شهید شاعری که تنها پسرش را ندید
به گزارش نوید شاهد اردبیل؛ هشتم اسفند سال 1337، در روستای کلخوران ویند از توابع اردبیل، فرزندی دیده به جهان گشود که نامش را زلفعلی نهادند و در گوشش با زمزمه اذان، علی خواندند. فرزند دوم خانواده بود و در خانوادهای پر جمیعت و هشت نفره بزرگ شد. سال 1342 تحصیلات ابتدایی خود را در مدرسه گلدشت روستای ویند کلخوران شروع کرد. در دوره ابتدایی، تکالیفش را به نحو احسن انجام میداد و درسش را به خوبی میخواند و تا ششم ابتدایی با معدل بالا ادامه داد .
مادرش میگوید: از نظر جثه، ضعیف و کوچک بود. اما از 9سالگی، روزه کله گنجشکی میگرفت و میگفت ثوابش را هدیه می کنم به روح پدربزرگ و مادربزرگم. دوست دارم که با این کارم موجب شادی روح آنان شوم. از همان ابتدا، بچهای مهربان و خوش رو بود. نماز خواندن را از همان دوران کودکی آغاز کرد و رفتارهایش سنجیده بود. بعد از تعطیلی مدرسه، در کار دامداری و کشاورزی به پدرش کمک میکرد و علاقه بسیار زیادی به من داشت. علی رغم خستگی، به یاریام میآمد و با دستان کوچکش کمکم میکرد. تا ششم ابتدایی در روستا بود و بعد از آن، برای تحصیل به تهران رفت و در آنجا دوران راهنمایی را در مدرسهای در قلعه مرغی تهران آغاز کرد و تا سوم راهنمایی را آنجا خواند .
با ورود به دوران نوجوانی، ایمانش قویتر شد و بیشتر از پیش به نماز و روزهاش اهمیت میداد. درس خوان و با استعداد بود. بعد از تمام کردن دوره راهنمایی، به سپاه دانش پیوست. هم تدریس میکرد و هم درس میخواند؛ تا اینکه به استخدام شهربانی در آمد و حدود سه سال در تهران ماند و خدمت کرد. اما علاقه زیادی که به مطالعه داشت باعث شده بود که همیشه در حالت آموختن باشد. بعضی از اوقات شعر مینوشت و به شعرهای استاد شهریار علاقه عجیبی داشت. شعر نوشتن را دوست داشت و هر از گاهی اشعاری میسرود و با ذوقی خاص میخواند. این حس عاطفی باعث شده بود که برای دیدن مادر و تنها خواهرش، مدام به روستا میآمد و برمی گشت.
خواهرش میگوید: مادرمان را خیلی دوست داشت و حرف روی حرفش نمیآورد. همسرش را مادرمان انتخاب کرد و ملاک انتخاب، رابطه خویشاوندی، عفت، اعتقاد و اصالت خانوادگی دختر بود. مراسم ازدواجشان خیلی ساده و به دور از هرگونه تجملات و ریخت و پاش، برگزار شد. آنها در روستا و زادگاه خودشان، ویند کلخوران سرعین، یک مراسم ساده برگزار کردند و در تاریخ دهم اردیبهشت 1359 به عقد هم در آمده و با یک صمیمت و صفای خاصی شروع به زندگی نمودند. پس از ازدواج، در خانه پدری زندگی را آغاز کردند و بعد از گذشت چند ماه، به خاطر موقعیت شغلی توسط شهربانی به اورمیه منتقل شد. مرا خیلی دوست داشت و همین علاقه باعث شد که بعد از انتقال، مرا هم با خودش برد. اما در مأموریتی، مهاباد محل عروجش شد و پیکر غرق به خونش را به روستا آوردیم. زن داداشم پا به ماه بود و فرزندشان بعد از شهادت علی به دنیا آمد.
مادرش میگوید: شب قبل از شهادت فرزندم، در خواب دیدم که از آسمان، یک تابوت به پایین آمد. گفتند: از تابوت آویزان شو! آویزان شدم و مرا به جلوی مسجد بردند. صبح که از خواب بیدار شدم کسی را در روستا و در حوالی خانه خودمان ندیدم به کوچه آمدم و دیدم کسی نیست. دویدم به طرف خرمن ( ورودی روستا) دیدم که همه اهالی روستا در آنجا جمع شدهاند. قیامت برپا شده بود و اهالی روستا عزاداری میکردند. به داخل جماعت رفتم و متوجه شدم که پسرم شهید شده است .
نوحعلی، برادر شهید میگوید: علی همیشه توصیه میکرد که درس بخوانید و سعی کنید مدارج عالی را طی کنید چون مملکت ما به وجود جوانان آگاه و صاحب علم نیاز دارد. وی اعتماد به نفس بالایی داشت و در مورد جنگ میگفت، تمام جوانان باید در این جنگ شرکت کنند تا کشورمان به دست بیگانگان نیفتد . وصیت علی، مواظبت از پدرو مادرمان بود . شجاعتش بیشتر زبانزد فامیل و دوستان بود. آخرین باری که به روستا آمده بود روز طشت گذاری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله بود؛ موقع رفتن به مادرش گفته بود که برای عید قربان برمی گردم که دیگر هیچ وقت برنگشت و در شب عید قربان در مهاباد به تاریخ پانزدهم مهر 1360، در درگیری با منافقین و ضد انقلابیها به شهادت رسید.
پیکر علی، در گلزار ویند کلخوران به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد .
یک بیت از سرودههای شهید علی باقری:
ای مادر غم دیده نداری خبر از من که از گردش دوران چه آمد به سر من
انتهای خبر/