حجاب سفارش شهداست
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید بهرام محمدی روشنق فرزند خداوردی، متولّد هفدهم آبان 1373 در روستای روشنق از توابع اردبیل بود. سرباز نیروی انتظامی بود. هجدهم دی 1393 در چهارراه ملارد به سمت روستای بیدگنه در درگیری با سارقان به شهادت رسید. عاطفه محمدی خواهر شهید با نوید شاهد گفتوگویی داشته که در ادامه میخوانیم.
دوران کودکی
بچه بود و به سربازی نرفته بود. همیشه میگفت: «دوست داشتم در موقع جنگ که شهیدها رفته بودند، من هم آن جا بودم.» هنوز به سربازی نرفته بود. گفت: «من سربازی رفتم این کار را میکنم و آن کار را میکنم.» خیالپردازی میکرد و دوست داشت به سربازی برود. ما هم یک دانه برادر بیشتر نداشتیم و راضی نبودیم که به سربازی برود. میگفت: «من سربازی را خیلی دوست دارم، باید به سربازی بروم.» زود هم داوطلب شد و رفت و در نهایت شهید شد و به آرزویش هم رسید.
بچه بودیم، در روستا تا پنجم درس خواند. بعد هم در روستای دیگری درس خواند و بعد رفت و در غربت خیلی ماند. مثلا برای کار رفت که به پدرم کمک کند و زمان زیادی در غربت ماند. پیش ما زیاد نمیماند. به پدرم در کارهای کشاورزی کمک میکرد، با مادرم خیلی مهربان بود، اولین عیدی که به من، خواهر و مادرم داد، اصلا یادمان نمیرود؛ کار کرده بود و گفت: «اولین دستمزد را به مادرم عیدی میدهم.» به ما پول و کادو داد. در غربت بود و مرتب به مادرم زنگ میزد و احوالپرسی میکرد.
معنویّات
همیشه نماز اول وقت میخواند، حسینی بود و طرفدار مداحی حاج منصور بود، خیلی دوستشان داشت. همیشه تاسوعا و عاشورا هر جا که بود، آن ده روز محرم را به روستایمان میآمد و در عزاداری شرکت میکرد. برای همسایهها هر کاری از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد و کمکشان میکرد، خیلی دلرحم بود.
اهمّیّت به حجاب
ما که بچه بودیم، اصلا نمیگذاشت بیرون برویم که مثلا نامحرمها ما را ببینند. همیشه به این چیزها حساس بود. هر موقع روسری و چادر سر ما نبود، میگفت: چادر سرتان کنید، حجابتان را رعایت کنید. این شهیدها برای چی شهید شدند؟! به خاطر ما شهید شدند. حجاب، سفارش شهداست.
علاقه به حضرت آقا
خیلی به رهبر علاقه داشت؛ همیشه به رهبر آقای من، آقا میگفت. هیچ وقت اسمشان را نمیآورد.
آرزوی شهید
جوان خوش طبع، فداکار، باگذشت، با ادب و انسانی بود. بر حسب فرمایش همکارانش در کارخانه کفش که بعد از شهادتش مراسم گرفتند، ما را هم دعوت کردند، میگفتند: «انسانی جوانمرد بوده و فعالیتهای جهادی بسیاری داشته است.» کربلا قسمتش نشد. همیشه به مادرم میگفت: «آرزو دارم با هم به کربلا برویم.» میگفت: «بعد از سربازی میخواهم یک ماشین بگیرم و به سرکار بروم.» میگفت: «ازدواج هنوز برای من زود است.» مادرم میگفت: «بعد از سربازی بیا زن بگیر و سر خانه و زندگیت برو.» میگفت: «نه حالا زود است.»
آخرین دیدار
همیشه خداحافظی میکرد و خداحافظیاش ساده بود اما دفعه آخر فرق میکرد. خداحافظی که با من میکرد، گفت: «آبجی مواظب خودت باش، من دارم میروم مواظب مادر و پدر باش.» گفتم: «برادر این چه حرفی هست که میزنی؟!» گفت: «نه دیگر من میروم مواظب مادر و پدر باش.» این حرفش اصلا یادم نمیرود، آخرین خداحافظیاش خیلی تلخ بود.
خبر شهادت
پدرم یک دفعه برای دیدن او به تهران رفته بود. گفت: «دلم برای بهرام تنگ شده است و میخواهم بروم او را ببینم.» زنگ زده بود، بهرام دارم میآیم که تو را ببینم. گفت: «پدر باشد بیا، من هم میآیم.» صبح که ساعت ده یازده میخواست برود که او را ببینند به او زنگ زدند و گفتند: «پسرت شهید شده است باید بیایی.» پدرم از آنجا رفت و ما هم شب متوجه شدیم. هر چقدر! به پدرم زنگ میزدیم جواب نمیداد. از یک طریقی به ما زنگ زدند و گفتند: «برادرتان تصادف کرده است.» نگفتند: «شهید شده است. باید به تهران بیاید.» بعد ما هم با مادر و خواهرم به تهران رفتیم و دیدیم که شهید شده است.
مراسم تشییع پیکر
پیکرش را به اردبیل آوردند، از اردبیل هم به روستا آوردند و دفنش کردند. گفتیم: «باید او را ببینیم.» رفتیم او را دیدیم؛ آرام خوابیده بود. انگاری که داشت میخندید.
انتهای پیام/