خاطرات همسر شهید:
خانم «مرضیه سلیمی» همسر شهید «سید رجب رشیدایی» می‌گوید: شرایطش این بود که قبل از عقد، اول نماز یاد بگیرم بعد ازدواج کنیم و یکماه طول کشید تا بهم نماز یاد داد، بعد ازدواج کردیم.

به گزارش نوید شاهد مازندران، خانم «مرضیه سلیمی» همسر شهید «سید رجب رشیدایی» است. این شهید بزرگوار فرزند سید علی اصغر، متولد شهرستان ساری و ساکن روستای آبندانسر است. به پاس قدردانی از زحمات همسران شهدا، نوید شاهد گفتگویی با این بانو داشته که در ادامه می‌خوانیم.

شهیدی که نماز اولویت اول زندگیش بود

این همسر شهید درخصوص نحوه آشنایی با همسرش می‌گوید: هم محلی بودیم و طبق معمول با صحبت اولیه با برادرم به خواستگاری آمدند و چون پسر خوب و مومنی بود، پدرم پذیرفت. من ۱۴ ساله بودم و شهید ۱۹ سال داشت که ازدواج کردیم.

خواسته شهید برای ازدواج


خانم سلیمی می‌گوید: شهید از من پرسید؟ اهل نماز هستی؟ بلدی نماز بخونی؟ زیرا شرایطش این بود که قبل از عقد، اول باید نماز خواندن را یاد بگیرم، بعد ازدواج کنیم و یک ماه طول کشید تا به من نماز خواندن یاد داد و بعد ازدواج کردیم. یادم هست که به هیچ وجه نمازش قضا نمی‌شد.


خصوصیات و عقیده شهید


این همسر شهید ادامه داد: خانواده خوب و مومنی بودند با ۵ فرزند دختر و ۵ فرزند پسر که شهید، فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بود. سید رجب تا قبل از ازدواج، به پدرش کمک می‌کرد و بعد از ازدواج در شرکت خوش‌نوش شهرستان ساری مشغول به کار شد.

بچه‌ها را در خانه جمع می‌کرد و نماز خواندن را به آن‌ها یاد می‌داد. به امام خمینی (ره) خیلی علاقه داشت. هر وقت فرمایشات امام را می‌شنید ناخودآگاه گریه می‌کرد. حتی بعضی اوقات من اعتراض می‌کردم که چرا با صحبت‌های امام گریه می‌کنی؟ می‌گفت: دست خودم نیست! اینقدر ولایتمدار بود.

هرچه از ایشان بگم کم گفتم. بسیار مردم‌دار بود. به عنوان مثال یکی از رزمندگان این روستا اسیر شده بود و شهید سال‌ها برای خانواده‌اش نان می‌خرید. بسیار خیرخواه بود، الان من و دخترم همچنان راهش را ادامه می‌دهیم و برای رضایت شهید، نصف حقوقمان را خیرات می‌کنیم.

زندگی مشترک با شهید

وی از خاطرات زندگی‌اش تعریف کرد: واقعا همدم و همراهم بود. کمتر از ۱۰ سال با هم زندگی کردیم و در این دوران حواسش بطور ویژه به من بود. اگر به مرگ طبیعی هم فوت می‌کرد مطمئنا بهشتی بود. من در اطرافیانم هیچ مردی مثل ایشان را ندیدم. 

حس و حال شهید در زمان بچه‌دار شدن


سلیمی گفت: ما در شروع زندگی مشترکمان مستاجر بودیم و یکسال بعد از ازدواج مشترکمان فرزند اولمان به دنیا آمد. ثمره زندگیمان ۴ فرزند به نام‌های سلیمه، علی‌اصغر، شیوا و زکیه است. زکیه ۲ سال، سلیمه ۹ سال، علی‌اصغر ۸ سال و شیوا هم ۶ سال داشتند که پدرشان به شهادت رسید. شهید به من می‌گفت؛ مادری که دارای سه فرزند دختر است بهشتی هست خوشا به حالت. فرزندانم همه با جدیدت به تحصیلات خود ادامه دادند که الان دخترم سلیمه دکترای صنایع غذایی، علی اصغر اداره بیمه علوم پزشکی و کار آسانسور هم انجام می‌دهد، دخترم شیوا فوق لیسانس میکروبیولوژی و دخترم زکیه معلم است.

رابطه پدر با فرزندان


این همسر شهید ادامه داد: همه از اینکه بعد از شهادت شهید باید تنهایی بچه‌ها را بزرگ می‌کردم ناراحت بودند و غصه می‌خوردند اما خداوند خود سرپرست بچه‌هایم بود. هنوز هم شهید را در زندگی‌ام حاضر و ناظر می‌بینم. او در جستجوی بچه‌هایش است. به عنوان مثال یک شب خواب دیدم دخترم شیوا و زکیه روی دست‌های پدر خوابیده بودند. صبح زنگ زدم به دخترم شیوا که خوابم را برایش تعریف کنم، دیدم شیوا برای درمان بیماری در راه رفتن به تهران است. گفتم شیوا نیاز به رفتن نیست پدرت به خوابم آمد و مژده شفا داده، اتفاقا پزشکان تهران هم گفتند که معجزه شده و شفا یافته است.

جبهه و جنگ


وی ادامه داد: او عضو بسیج بود و شب‌ها نگهبانی می‌داد. قبل از انقلاب بچه‌ها را به خانه می‌آورد با آن که سواد نداشت، ولی قرآن خواندن به همه یاد می‌داد. خدا یک طوری بهش علم و آگاهی قرآن داد که انگار تحصیل کرده بود. عاشق امام بود و عکس‌های امام را جمع‌آوری و در اتاقش نصب می‌کرد. چشم پاک بود و در دامن پدر و مادری مومن و مذهبی پرورش یافت. هر ۵ برادر، همزمان جبهه رفتند که از ۵ پسر یکی شهید و ۲ تا جانباز شدند. شهید که بار اول به جبهه رفت، بعد از ۶ ماه برگشت. قبل از رفتن ۴۰ روز برای آموزش رفت. اول من موافق رفتنش نبودم، چون ۴ فرزند داشتم و تنها بودم و او می‌گفت برای رفتن به جبهه رضایت تو برام مهم است، پس تو رضایت بده تا به جبهه بروم. اگر جبهه هم نرفتم آرزو میکنم تا ۴۰ سالگی بمیرم تا گناهم زیاد نشود. بعد از ۶ ماه از جبهه برگشت و زمانی که به شرکت رفت، به او گفتند: به جبهه نرو، چون تو در شرکت کار داری، اگر به جبهه بروی کار شرکت چه می‌شود؟ شهید در جواب گفت: من جز جبهه هیچ چیز و هیچ کس برایم مهم نیست. من فقط می‌خواهم از مملکتم دفاع کنم. برای بار دوم که می‌خواست به جبهه برود پیش یکی از دوستانش رفت تا شفارش زن و بچه‌هایش را بکند که از کاروان رزمندگان جا ماند، به خانه آمد و خیلی ناراحت بود و گریه می‌کرد که جا ماند و نتوانست به جبهه برود. بهش گفتم باز میخواستی بری؟ از من ناراحت شد و قهر کرد گفت، چون تو ناراضی بودی من جا ماندم! باز رضایت من را گرفت و رفت و گفت: زود برمی‌گردم. ۱۰ روز از رفتنش گذشته بود که نامه‌اش آمد. صبح جمعه بود برادر شوهرم خبر شهادتش را داد و من کنار درب حیاط بودم، بی‌حال شدم و سرم به درب خورد و شکست.

نحوه شهادت

همرزمش می‌گفت: صبح جمعه شهید به همرزمانش گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم، دوستانش بهش گفتند: بادمجان بم آفت ندارد تو شهید نمیشوی. بعد از غسل به منطقه رفت، حدود ساعت ۹ بر اثر ترکش خمپاره به شکم در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه شهید شد.

در آن شرایط حال خوبی نداشتم که جنازه شهید را ببینم، ولی دختر بزرگم جنازه پدرش را دید. بعد از دیدن جنازه پدرش افسردگی گرفته بود. بعد از شهید سختی بسیار کشیدم اما حضور همیشه شهید در زندگی‌ام به من امید می‌داد. بچه‌هایم راه پدرشان را ادامه دادند و مثل پدرشان معتقد هستند، من افتخار میکنم که همسر شهید هستم.

توصیه شهید در وصیت‌نامه


به دخترانش گفت: مثل رقیه و سکینه امام حسین (ع) باشید. صبر و استقامت داشته باشید و تابع قوانین اسلام و ولایتمدار باشید. به پسرش گفت: سر به زیر باش و سرت به کار خودت باشد، مثل علی اکبر زندگی کن. به همسرش گفت: تو هم مثل حضرت زینب (س) باش که چگونه پدر و برادرش در راه خدا شهید شدند و صبر و مقاومت کرد. به امید روزی که کلمه الله اکبر و لااله الاالله در سطح زمین گسترش یابد و عدل و داد سراسر زمین را فرا گیرد.

خواسته شما از مردم و مسئولین چیست


سلامتی مردم، انشاالله مملکت پا بر جا باشد و امنیت برقرار باشد. همه جوانان خوشبخت باشند و بچه‌های ما هم خوشبخت شوند.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده