شهادت در آغوش برادر
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید سیدرضی رضوی،بیست و سوم اسفند سال 1335 در شهرستان اردبيل چشم به جهان گشود. پدرش میرفرج(1350) و مادرش حمیده نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند فرمانداری بود و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و دوم فروردین 1362 در شرهانی به شهادت رسید و 25 فروردین در اردبیل تشییع و در گلزار شهدای ججین به خاک سپرده شد.
تنگناهاي موجود در زمان حکومت طاغوت و حضور تمام وقت او در مبارزه با اين حکومت از طرفي و مسئوليت شهيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باعث شد او نتواند ادامه تحصيل دهد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تعطيلي تعدادي از پالايشگاهها مشکلات زيادي در زمينه سوخت براي مردم ايجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبيل» بود و در راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهاي ارزشمندی انجام داد.
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاريخ 22/ 1/ 62 با مسئوليت معاون فرمانده گردان« آر-پي -جي – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد و پیکر مطهرش بعد از تشییع در تاریخ 25 اردیبهشت در گلزار شهدای ججین اردبیل به خاک سپرده شد.
برادر شهيد:
با مادر خويش عهد کرده بوديم که يکي از ما ،در جبهه و ديگري در خانه بماند. به منطقه شتافتم تا پس از چند ماه، رضي به خانه بر گردد. در آنجا او را ديدم و درصفاي بوستان برادري، يکديگر را در آغوش کشيديم و طراوت اشکها نوازشگر گونه هايمان شد .
گفتم :پدر و مادر منتظر تو اند ،بر گرد و آنها را از انتظار بيرون بياور. گفت: اگر لازم باشد هر دو با هم بر ميگرديم. اصرارم بي فايده بود؛ دلش مي خواست حتما در عمليات حضور داشته باشد .
دو روز بود که به منطقه آمده بودم . ساکها را تحويل تعاون داديم تا راهي خط شويم. ديدم که بر روي ساکش با خطي سرخ چنين نوشتهاند: خداحافظ حزب الله .شهيد سيد رضي رضوي .
بغض گلويم را گرفت و در حالي که اشک در چشمانم حلقه زده بود سوار ماشين شديم و هر کدام به گردان خود پيوستيم .
به ديدنم آمد؛ تا در ديدار واپسين، نغمه خوان وداع ابدي همديگر باشيم. پس از گفتگوي کوتاهي در کلام آخرين چنين سرود: اگر من شهيد شدم تو را شفاعت ميکنم و اگر تو شهيد شدي، شفاعتم کن .گفتم :نه، رضي تو بايد بر گردي؛ پدر و مادر منتظرند .حرفي نزد و در خلسه اي حسرت آلود از هم جدا شده و ساعتي بعد همراه با خشمي ويرانگر بر خصم زبون حمله برديم. شعله آتش انتقام، از سينهام زبانه ميکشید و بي محابا بر دشمن ميتاختم. در گرما گرم نبرد، در کنار خاکريزي دوباره ديدمش، کلاه آهنين بر سر نداشت .گفتم: رضي !مواظب باش. چرا از کلاه استفاده نمي کني؟
- نيازي نيست تسليم خواست خدايم!
با اين که از آسمان و زمين آتش ميباريد، با ديدن او احساس آرامش ميکردم. شاديام چندان نپاييد که با اصابت ترکشهاي خمپاره اي، رضي به زمين افتاد. خيز برداشتم و در آغوشش کشيدم ،لحظه اي به من خيره ماند و سپس روحش پر کشيد و در بيکرانگي وصال محو گرديد. برادرم در آغوشم شهید شد.
انتهای پیام/