تصویر امام را در دست داشت که هدف گلوله قرار میگیرد
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید مظفر عزیزی، دوم اردیبهشت 1322، در روستای بورگهیم از توابع شهرستان خلخال به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش محبوبه نام داشت. در حد خواندن و نوشتن درس خواند. بنا بود. سال 1346 ازدواج کرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد. هفتم بهمن 1357، در خلخال هنگام تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر او در گلزار شهدای خلخال به خاک سپرده شد.
زندگی و نحوه شهادت این بزرگمرد را در مصاحبه با همسرش معصومه کرمی مرور میکنیم؛
آشنایی با همسر و ازدواج
شغلش کارگری بود، وقتی برای کارگری به شهر لاهیجان آمده بود، با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. بعد از سه ماه زندگی مشترک بخاطر عشق و علاقه به پدر و مادرش به خلخال عزیمت کردیم. اخلاق متین و نیکوی او برایم آرامبخش بود. در طول زندگی 9 سالهمان، صاحب 3 پسر و 1 دختر شدیم.
عشق به امام خمینی(ره)
با گذشت زمان از سال 1355 به بعد عشق به امام خمینی (ره) را در وجودش دیدم سعی به حضور در محافل انقلابی و تظاهراتها و سفرهای پیاپی به قم را داشت. بسیار تودار بود و چیزی از کارهایش نمیگفت. روزی جاریام با خنده گفت: معصومه، در خواب دیدم شوهرت آقا مظفر در باغ سرسبز و زیبایی که درختان انار دارد و اطرافش را زنان زیبارو گرفتهاند خوابیده است. آن روز از حرفهای جاریام که چرا همسرم را بین زنان ناشناس زیبارو دیده خوشم نیامد و شاید کمی حسادت زنانهام گل کرد. اما خوابش خیلی زود تعبیر شد.
رویای صادقانه
روز 7 بهمن 57 قرار بود در خلخال تظاهرات باشد، دور هم با دوستانم به همدیگر میگفتیم: خوشا به حال کسی که این روزها شهادت نصیبش میشود، آرزو میکنم منم شهید شوم. چند شب بعد، خواب دیدم یک فرد نورانی قرآن به من داد و گفت: این را بگیر و به مظفر بده. او فردا ساعت 11 مهمان ماست.
صبح دلشوره عجیبی داشتم، خوابم را برایش تعریف کردم، خندید و گفت: نگران نباش! یا من رفتنی هستم تو تنها میمانی، یا تو میروی و من تنها میمانم. اما آرامش درون او حاکی از چیز دیگری بود، میخواست با شوخی مرا آرام کند. همیشه عادت داشت ایام مخصوص و شاید 10 روز از ماه را روزه بگیرد مرا هم در این ثواب رفیق راه خود ساخته بود. آن روز مصادف با 28 صفر سالروز رحلت پیامبر اعظم و امام حسن مجتبی (ع) بود. طبق همیشه خود را برای روزه آماده کرده بود اما من به دلیل تولد تازه پسرمان "محمد" نتوانستم او را همراهی کنم به شوخی گفت: «رفیق نیمه راه شدی و من به تنهایی روزه گرفتم.»
در زمستان سرد در حالیکه شاید 50 سانتیمتر برف روی زمین را پوشانده بود، مظفر را بدرقه کردم. او لحظهای برگشت و برای آخرین بار با صدای ملیح صدایم کرد معصومه! بعد گفت: این مقدار پول را بگیر. از این به بعد سرپرست فرزندانم تو هستی.
آنقدر تودار بود که از الهامات قلبی و رویاهای صادقهاش مرا با خبر نمیکرد اما با این حس و حالی که داشت یقین دارم میدانست چه اتفاقی در راه است.
شهادت
ساعت حدود 11:30 دقیقه ظهر بود. جاریام هراسان آمد و گفت: خاک بر سر شدیم آقا مظفر شهید شده، در حالیکه آن یکی جاریام حرف او را رد میکرد و میگفت: نه تیر به انگشتش خورده در بیمارستان است. با عجله چادرم را برداشته و پریشان خودم را به بیمارستان رساندم. ماموران رژیم شاه وقتی متوجه شدند من همسر عزیزی هستم، گفتند خاک بر سرت شد. همان لحظه به خودم آمدم و محکم گفتم: خاک نشد، بهشت نصیب من شد!
در حالیکه عزیز ماهرویم را آغشته به خون با چشمان باز، روی تخت بیمارستان دیدم نمیدانم چه بر من گذشت میگفتند: او تصویر امام را در دست داشت که هدف گلوله قرار میگیرد و در سه راهی خیابان اصلی شهر در آغوش آقای شمسالدین سعیدی (پدر شهید محمود سعیدی) جان به جان آفرین تسلیم میکند.
تشییع و تدفین
پیکر مطهر مظفر، 28 صفر بر روی دستان مردم انقلابی در شهر و روستاهای اطراف تشییع شد تا مردم سند جنایت شاه ملعون را از نزدیک ببینند و برای انقلاب آینده سینهها را سپر کنند. مظفر با نثار خون پاکش ندای ظفر و پیروزی را برای ملت ایران سرود و جوشش خون او خبر دمیدن صبح انقلابِ را داد.
دخترها باباییاند!
دختر عزیزمان تاب دوری پدرش را نداشت و 12 سال بعد به سوی پدرش پر کشید و معنای دختران باباییاند را عاشقانه و زیبا تفسیر کرد.
شهدا از همه علاقه و خواستههایشان دست کشیدند و با نثار خونشان جادههای بیمنتهی را برای آبادانی کشور آبیاری کردند و امسال نام مظفر و یادمانش در آن خیابانی که به شهادت رسید نصب شده تا چراغ راه آیندگان باشد.
انتهای پیام/