شهید اردبیلی که پیکرش در شب تاسوعا برگشت
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید «امید ایرانی» پنج روز بعد از نامزدی رفت و پیکرش برگشت. حالا نامزدش 40سال است که پنجشنبهها با او درد دل میکند.
زندگینامه شهید امید ایرانی را در ادامه میخوانیم
روستای صندوقلو از توابع شهرستان سراب، بهشت بی مثالی است که در جوار کوه سبلان خودنمایی می کند. شکور، توی این مناظر زیبا، هر روز صبح، مسافت زیادی را میپیمود و خودش را به زمین زراعیاش میرساند. تا شب کار میکرد و هنگام غروب آفتاب به خانه برمیگشت. شفیقه، وقت ناهار، غذا و نان را توی بقچه میبست و با کوزهای آب و فلاکس چایی به سمت مزرعه میرفت. غذا را با هم میخوردند و کنار همسرش مینشست. بعد از کمی استراحت، باهم مشغول کار میشدند و شفیقه به خانه برمیگشت.
بهار 1342، شفیقه پا به ماه بود و زمان کشت محصول، نمیتوانست همسرش را همراهی کند. سی روز از عید میگذشت که شکور، مثل همیشه خسته و کوفته اما با شور و شوق وصف ناپذیری، از کار برگشت. تازه رسیده بود و لباسش را نکنده بود که شفیقه ناله کرد. شکور با سرعت تمام به سمت خانه مامای روستا رفت و او را به خانهاش آورد.
پاسی از شب گذشته بود که صدای زیرِ بچه، فضای روستا را گرفت. مادرِ شفیقه از لای در به سمت حیاط که شکور روی کُنده درختی نشسته بود گفت: شکور؛ خدا رو شکر بچه و مادر سالمن و بچه پسره.
شکور در پوست خودش نمی گنجید اما به رسم ادب خویشتن داری کرد و گفت: خدا رو شکر. ممنون مادر جان! مژدگانی محفوظه.
روزها به تندی میگذشتند. یک هفته بعد از تولد، همه فامیل جمع شدند و مراسم اسم گذاری بچه انجام گرفت. بابابزرگ، بچه را روی زانویش خواباند واذان و اقامه به گوشش خواند و اسمش را امید گذاشت.
بعد از رفتن مهمانها، شکور متوجه درد کشیدن شفیقه شد. به سمتش رفت و پرسید: چی شده، چرا ناراحتی!؟
جواب داد: نمیدونم چه مرگمه! تموم استخونام تیر میکشه.
شکور، بلافاصله او را به دکتر برد. بعد از برگشتن از دکتر، حال شفیقه روز به روز خرابتر شد. نمیتوانست به بچه شیر بدهد. امید با شرایط سختی، بزرگ شد. هفت ساله که شد باید به مدرسه میرفت. اما محرومیت با زندگی امید، عجین شده بود. مدرسه در روستا نبود و شرایط مالی خانواده اجازه تحصیل علم را از او گرفت. امید، تنها امیدش پدربزرگش بود. پدربزرگ با مهربانی او را کنار خود نشاند و قرآن یادش داد.
ده ساله بود که محسن کاویانی، معلم سپاه دانش به روستا آمد. با خوشحالی در مدرسه ثبت نام کرد و شروع به تحصیل دانش کرد. دوازدهمین روز محرم1352 وقتی از مدرسه برگشت. از های و هوی داخل خانه فهمید که خانه خراب شده است. مادرش سرِ زا رفت.
برادر کوچکش به دنیا آمد و به خاطر تولد بچه در سومین روز شهادت امام(ع)، اسمش را حسین گذاشتند.
بعد از فوت مادر، نتوانستند در روستا دوام بیاورند و سال 1354 به شهر مهاجرت کردند. در محله سلمانآباد، جنب مسجد فاطمه زهرا(س) خانه گرفتند.
امید به مدرسه رفت و در مدرسه راهنمایی اربابزاده مشغول تحصیل شد. دوره راهنمایی را با معدل بالا تمام کرد. در انقلاب با اینکه سن کمی داشت ولی جزو فعالین بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با شروع جنگ، به جبهه رفت و سه بار مجروح شد. حضور در جبهه غرب و شمال غرب و مبارزه با گروهکهای خود باخته کومله و دموکرات در سال 60 و 61 از اهم فعالیت های امید بود.
سال 1361 به پیشنهاد نامادری و خواهرانش، با فریبا جلودار، نامزد کرد. صبح پنجمین روز مرداد 1361، فریبا به همراه خاله و پدرش و امید به همراه عمو و پدرش به مسجد میرزاعلی اکبر رفتند و آیتالله مروج، صیغه عقدشان را جاری کرد.
پنج روز بعد از مراسم عقد، امید عازم جبهه شد. دو ماه در جبهه بود و برای نامزدش مدام نامه میفرستاد. شب تاسوعای حسینی، خبر شهادت امید در شهر پیچید. امید ایرانی، ششم آبان ماه 1361، در سومار و در بحبوحه عملیات والفجر4 به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای غریبان به خاک سپرده شد.
فریبا بعد از شهادت امید، با خاطره دو ماه و پنج روز، سالهاست که زندگی میکند. چهل سال است که پنجشنبهها سرِ قبر امید می رود و درد دل میکند.
انتهای پیام/