی درک عمیق او از زندگی بود.

در رفتار‌های روزمره هم همیشه درس‌آموز بود. یک شب که مهمان داشتیم و دو نوع غذا آماده کرده بودیم، یونس مستقیماً از قابلمه غذا خورد. صبح که بیدار شدیم، متوجه نوشته‌ای شدیم که با کلیشه زده بود: "خداوند اسراف‌کنندگان را دوست ندارد. " هیچ توضیحی نداد، فقط همین پیام ساده را گذاشت تا ما را به تفکر وادارد.

با خانواده رابطه‌ای گرم و صمیمی داشت. به خواهر‌ها و مادرش احترام ویژه‌ای می‌گذاشت. هنوز هم در بین فامیل، وقتی می‌خواهند سوگند بخورند، می‌گویند: "به جان آقاداداش" - همان لقبی که از کودکی بر او نهاده بودند.

 "آخرین نامه: شرکت در فتح خرمشهر را نوشت، از عملیات رمضان خبری نشد

یونس از خارک با کشتی اعزام شد. ابتدا به بوشهر و سپس به شیراز رفت. پس از دو ماه آموزش، مستقیم به جبهه رفت و در عملیات فتح خرمشهر شرکت کرد. آخرین بار در عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ بود که از او خبری نشد و دیگر بازنگشت.

به کار‌های فنی علاقه‌ی خاصی داشت. یکبار وقتی خواستم روغن ماشین را عوض کند، به اشتباه روغن گیربکس را خالی کرد. با اینکه سیزده‌چهارده سال بیشتر نداشت، با دقت تمام قطعات را بررسی می‌کرد و می‌خواست از نحوه‌ی کار ماشین سر دربیاورد. اما به هنر‌هایی مثل نقاشی علاقه‌ای نشان نمی‌داد. بیشتر وقتش را به مطالعه و درس خواندن اختصاص می‌داد. جالب اینکه شب‌های امتحان هم مثل بقیه بچه‌ها درس نمی‌خواند و می‌گفت: "همان‌چه معلم سر کلاس گفت، در ذهنم مانده است. " و همیشه معدلش بیست بود.

در رفتار‌های شخصی بسیار ساده و بی‌آلایش بود. هرگز دیده نشد که جلوی آینه بایستد یا از عطر استفاده کند. از هیچ‌کس توقعی نداشت و هرگز بهانه‌گیری نمی‌کرد. اوقات فراغتش را یا در مسجد محله می‌گذراند یا به مطالعه‌ی کتاب‌های غیردرسی مشغول می‌شد.

یونس در تمام دوران نوجوانی و جوانی‌اش در خارک زندگی کرد و با همان سادگی و صفای خاص خودش رشد کرد. مسجد برای او هم محل عبادت بود و هم جایی برای اندیشیدن و یادگیری. این‌گونه بود زندگی کوتاه، اما پربار پسری که رفت تا نامش در تاریخ این سرزمین جاودانه بماند.

در خانه‌های سازمانی شرکت نفت در خارک زندگی می‌کردیم. یادم می‌آید یک روز پس از نماز جماعت، یکی از همکارانم با تعجب پرسید: "حاج آقا، این پسر کیست که همیشه در بسیج می‌بینمش؟ " وقتی گفتم پسرم است، باور نمی‌کرد که چنین نوجوان آرام و متینی از خانواده‌ی من باشد. یونس در فعالیت‌های بسیج بسیار فعال، اما کم‌حرف بود و کسی نمی‌دانست پسر من است.

علاقه‌اش به بسیج و جبهه از همان نوجوانی شکل گرفته بود. شب‌ها تا دیروقت با دوستانش برنامه‌ریزی می‌کرد. یکبار متوجه شدم ساعت یک نصفه‌شب با گروهی از همسن‌وسال‌هایش صحبت می‌کند. وقتی پرسیدم، گفت: "داریم به بچه‌ها آموزش می‌دهیم که اگر به جبهه رفتند، نترسند. " با خلاقیت خاص خودش، دوستانش را به مناطق تاریک جزیره می‌برد تا در شرایط سخت، روحیه‌شان را تقویت کند.

روز اعزامش را هرگز فراموش نمی‌کنم. خودم با ماشین او را به اسکله بردم و با چشمانی اشک‌آلود بدرقه‌اش کردم. آن روز، آخرین باری بود که چهره‌اش را دیدم. عموهایش گاهی از اهواز به ملاقاتش می‌رفتند، اما من دیگر توفیق دیدارش را نداشتم.

نامه‌هایش گنجینه‌ی ارزشمند من است. در آخرین نامه‌اش نوشته بود: "در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کردم و حالا برای عملیات دیگری آماده می‌شویم. " این آخرین خبری بود که از او دریافت کردیم. وقتی چند روزی بی‌خبر ماند، نگران شدم و خودم به اهواز و مناطق عملیاتی رفتم. ده روز تمام، جاده‌های خرمشهر و اطراف را زیر پا گذاشتم، اما هیچ اثری از یونس نیافتم.

یونس در عملیات رمضان سال ۱۳۶۱ در خاک عراق مفقود شد. از همرزمانش که پرس‌وجو کردم، گفتند گروهانشان به سه بخش تقسیم شده بود و یونس در گروه میانی قرار داشت. در آن شلوغی نبرد، کسی نفهمید دقیقاً چه بلایی بر سرش آمد. نه کسی شهادتش را دید، نه اثری از پیکرش یافتند. تنها چیزی که می‌دانیم این است که در همان عملیات تاریخی رمضان، در خاک دشمن گم شد و دیگر بازنگشت.

حتی پس از گذشت سال‌ها، این ابهام که دقیقاً چه اتفاقی برای پسرم افتاد، همچنان در دلم باقی است. اما می‌دانم که یونس همان‌گونه رفت که همیشه زندگی کرده بود - با شجاعت، مسئولیت‌پذیری و عشقی بی‌پایان به این سرزمین. او در عملیات رمضان گم شد، اما در قلب‌های ما همیشه زنده و حاضر است.

سال‌ها گذشت و ما همچنان چشم به راه یونس بودیم. هفت هشت سال تمام، هر روز امیدوارانه منتظر خبری از او ماندیم. تا اینکه وقتی صلح بین ایران و عراق برقرار شد، بنیاد شهید به ما گفت: "دیگر شهیدی در خاک عراق نداریم. همه شهدا شناسایی شده‌اند. " مجبور شدیم بپذیریم که یونس هم شهید شده است.

در امامزاده محمد، سنگ یادبودی برایش گذاشتم. فاصله‌اش با سنگ مادرش فقط پنجاه قدم است. اما بچه‌هایم هنوز هم باور ندارند که برادرشان شهید شده. هنوز هم می‌گویند: "داداش ما در خارج است، شهید نشده. " حتی به سر این سنگ یادبود هم نمی‌آیند. من یا پسرم می‌رویم و سنگ را شستشو می‌دهیم.

   "35 سال انتظار: سنگ یادبودی که خانواده هنوز به آن سر نمی‌زنند"

مراسم یادبودی نگرفتیم. انگار هنوز آمادگی پذیرش این واقعیت را ندارم. گاهی به این فکر می‌کنم که شاید اسیر شده باشد. بعد از آزادی اسرا هم که هیچ خبری نیامد، باز دل بچه‌هایم، مخصوصاً خواهرهایش، نمی‌پذیرد که یونس شهید شده؛ و من... باور کنید هنوز بعد از این همه سال چشم به راهم. سی و پنج سال گذشته، اما هیچ روزی نبوده که اشکم برای این پسر خشک شود. هنوز هم وقتی یادش می‌افتم... (گریه می‌کند) هنوز هم نمی‌توانم...

یونس راهی را رفت که خودش انتخاب کرده بود. راهی که به شهادت ختم شد. انشالله اگر زنده است که خبری از او بشود، و اگر نه، که روحش با شهدای کربلا و اباعبدالله الحسین (ع) محشور باشد.

مصاحبه از اباذری

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده