شهید «خلیل محمدزاده» می گفت: شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود، شهادت لیاقت می‌خواهد. 

به گزارش نوید شاهد اردبیل،  شهیدان سرافراز خلیل و ابراهیم محمدزاده علمداری فرزندان یوسف هر دو در راه دفاع از اسلام، انقلاب اسلامی و وطن به شهادت رسیدند. خلیل، در اولین روز خرداد 1345 و ابراهیم در اولین روز آبان 1348 از مادری به نام کبری قاسمی در روستای میر کندی از توابع مشکین شهر در خانواده 12 نفری(7 پسر.3دختر) دیده به جهان گشودند. خاطرات شهید خلیل محمدزاده را از زبان پدر شهید می‌خوانیم:

شهادت لیاقت می خواهد

خاطرات تولد و کودکی به روایت پدر

قبل از تولد خلیل، آرزو داشتم اولین فرزندی که خداوند به خانواده‌ام عطا خواهد کرد پسر باشد. بعد از تولد، به خاطر اینکه علاقه خاصی به اسم خلیل داشتم، نامش را خلیل نهادم. وضعیت اقتصادی‌مان قبل از تولد خلیل، خوب بود. به شغل خیاطی در روستای میرکندی مشغول بودم. به خاطر خوش یمن بودن قدم‌های خلیل، مشتری‌های زیادی برای دوختن لباس به خیاطی مراجعه می‌کردند و وضعیت مالی‌ام روز به روز بهتر می‌شد. در بین اهالی روستا از احترام خاصی برخوردار بودیم. از سن خردسالی بسیار آرام و ساکت ولی مسئولیت‌پذیر بود با اینکه از نظر قد و قواره ریزه بود ولی هر روز صبح با من به مغازه خیاطی می آمد و بدون آنکه بگویم مغازه را تمیز کن، جارو را بر می‌داشت و همه جا را خوب جارو می‌کرد.

دوران ابتدایی

مهرماه 1352 در مدرسه ابتدایی میرکندی ثبت نامش کردیم. یکی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. تکالیف مدرسه‌اش را به موقع و سر وقت انجام می‌داد.

وقتی 8 ساله بود. به پارس آباد رفتم تا چند سالی در آن شهرستان به کار خیاطی بپردازم تا اینکه وضعیت مالی‌ام از اینکه هست خوبتر شود به خاطر اینکه به خلیل علاقه خاصی داشتم و نمی توانستم دوری‌اش را تحمل کنم. او را بعد از تعطیل شدن مدارس پیش خودم به پارس آباد بردم تا کمتر احساس غریبی کنم. خلیل از کودکی علاقه خاصی به تیراندازی داشت به همین خاطر خودش فلاخن درست کرده بود. نشانه گیری خوبی داشت و هر هدفی را به راحتی می‌زد.

سال 1357 یعنی در 12 سالگی خلیل، به محله صاحب الزمان مشکین شهر نقل مکان کردیم. به همین خاطر کلاس پنجم ابتدایی را در مدرسه شهید مطهری گذراند. رابطه بسیار خوبی با کودکان و همبازیهایش داشت. همیشه چهره‌ای خندان و شاداب داشت و اوقات فراغت خود را با بچه های محله فوتبال یا قایم باشک بازی می‌کردند.

زمانی که به مشکین‌شهر نقل مکان کردیم اصرار داشت که در مدرسه ابتدایی شهید مطهری ثبت‌نام کند وقتی دلیل کارش را جویا شدم؛ گفت: معلم های مدرسه شهید مطهری هم اخلاق اسلامی دارند و هم اینکه خوب درس می‌دهند و قطعا تاثیر تربیتی خوبی در آن مدرسه وجود دارد.

دوران نوجوانی و مقطع راهنمایی

در این دوره نیز وضعیت مالی خوبی داشتیم. به کار قبلی‌ام مشغول بودم و در بین اهالی روستا از احترام خاصی برخوردار بودیم. سال 1358 در مدرسه راهنمایی جامع شهری مشکین شهر ثبت نامش کردیم. در این دوره، منش او به حدی تکامل یافته بود که از نحوه گفتار و رفتار او همه شگفت زده شده بودند. بسیار پخته عمل می‌کرد و محبوب اهالی و معلمان شده بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند و جزو ممتازین مدرسه بود و سال 1360 موفق به اخذ مدرک سوم راهنمایی شد. 

دوران دبیرستان

سال 1361 در دبیرستان شهید مطهری مشکین‌شهر ثبت‌نامش کردیم.  ولی به دلیل حضور در جبهه و پایگاه‌های مقاومت شهر مجبور به ترک تحصیل شد. وضعیت تحصیلی‌اش خوب بود و در کنار تحصیل، گاهی در کارهای خیاطی مثل دکمه‌دوزی و تمیز کردن مغازه به من کمک می‌کرد. ترک تحصیل‌اش را نمی‌توانستیم باور کنیم. معلمانش هم پیگیر بودند که به مدرسه برگردد. اما هوای رفتن به جبهه به سرش زده بود و تصمیم‌اش را گرفته بود.

مسئولیت پایگاه بسیج و انجام کارهای جهادی

 سال 1362، مسئول پایگاه مقاومت صاحب الزمان شد. در فصل تابستان بسیجیان محل را دور هم جمع می کرد و به روستاهای محروم و دور افتاده می رفتند تا به کسانی که خود قادر به برداشت محصول خویش نبودند کمک کنند و نیز خانه های پیرمردان و زنان بیوه که روی سرشان خراب می شد را به کمک بسیجیان تعمیر می کردند به همین خاطر تمام محله صاحب الزمان از کوچک به بزرگ او را از صمیم قلب دوست می داشتند. هنوز هم وقتی صحبت از کارهای جهادی می شود همه از جهادگری‌های خلیل می‌گویند.

  یک روز در محله صاحب الزمان دعوای سختی سر گرفت ژاندارمری برای فهمیدن بهتر قضیه چند نفر را به عنوان شاهد به ژاندارمری خواند. فرزندانم؛ جلیل و ابراهیم برای توضیح دادن قضیه به ژاندارمری نرفتند وقتی خلیل به خانه آمد خطاب به برادرانش گفتند: چرا در حق دیگران کوتاهی کردید. چرا به ژاندارمری نرفتید تا به عنوان شاهد قضیه حرف بزنید. 

  با افراد بد اخلاق میانه خوبی نداشت. وقتی با مشکل رو به رو می شد؛ بسیار صبور و استوار بود و همیشه تبسمی بر لبانش بود. همیشه و در همه کارهایش به خدای یکتا توکل می کرد و تنها آرزویی که داشت شهادت بود. آرزویی که بر لب می آورد و از گفتنش لذت می برد.

اولین اعزام به جبهه

  اولین بار که خواست به جبهه اعزام شود؛ مادرش مانع اعزام شد. با ملاطفت و نرمی گفت: نگران نباش، ما که همیشه در حمله و نبرد نیستیم و برای کشته شدن به جبهه اعزام نمی‌شویم، ما برای دفاع از کیان میهنمان و اهداف و آرمان های حضرت امام خمینی(ره) به جبهه اعزام می شویم و در این میان اگر به شهادت برسیم خوش به سعادت‌مان که در راه اسلام و قرآن کشته شده‌ایم. مادرش حرفی نزد و خلیل به جبهه رفت. طوری حرف می‌زد که نمی‌توانستی خواسته‌اش را رد بکنی و با همین تاثیر کلامش، مادرش را راضی کرد و رفت.

مجروحیت در عملیات والفجر 8

 در عملیات والفجر 8 از ناحیه پا زخمی شده بود. برای استراحت چند روزی به خانه آمد. مادرش خطاب به او گفت: دیگر بس است چقدر می خواهی در خدمت جبهه و جنگ باشی!؟ کمی هم به فکر خودت و ما باش؛ خدای نکرده اگر بلایی سر تو بیاید؛ چکار کنم؟ باز با لطافت و متانت خاصی جواب داد: نگران نباش مادر! شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود. شهادت لیاقت می خواهد. 

حضور در عملیات کربلای 5

  بعد از حدود یک سال، زخم‌هایش خوب شد و باز عزم رفتن کرد. موقع رفتن گفت: در نماز جمعه حضور پرشور داشته باشید و در خانه نماز جماعت اقامه کنید. همیشه و در همه حال گوش به فرمان حضرت امام خمینی (ره) باشید. طوری حرف می زد که انگار وصیت می کرد. ادامه داد: ما نسبت به فقیران و مستضعفان وظیفه داریم. در همه حال حامی مستضعفان باشید که این خواسته امام و مقتدایمان است. بعد رو به من و مادرش گفت: مباد مانع رفتن دیگر برادرانم به جبهه بشوید. مبادا از حال یتیمان محل و تهی دستان بی خبر و غافل باشید. 

 خلیل رفت و با گردان علی اصغر(ع) در عملیات کربلای 5 شرکت کرد و بر اثر موج گرفتگی کم‌شنوا شده بود. بعد از این عملیات، با توجه به اینکه تعداد زیادی از دوستان و همرزمانش شهید شده بودند نحوه رفتارش به کلی عوض شده بود. دایم در مناجات بود و در نماز مدام گریه می کرد و طلب شهادت داشت.

شهادت

  خلیل باز به جبهه برگشت و در عملیات نصر7 به فرماندهی سردار میرمحمود بنی هاشم که صیغه اخوت خوانده بودند شرکت کرد و هر دو باهم در این عملیات و در منطقه سردشت به شهادت رسیدند. چهاردهم مرداد 1366 به آرزویش رسید و طبق وصیتی که کرده بود؛ برادرانش نیز راهش را ادامه دادند و ابراهیم هم حدود یک سال بعد از برادرش در بانه شربت شهادت نوشید. ابراهیم راه خلیل را رفت و در تاریخ بیست و نهم خرداد 1367 در تک عراق به برادر شهیدش پیوست. پیکر پاک هر دو فرزندم را در گلزار شهدای مشکین شهر به خاک سپردیم.

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده