شهید «داریوش قهرمانی» به روایت همرزمش در زیر بمباران هواپیماهای عراقی نمازش را ادامه داد و با شجاعت در عملیات والفجر 4، سیزدهم آبان ماه 1362 به شهادت رسید.

به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید داریوش قهرمانی ججین، چهارم مهرماه 1345، در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. پدرش قدرت و مادرش ملک خانم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم آبان 1362، با سمت تک تیرانداز در پنجوین عراق و در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای ججین واقع است.

نماز زیر بمباران هواپیماهای عراقی

تولد 

چهارم مهرماه 1345 در محله ججین اردبیل، خداوند به قدرت قهرمانی پسری عطا می‌کند که نام او را داریوش می‌گذارند. داریوش در یک خانوادۀ متدین بزرگ می‌شود. در حالی که پدرش پیر شده و 4 برادر و 2 خواهر ناتنی دارد. زندگی خانواده از لحاظ وضیعت اقتصادی متوسط بود چون از طریق دامداری تامین معاش می‌کردند و هفت گاو شیرده داشتند. اما پیری پدر و ناتنی بودن داریوش زندگی را برایش سخت کرده بود. در کارهای خانه و در تمیز کردن طویله باید به خانواده کمک می کرد و ورود به کارهای سخت زندگی، او را از ابتدا مسئولیت پذیر و مستقل بار آورد.

تحصیل علم در دبستان

داریوش، تحصیلات خود را در مدرسه‌های امیرنظام و کمال اردبیلی آغاز و ادامه داد. از دوران کودکی و تحصیلات ضمن اینکه درس می خواند؛ وقتی از مدرسه برمی گشت به گاو و گوساله‌ها هم علف و آب می‌داد و پستانکی درست کرده بود و با دست خود به بزغاله کوچک شیر می‌داد. آنقدر به حیوانات اهلی محبت کرده بود که حیوانات با او انس گرفته بودند به طوری که هر وقت وجود او را در حیاط احساس می کردند، به سمت او حرکت می‌کردند. با این شرایط تا پنجم ابتدایی خواند و بعد از آن ادامه نداد.

علاقه به نماز و حضور در مسجد

از کودکی به نماز علاقه نشان می‌داد. با پسر عمویش محمدعلی دایم به مسجد می رفتند و در نماز جماعت شرکت می کردند. با تمام مشغله‌ای که داشت همراه با پسرعمویش که بهترین دوستش هم بود ضمن رفتن به مسجد به سینما هم می‌رفتند و حضور در جمع را دوست داشتند. انرزی بالایی که داشت همه را به تعجب واداشته بود. یک لحظه آرام و قرار نداشت.

عاشق بازی فوتبال بود

از بچگی به فوتبال علاقه شدیدی داشت. کارهایش را با عجله انجام می‌داد و برای رفتن به زمین فوتبال بی تابی می‌کرد. نصیر میرزاده محمدی یکی از دوستان دوران نوجوانی درباره فوتبال بازی کردن او می‌گوید: آنچنان خوب و زیبا فوتبال بازی می‌کرد که همه محو تماشای حرکت‌های تکنیکی او می شدیم. همه ما را جمع می‌کرد و به ما می گفت: بیایید دریبل کردن را به شما یاد بدهم با علاقه این کار را انجام می‌داد و از دریبل کردن لذت می برد. توپ کاشته می زد و می گفت: هنر این است که از پنج ضربه ای که می زنی باید همه اش به کنج دروازه وارد بشود. خودش شوت می کرد و توپ ها را به کنج دروازه می فرستاند با اشتیاق دست‌هایش را بالا می‌برد و شادی می‌کرد.

به خاطر خوبی‌هایش بچه‌های محله او را دایی صدا می‌زدند

در محله به بچه‌ها خوبی می‌کرد. با آن‌ها همبازی می‌شد. برایشان وسایل و خوراکی می‌خرید. طوری که محبوب بچه‌های محله شده بود و همه او را دایی صدا می‌کردند. خاطرات بچه های محله از خوبی ها داریوش پایانی ندارد و کسی نیست که از او خاطره شیرینی به یاد نداشته باشد. موقعی که خبر شهادتش در محله پیچید انگار غبار مرگ به در و دیوار محله پاشیده بود. همه بچه‌ها ناراحت بودند و گریه می‌کردند و این حس از محبت‌های بی اندازه داریوش بود. 

علاقه زیادی به حضور در جبهه داشت

برادر ناتنی‌اش جمشید علیزاده می گوید: هروقت من از سربازی می‌آمدم لباس نظامی مرا می‌پوشید و می گفت این لباس برازنده من است. دشمن نمی تواند در مقابل ما بایستد و من روزی به جبهه خواهم رفت و با دشمن خواهم جنگید. خانه را پر از تصویر هواپیماهای جنگ و تسلیحات و تجهیزات جنگی کرده بود. با چوب دستی که به شکل اسلحه درست کرده بود از خانه محافظت می‌کرد و می گفت: من باید شلیک کردن با همه اسلحه‌ها را یاد بگیرم  چون یک روز به دردم می‌خورد.

گچ دستش را شکست تا به جبهه برود

پسر عمویش محمدعلی می گوید: با دوچرخه در حال عبور از خیابان بودیم که با یک ماشین تصادف کردیم. او را به بیمارستان بردند و دستش را گچ گرفتند. داریوش که یک دستش را به خاطر شکستگی از گردن آویزان کرده بود. با همان دست شکسته به پایگاه بسیج می‌رفت و در فعالیت‌های پایگاه شرکت می‌کرد. خبر اعزام بچه های پایگاه بسیج در محله پیچیده بود. شب بود در پایگاه صدایی شنیدیم. صدای چکش بود؛ رفتیم و دیدیم که داریوش گچ دستش را می‌شکند و خود را برای رفتن به جبهه آماده می‌کند کار خودش را کرد و بعد از یک هفته به جبهه رفت .

شانزده ساله بود که رفت

جمشید علیزاده می‌گوید: شانزده ساله بود که جهت اعزام به تبریز رفته بود. وقتی که خبردار شدم به تبریز رفتم و ساعت 4 بعد از ظهر پیدایش کردم. هزار تومان همراهش بود و وسایلی هم برنداشته بود. گفتم به سن تو نمی‌خورد؛ من تازه از سربازی آمده ام و وضعیت جبهه را بهتر می دانم. گفت: تو برو، من باید بروم و مطمئن باش که برمی گردم. خیلی پافشاری کردم و گفتم: این راه که تو انتخاب کرده‌ای برگشت ندارد. گفت :برو، از پدر و مادرمان مواظبت کن و برنگشت .

در زیر بمباران هواپیماهای عراقی نمازش را ادامه داد

اکبر تیزکار که همرزم داریوش می‌گوید: تازه آمده بود. من آرپی چی زن کمکی می‌خواستم. داریوش گفت: من کمک آرپی چی زن می شوم . قبول نکردم، گفت: اگر قسمت باشد شهید می شوم و اگر نباشد با تو می مانم. حرفی نزدم و به چادرم برگشتم. هواپیماهای عراقی آمدند و بمباران کردند. وقت نماز بودند. خیلی از بچه ها نماز را رها کردند و پناه گرفتند اما داریوش در زیر بمباران هواپیماهای عراقی نمازش را ادامه داد و محو معنویت و شجاعت او شده بودم. کنارش رفتم با اطمینان قلبی گفت: شهید شدن در نماز لیاقت می‌خواهد چرا امام حسین (ع) در زیر تیرهای دشمنان در نماز ظهر و عصر تکان هم نخورد.

شهادت

تیزکار در منطقه جنگی از مسئولیت پذیری، شجاعت و شهادت طلبی او این گونه تعریف می‌کند: در پنجوین، دو- سه روزی می‌شد که عملیات شروع شده بود ، ما به یک درّه رسیدیم و باید به پائین می‌رفتیم، دیدیم رفتن از رودخانه ممکن نیست. نیروهای دشمن، منوّر زدند. دیدیم که در 50 متری یک پل خاکی هستیم، گفتم: شاید عراقیها مین گذاری کرده باشند به بچه های تخریبچی گفتم که بروند اگر مین باشد خنثی کنند. داریوش قهرمانی گفت: وقت زیادی می‌برد من از پل تا آخر آن حرکت می‌کنم اگر مین باشد شما نیائید اگر نباشد پشت سرمن حرکت کنید و بیایید و ما اینگونه رد شدیم. شجاعت او را تحسین می‌کردم. تیزکار می‌گوید جدا شدیم و بعد از پانزده روز من در بیمارستان نجمیهّ خبر شهادت او را شنیدم. آری شهید داریوش قهرمانی در عملیات والفجر4 در منطقۀ پنجوین عراق در سیزدهم آبانماه 1362 به شهادت رسید.

 

 

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده