گفت‌وگو با همسر شهید شیرودی هم‌زمان با روز تکریم مادران و همسران شهدا
همسر شهید شیرودی در بخشی از صحبت‌هایش می‌گوید: به فرزندانم می‌گفتم که پدرتان یک قهرمان بود. شهید شد و رفت پیش خدا. قصه شب‌های بچه‌ها، قصه قهرمانی پدر بود و بچه‌ هم با شوق به قصه قهرمانی پدر گوش می‌دادند.

نوید شاهد: مادران و همسران شهدا اسوه‌های صبر و استقامت هستند که کوه از این همه صبرشان به زانو در آمده است. آری! به راستی که تنها این شیرزنان می‌توانستند چنان شیرمردانی را در دامن بپرورانند و راهی جبهه‌های عشق کنند. حقا که باید روزی همچون روز وفات زنی یل‌پرور که قمر بنی‌هاشم را در دامن پرورداند تا فدای حسین(ع) شود؛ به نامشان باشد. به همین بهانه با همسر یکی از این شیرمردان به صحبت نشستیم که در ادامه ماحصل آن را می‌خوانیم.

وقتی گفتند به مناسبت تکریم مادران و همسران شهدا با همسر شهید شیرودی صحبت کنم، چیزی نمانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. بعد از گرفتن نشانی، همراهِ همکارم راهی خانه شهید شدیم. تا آنجا انگار روی زمین نبودم و پایم را روی ابرها می‌گذاشتم. می‌خواستم ببینم همسر شهیدی که خیلی دوستش داشتم، از او چه می‌گوید و چقدر شبیه بقیه همسران شهدا صبور است.

همسر شهید شیرودی

در که باز شد احساس کردم مادرم را می‌بینم؛ اصلا احساس غریبی نداشتم. وارد خانه شدیم و بعد از احوالپرسی نشستیم. دلم می‌خواست بدون هیچ مقدمه‌ای برایم از شهید بگوید و جواب همه سوال‌هایی را که در سرم می‌چرخید  بگیرم. برایمان چایی و بیسکوییت آورد و کنارمان نشست.

در دوسال زندگی مشترکمان، دو ماه بیشتر همسرم را ندیدم

 با ذوقی کودکانه پرسیدم از خودتان و شهد برایم بگویید: مادرانه لبخندی به رویم زد و فکر کنم متوجه عجله و ذوقم برای شنیدن صحبت‌هایش شد، گفت: «شهناز شاطرآبادی» هستم، متولد 1337 و اهل کرمانشاه. شهید «علی اکبر قربان شیرودی» هم متولد 1334 شیرودِ شهسوار هستند. اواخر سال 1357 ازدواج کردیم. یک پسر و یک دختر از زندگی کوتاهم با شهید برایم به یادگار مانده است. دو سال با هم زندگی کردیم اما در این دو سال شاید تمام روزهایی که همسرم را می‌دیدیم دو ماه هم نشد.

اوایل انقلاب در کمیته‌هایی که به دستور امام(ره) عزیز تشکیل شده بود فعالیت می‌کرد. با شروع جنگ کردستان هم به آنجا رفت و خیلی بین خانواده نبود. وقتی جنگ کردستان تمام شد انگار دنیا را به من داده بودند و دلم می‌خواست جشن بگیرم. با ناباوری می‌پرسیدم: «واقعا دیگه مأموریت نمی‌ری؟» لبخند می‌زد و می‌گفت: «نه تمام شد.»

به من الهام شد همسرم خیلی کنارم نمی‌ماند

با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران ته دلم خالی شد، انگار ناامید شدم و به من الهام شد که همسرم خیلی کنارم نمی‌ماند. با اینکه خیلی راجع به شهادت صحبت می‌کرد و با مثال زدن خانواده شهدا دیگر می‌گفت دلم می‌خواهد صبور باشید و بی‌تابی نکنید، اما دوری از تمام جانم، برایم خیلی سخت بود.

با اینکه اکثر اوقات مأموریت بود، اما دلم را به حضور و دیدارهای گاه به گاهش و دلگرمی‌هایی که به من می‌داد، خوش می‌کردم. روزها با دلهره و نگرانی برای همسرم می‌گذشت. ما در پایگاه هوانیروز کرمانشاه زندگی می‌کردیم و من هم همانجا کار می‌کردم.

شهادت اکبر تعبیر خواب‌هایم شد

نفس عمیقی کشید؛ گویی سال‌ها بغض نبودن عزیزش را فرو خورد و ادامه داد: نزدیک شهادتش خواب‌هایی می‌دیدم که بعد تعبیرش را فهمیدم. یک شب خواب عقرب دیدم که وقتی شوهر خواهرم خواست عقرب را بُکشد، روی سمت چپ سینه‌م افتاد و با دردش از خواب پریدم. یک شب دیگر خواب دیدم دندان‌هایم ریخته و همه اینها با شهادت اکبر تعبیر شد.

یک روز یکی از اقوام به پایگاه آمد، خیلی دستپاچه بود. انگار به من الهام می‌شد که قرار است خبری شود که با دیدن هرچیزی دلشوره می‌گرفتم. گفت: «از اکبر چه خبر؟» با نگرانی پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟». گفت: «نه، کارش داشتم». شماره پادگان ابوذر که محل کار همسرم بود را گرفتم و با شنیدن صدایش دلم آرام گرفت. خیلی به ندرت پیش می‌آمد که خودش جواب تلفن را بدهد. خدا آنچه در دل داشتم را اجابت کرد و دلم آرام شد.

شهید علی اکبر شیرودی

با شنیدن صدایش دلم آرام گرفت

به اینجای صحبتش که رسید، انگار دل من هم آرام گرفت. یادم رفت کجا نشستم و در دلم دعا می‌کردم که کاش هیچکس خبر شهادت همسر، فرزند یا پدرش را نشنود. صدایش من را به خودم آورد که داشت می‌گفت: صحبتش که با یکی از اقواممان تمام شد، گوشی را به من داد. اکبر با تکیه کلام همیشه‌اش که «بابا» بود گفت: «شهناز، بابا! امشب داداشم میاد دنبال شما، با بچه‌ها به تهران بروید. با ناراحتی گفتم: «تا شما نیاید جایی نمیرم.» با اصرارش راضی شدم و هرچه پرسیدم: خودت کی میایی؟ فقط می‌گفت انشاالله می‌آیم.

با نگرانی راهیِ خانه‌مان شدم. ساعت 10 شب مهمان‌ها رسیدند. برادرشوهرم گفت: «به اکبر زنگ بزن؛ با ما به تهران بیاید، کمی استراحت کند و برگردد.» اخر یک‌بار، «پدافند هوانیروز» موقع بمباران هوایی یکی از میگ‌های دشمن را زده بود و موقع سقوط وارد خانه ما شده بود. ما تازه به این خانه آمده بودیم و تلفن نداشتیم. به خانه همسایه که با هم دوست هم بودیم، رفتم تا با اکبر تماس بگیرم؛ اما نبودند. وقتی آخر شب برگشتند خواستم زنگ بزنم دوستم من را منصرف کرد و با بهانه اینکه الان دیر وقت است، گفت فردا زنگ بزن. من هم قبول کردم و به خانه برگشتم.

همه می‌دانستند همسرم شهید شده، فقط من خبر نداشتم

ساعت 7 صبح روز هشتم اردیبهشت، داشتم صبحانه آماده می‌کردم که همسایه زنگ زد. وقتی در را باز کردم با دلهره گفت مهمان‌ها خواب هستند؟ پرسیدم چیزی شده؟ نگران بچه‌ها شدم و به سر پسرم که خواب بود دست زدم، دیدم تب ندارد و به مادرم نگاه کردم دیدم نگران است و با دست به سینه می‌زد. زنگ در را زدند. همسر دوستم، برادر شوهرم را صدا زد و همراه آقایی که بعداًَ فهمیدم از سازمان عقیدتی ارتش آمده بود، به خانه آنها رفتند و در را بستند. ترسیدم و محکم در را می‌زدم. در را که باز کردند، قسم می‌دادم که بگویند چه اتفاقی افتاده. گفتند که چیزی نشده، اکبر فقط زخمی شده. به خدا التماس می‌کردم اگر دست و پا هم نداشته باشد، فقط زنده مانده باشد. در فاصله‌ای که آنها به پایگاه رفتند دو نفر از همکارانم به دیدنم آمدند. یکی از آنها به گمان اینکه من از شهادت اکبر خبر دارم، تسلیت گفت. همانجا انگار جان از تنم بیرون رفت و فهمیدم اکبر در «عملیات بازی دراز» به شهادت رسیده است.

اشک در چشمانش حلقه زد و با بغض مانده در گلو، به نقل از برادر شوهرش گفت: او می‌گفت که یک بار از برادرم پرسیدم: «اکبر تو که این همه عاشق شهادت هستی، فکر می‌کنی بدانی کی شهید می‌شوی؟» اکبر گفت: «اون که با خداست، ولی هر وقت گفتم بیا و بچه‌ها را به تهران ببر بدان خبرهایی هست.» تا وقتی به نزدیکی کرمانشاه رسیدم، یاد حرف اکبر نبودم. نزدیک پادگان که شدم، تازه به یاد آوردم اکبر چه گفته بود. دم پادگان پرسیدم: از خلبان‌ها کسی شهید شده؟ جواشان نه بود؛ اما فردا صبح خبر شهادت اکبر را آوردند.

همسر شهد شیرودی

بعد از شهادتش راه سختی داشتم

موقع شهادت همسرم، دخترم یک سال و نیمه و پسرم 6 ماهه بود. دخترم «عادله» پدرش را می‌شناخت، اگر باباش برای خرید می‌رفت پشت سرش گریه می‌کرد اما الان چیزی از آن روزها یادش نیست.

وقتی شهید شد، من ماندم و دو فرزندم در یک پادگان نظامی، با پدرهایی که کوکانشان را نوازش می‌کردند. بعد از شهادت اکبر راه سختی در پیش داشتم و الان که به آن روزها برمی‌گردم، از آن همه مقاومت و صبر با سن و سال کمی که داشتم تعجب می‌کنم. بعد از شهادت همسرم مشکلات زیادی در زندگی بود اما خدا خودش کمک می‌کرد که آن‌ها را پشت سر بگذاریم.

ابوذر را پیش مادرشوهرم گذاشتم تا دلش آرام بگیرد

ادامه دادن آن خاطرات برای همسر شهید شیرودی سخت بود و نمی‌خواست دلم را بشکند اما با لبخندی که فقط زیباییش روی لب یک مادر اینقدر می‌درخشد، گفت: بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری در شمال، به کرمانشاه برگشتیم. ابوذر را مدتی پیش مادرشوهرم گذاشتم تا دلشان آرام بگیرد که یادگار پسرشان کنارشان است. از شمال به کرمانشاه آمدم. وارد خانه‌ای شدم که «اکبرم» همه وجودم؛ دیگر آنجا نبود. هم‌زمان ساک پروازش را آوردند و همان موقع مجله‌ای را دیدم که یک سمت آن عکس همسر شهیدم و یک طرف دیگرش عکس پسرم، ابوذر بود. دلتنگی امانم را برید و دیوارهای خانه روی دوشم سنگینی می‌کرد.

بیشتر بخوانید: توصیف شهید چمران از شهید شیرودی

خاطرات رفت و آمدهای همسرم در پادگان هر روز برایم تکرار می‌شد. زندگی جریان داشت و بچه‌ها بعد از اکبر تمام امیدم برای ادامه زندگی بودند. من باور نمی‌کنم خاک سرد باشد و مانند همه خانواده شهدا، یاد و خاطره عزیزانمان همیشه با ما هست؛ اما خدا به آدم صبر می‌دهد. راه معنوی که شهید رفته و دعای خیرش باعث محکم شدن خانواده بعد از خودش می‌شود. هر شهید لحظه شهادتش چیزی در ذهنش نقش می‌بندد و یکی از آنها خانواده‌اش است که به خدا می‌سپارد و با خیال راحت به سمت خودش می‌شود.

وقتی کسی با آغوش باز به استقبال خدا می‌رود، یعنی دل از همه تعلقاتش بریده و خانواده‌اش را به خدا می‌سپارد. مرگ راه حق است و شهادت یک انتخاب. وقتی آدم راه درست را برود، خدا هم همه جوره هوایش را دارد. همانطور که حُر کسی بود که مقابل امام حسین(ع) ایستاد ولی یک لحظه انتخاب کرد به جای مُردن، شهید شود.

حضور اکبر را پس از شهادت با صدای در بالکن احساس کردم

از همسرش خواستم که خاطره‌ای از دلتنگی آن وقت‌ها برایم بگوید؛ نگاهش در گذشته دوید و خاطره‌ای از آن روزها برایم تعریف کرد: یک شب که سعی می‌کردم با کمک قرص مُسکن بخوابم، از سر دلتنگی و ناچاری به خدا می‌گفتم: «خدایا! کاش شوهرم شبها به خانه بیاید و من ببینم زنده است، روزها غیب شود تا کسی نفهمد و این راز بین من و تو می‌ماند. با خدا حرف می‌زدم و روی سر پسرم که در بغلم خواب بود دست می‌کشیدم. انگار خدا صدایم را شنید و اجابتم کرد. در حالت خواب و بیداری، زنبوری پایم را نیش زد، از شدت درد بیدار شدم و صدای جیر جیر در بالکن را شنیدم، مثل این بود که کسی در زنگ زده‌ای را باز کنند. همانجا خشکم زد و به خدا التماس می‌کردم و می‌گفتم: «خدایا من را ببخش.» با دیدن این صحنه احساس کردم خدا به من فهماند که تحمل اینکه حضور شهید را حس کنم، ندارم.

داستان قهرمانی‌های پدر، قصه شب فرزندان شهید شیرودی بود

قصه شب بچه‌ها، داستان قهرمانی پدرشان بود

همیشه با خودم می‌گفتم: «کاش لحظه خاکسپاری همسرم را نمی‌دیدم، لااقل امیدی داشتم که شاید برگردد»، اما چاره‌ای نداشتم و این آخرین دیدار بود.

بچه‌ها که بزرگتر شدند می‌گفتم: «پدرتان یک قهرمان بود. شهید شد و رفت پیش خدا.» قصه شب‌های بچه‌ها، داستان قهرمانی پدرشان بود و بچه‌‌ها هم با شوق به قصه قهرمانی پدر گوش می‌دادند.

یکی از بهترین خاطرات زندگی مشترکمان زمانی بود که پسرم به دنیا آمد. خیلی خوشحال شدم که دخترم برادر دارد و همسرم پسر. حالا «ابوذر» مرد شده بود. چشم و ابرو و هیکلش خیلی شبیه پدرش شده، وقتی راه می‌رود به دخترم می‌گویم: «الهی زنده باشه، انگار بابات داره جلوم راه میره.»

ابوذر مثل پدرش خلبان شد

با نگرانی و دلهره‌ای مادرانه ادامه داد: ابوذر به عشق پدرش خلبان شد و دخترم گرافیک خواند. ابوذر مدتی هم در ناوگان هوایی خدمت کرد و بعد انصراف داد. آن زمان که پرواز می‌کرد من که خاطره خوبی نداشتم نصف شب از خواب بیدار می‌شدم و به این فکر می‌کردم که ابوذر پرواز دارد. تا وقتی در آسمان بود و پرواز داشت مدام ذکر می‌گفتم و نگران بودم. حتی الان هم که ابودر پرواز نمی‌کند هر وقت هواپیمایی در آسمان می‌بینم، اگر در حال صحبت هم باشم، صحبتم را قطع می‌کنم و برای خلبانش دعا می‌کنم.

مادران و همسران شهدا انتخاب شده هستند

سوال‌ها در ذهنم می‌چرخید و از رازی که در دل مادران و همسران شهداست که جایگاهشان این‌قدر والاست، پرسیدم و در جوابم با نگاهی مهربان گفت: «آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد    هرکسی را آنچه لایق بود داد»

همسران و مادران شهدا هم انتخاب شده هستند و این لیاقت را پیدا کرده‌اند که مادر یا همسر شهید باشند.

هرچند در جامعه کنونی مادران و همسران شهدا با کمرنگ شدن برخی ارزش‌ها خیلی مظلوم واقع می‌شوند اما انشالله که بتوانیم این لیاقت را حفظ کنیم و شرمنده شهدا نباشیم؛ چون خیلی به دعای خیرشان نیازمندیم.

با خستگی زیادی که داشت؛ دلم نیامد بیشتر از این اذیتش کنم و با هزار سوال دیگر که در ذهنم ماند، با او خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

هنوز خیلی از منزلشان فاصله نگرفته بودیم اما حس کردم دلم برایشان تنگ شده و دوست دارم تا همیشه از خاطرات و همسرانه‌هایش بگوید و من سراپا گوش باشم.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده