بهترین آموزه پدر شهیدم، خدمت به مردم بود
نوید شاهد اردبیل در آستانه هفته دفاع مقدس گفتگویی با فرزند موفق شهید محمد اصغری؛ دکتر مهدی اصغری انجام داده است. وی خاطرات خودش از پدر شهیدش را بیان میکند که تقدیم مخاطبان عزیز میشود.
مردم دوستی و خدمت به مردم
سال 1361 قبل از آخرین اعزام پدرم به جبهه، در محله قدم می زدیم. همه به او احترام می گذاشتند و از زن و مرد و کوچک و بزرگ کسی نبود که پدرم در راه با او صحبت نکند. با همه مهربان بود و مردم دوستیاش شهره خاص و عام شده بود. تصویری که از پدرم در ذهنم مانده تبسمی مهربانانه است که همیشه بر لب داشت. اوایل مرداد همان سال خبر شهادتش را آوردند و هیچ از اثری از پیکرش پیدا نشد. من بهترین آموزهای که از ایشان به صورت عملی یاد گرفتم، خدمت به مردم است که سعی میکنم به وصیت پدرم عمل نمایم.
خانواده دوست بود اما دفاع از ارزشها را به خانواده ترجیح داد
پدرم بسیار خانواده دوست بود. چهار خواهر و دو برادر بودیم. با همه ما با مهربانی رفتار میکرد. دائم از سر و کولش بالا میرفتیم. با اینکه وضعیت اقتصادی خانواده عالی نبود و حقوقی که از آموزش و پرورش میگرفت به سختی تا پایان ماه میتوانست امرار معاشمان را تامین کند اما در کنار آن به کارگری هم میپرداخت و با تمام خستگی، خم به ابرو نمیآورد. از کار که برمیگشت برای ما وقت میگذاشت و ما بسیار خوشحال بودیم اما جبهه و جنگ را به خانواده ترجیح داد. میگفت: دفاع از ارزشها تکلیف است و باید بروم. مادرم مخالفت میکرد و میگفت: تو شش فرزند داری و برای تو تکلیف، رسیدگی به خانوادهات است اما او تصمیمش را گرفته بود. دفاع از ارزشها را به خانواده ترجیح داد و رفت.
معنی مفقودالاثر را حالا میفهمم
وقتی خبر شهادتش را آوردند، گفتند: مفقودالاثر شده است. معنیاش را نمیدانستم. همه میگفتند: باید افتخار بکنی که فرزند شهیدی و من در ذهن کودکانهام میگفتم: اما میگویند مفقودالاثر است!؟ حالا که بزرگ شدهام معنیاش را میفهمم. پدرم ما را گذاشت و رفت و به شهادت رسید و گمنام ماند و من با افتخار میگویم: من فرزند یک شهید خوشنامم. پدرم با تمام علاقهای که به ما داشت برای دفاع از دین، وطن و ناموس رفت و در این راه به خواستهاش رسید و اثری از پیکرش به دست نیامد.
عاشق حضرت ابوالفضل العباس(ع) بود
مادرم میگوید: پدرتان عاشق حضرت ابوالفضل العباس(ع) بود. وقتی نام آقا را میشنید بیاختیار اشک میریخت و با سوز فراوان گریه میکرد. شب تاسوعای حسینی را احیا میکرد و شب زنده داریاش در ایام محرم زبانزد بود. در دسته عزاداری امام حسین(ع) زنجیر میزد و به عشق شهدای عاشورا، نذری پخش میکرد. حالا من به تبعیت از پدرم و به نیابت از ایشان در مراسمات شرکت میکنم. هر چند اطمینان قلبی دارم که شهدا زندهاند و میدانم که در تمامی مراسمها پدرم هم حضور دارد. حالا شبیه پدرم شدهام! با شنیدن نام حضرت ابوالفضل(ع) بیاختیار از چشمانم اشک سرازیر میشود و به یاد شهدای عاشورا و شهدای کربلای ایران و به یاد پدر شهید گریه میکنم.
قهرمانی که بیبدیل بود
عبدالرضا بیگناه، همرزم پدر شهیدم میگوید: با هم در منطقه بودیم. بهمن پیرسیاوش، پدرت و من. عراقیها حمله کرده بودند و در مخمصه سختی گرفتار شده بودیم. محمد گفت: رضا جان! بریم جلو ببینیم شرایط چه جوریه!؟ رفتیم و انبوه تانکها و نیروهای عراقی را دیدیم که به سمت خاک سرزمینمان در حرکت هستند. آرام برگشتیم. پیرسیاوش شهید شده بود و خون تمام کف سنگر را گرفته بود. راستش را بخواهید ترسیدم. ماندیم و جنگیدیم تا نیروهای کمکی رسیدند. بعد از دیدن آن صحنه جرئت برگشتن به جبهه را تا مدتها نداشتم اما محمد، علی رغم اینکه شش فرزند قد و نیم قد داشت. دوباره برگشت و خبر شهادتش را شنیدم. او قهرمانی بیبدیل بود که در تقوا و معرفت لنگه نداشت و شجاعتش مثال زدنی بود.
با زبان روزه به شهادت رسیدند
پدرم همیشه خدا روزه بود و کم میخورد. در عملیات رمضان، به شهادت رسید و به گفته دوستان همرزمش خیلی از شهدا در آن روز روزه بودند و با شربت شهادت افطار کردند. با شناختی که از پدرم داشتم مطمئنم با زبان روزه به دیدار خدایش کوچ کرده است و افتخار میکنم که فرزند شهیدی هستم که مردم از مهربانی و مردم دوستیاش میگویند و همرزمانش از تقوا و شجاعتش.
انتهای پیام/