گزیده خاطراتی از جانباز سرافراز محسن اسماعیلزاده/بخش اول
جانباز سرافراز محسن اسماعیلزاده سومین فرزند «محمد خان» در تاریخ ۱۵ مهر ماه ۱۳۴۸ در روستای سوموکلوی خروسلو از توابع بیلهسوار مغان دیده به جهان گشود. مادرش خانوم «کشور کوهی» در دوران بارداری فرزندش محسن خیلی سختی کشیده و دچار بیماری شدید زنانگی بوده است؛ به طوری که اکثر زنان روستا از جمله قابله به او میگفتند «این بچه سالم به دنیا نمیآید! خدا کند اگر بچه هم تلف شد خودت صحیح و سالم فارغ شوی.»
ماجرا به گوش محمدخان میرسد. او از فرط ناراحتی از منزل خارج میشود و بدون هیچ قصد خاصی به طرف مغازه عمویش حرکت میکند و با «اصغری آذر» که فردی روشندل و شیخ منش و زاهد بود روبهرو میشود. بعد از سلام و احوالپرسی و درک ناراحتی محمد خطاب به او میگوید: «آقا محمد چرا بیخودی ناراحتی؟ من در خواب دیدم مولایمان آقا ابوالفضل عباس(ع) شفای زن و فرزندت را داده و بچه سالم به دنیا میآید. بیماری زنت هم بهبودی مییابد.»
آری اراده و مشیت پروردگار بر آن بوده که محسن به سرنوشت ارزشمند آینده خود برسد بنابراین با وجود فقر و معمول و محرومیت و عدم وجود بهداشت و درمان در محیط روستایی، سالم به دنیا میآید. او در حالیکه بیماریهای مختلف و مسری بسیاری از بچههای روستا را از بین میبرد و هیچ واکسن و داروی هم نبوده رشد و نمو پیدا میکند. اساساً منطقه خروسلو از جمله محرومترین مناطق کشور بوده و هست. آن روزها مردم با اندک زمینهای زراعی دیم و دامداری امرار معاش می کردند و هیچگونه تسهیلات رفاهی از آب و برق و تلفن نداشتند. راه هم معضل مهم روستا بوده و به همین دلیل مردم نمیتوانستند مریضهای خود را به تنها مرکز درمانی گرمی برسانند با وجود این، عطوفت و مهربانی از ویژگیهای بارز مردم این منطقه است آنها همان اندک محصولات خود را به کمک همدیگر جمع میکردند همواره در کنار هم بودند و ارتباطات اجتماعی و اخلاقی خوبی داشتند. البته ارتباط خویشاوندی و فامیلی همه خانوادهها با هم، خود دلیل دیگری بر رفت و آمدها و افت و خیزها صمیمانه بوده است. بنابراین شبنشینیهای مردم سر کرسیها و گفت و شنود صمیمانه و به دور از هرگونه تعارفات و تشریفات حکایت از صفا و سادگی مردم متعهد منطقه داشته و دارد.
خانوادههای اسماعیلزاده هم معمولا به هنگام فراغت در خانه پدربزرگشان جمع شده و کنار هم بودند. آنها وقتی دور هم جمع میشدند از اوضاع روز، محصولات کشاورزی، مسائل مذهبی و شرعی حرف میزدند و یا با آموزش قرآن سر میکردند. پدرزن محمدخان، پدربزرگ محسن، آخوندی بوده به نام «ملا قلنج کوهی» معمولا ملا لنج منشأ خدمات بسیاری از جمله آموزش قرآن به بچهها بوده است. مادر محسن همان کشور خانم هم که از پدر خود قرآن یاد گرفته بود، معمولا به بچهها و کودکان قرآن درس میداده است. بر همین اساس به وی «آخوند باجی» میگفتند. به این ترتیب محسن قرآن را پیش مادر خود میآموزد.
محمدخان برای رهایی از فقر و فاقه و جهت نزدیک
شدن به مراکز کار و آسایش، در سال ۱۳۵۲، زمانی که محسن چهار ساله بوده به اردبیل
نقل مکان کرده و در محلهی یحییآباد در نزدیکیهای فاطمیه دروازه مشکین ساکن میشود.
ایشان آن وقتها در منزل یکی از اقوام اجارهنشین بودند تا اینکه در سال ۵۶، قطعه
زمین خریده و خانهای برای خود میسازد. خانهای در کوچه شهید «ینج» فعلی که
کماکان در آن ساکناند. معمولاً آن سالها، سالهایی بوده که اکثر اهالی روستاهای
خروسلو از دست مظالم خانها و فئودالهای منطقه دست زن و
بچههای خود را گرفته و با اندک اثاثیه منزل برای کارگری و امرار معاش به اردبیل
میآمدند. محسن در آن ایام پنج ساله بود و با پسر عموی خود عدالت(کارمند صدا و
سیماست) و سایر بچههای محل از جمله خدمتعلی که رزمنده و آزاده است و نورعلی و
امامعلی بازی میکرده و روزگار میگذرانده است.
محسن وقتی به سن قانونی میرسد در مهرماه سال ۱۳۵۵ به کلاس اول ابتدایی در دبستان چهارم آبان در محله قاسمیه اردبیل(۱۳ آبان فعلی) ثبت نام کرده و تا پایان پایه دوم در آنجا درس میخواند. اما پایههای سوم چهارم و پنجم ابتدایی را در دبستان «شیخ صفی» واقع در میدان امام حسین(ع) (تازه میدان قبلی) کوچه ارمنستان و کوچه روبهروی کلیسایی که الان زورخانه ذوالفقار است، میخواند. دبستانی که هم اکنون به صورت مدرسه و دارالقرآن اداره میشود.
ایشان در این دوره، هم درسش خوب بوده و هم از نظر اخلاقی دانش آموز ممتازی محسوب میشده است. قدرت یزدی و فیاض موسوی که فرزند معلمشان بوده، از دوستان نزدیک او در این دوره بودهاند. آقای موسوی پدر فیاض هم معلم بوده و هم مداح اهل بیت عصمت و طهارت(ع).
از خاطرات دوران کودکی آقا محسن میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
یکی اینکه وقتی ایشان در کلاس سوم ابتدایی درس میخواند، خانم معلم بیحجاب یا بد حجاب به آنها درس میداد. جرقههای انقلاب تازه زده میشد، بچههای بزرگتر برای اعتراض به این خانم معلم در وقت تنفس و زنگ تفریح شعارهای انقلابی و ضد رژیم سر میدادند. در واقع با صدای مردم راهپیمایی کننده در خیابانها همراهی میکردند. محسن و دیگر بچههای کوچک از شنیدن چنین صداها و شعارها میترسیدند! یعنی تا آن زمان از ماهیت انقلاب و تظاهرات چیزی درک نکرده بودند.
خاطره دیگر اینکه هنوز انقلاب به ثمر نرسیده بود که محسن برای اولینبار عکس سیاه و سفید امام را میبیند و در مورد او از بزرگترها می پرسد. آنها هم از مبارزات و شجاعتهای امام و بدیهای شاه و رژیمش حرف میزنند.
با وجود این به دلیل صغر سن هنوز درست و حسابی از انقلاب سر در نمیآورد. او حتی اذاعان میدارد من از انقلاب و مسائل فکری و سیاسی چیزی نمیدانستم و فقط شاهد صحنههایی مثل کشتهشدن پاسبانها و کشیده شدن آنها بر کف خیابان در پشت ماشینها بودم.
آقامحسن با آنکه کودکی آرام و کمحرف بود، به رغم جثه کوچکش سعی در به دست آوردن دل بزرگترها داشت و میخواست با کارهای خوب خود رضایت آنها را جلب کند و خوشحالشان سازد. در این مورد میگوید: «یک بار سردرد شدید پدرم شروع شد. چون میدانستم ایشان به هنگام سردرد چه دارویی میخورد، بدون اینکه به او بگویم زود پریدم از دکان برای او قرص «کاشی کالمیون» خریدم. قرصی که به صورت تک عددی در جعبه مقوایی بسته بندی میشد. قرص تقریباً بزرگی هم بود که آن روزها دانهای 10 تا 15 ریال بود. وقتی دارو را به پدرم دادم، برق خوشحالی و رضایتمندی را در چشمان او به عینه مشاهده کردم...
ادامه دارد
انتهای پیام