عاقبت مهمان فرزند امام حسين(ع) شد
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید علیرضا امیدی، سوم خرداد 1345، در روستای پیله رود چشم به جهان گشود. پدرش الیاس، خیاط بود و مادرش نورسته نام داشت. در رشته راه و ساختمان دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفتم بهمن 1361، با سمت خدمه خمپاره انداز در راقبیه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار در گلزار قاسمیه اردبیل واقع است.
تولد
آب و هوای روستا رو به گرمی میرفت و رخت خورشيد پهن شده بود. نورسته رحيم نژاد سومين تجربه مادر شدنش را داشت. او با داشتن دو بچه قد و نيم قد همچنان استوار و ثابت به کارهايش ميپرداخت و همسرش الياس در مغازهاش به کار خياطي ميپرداخت. او از صبح با نخ و سوزن و پارچه کار ميکرد و تا شب به سفارشات اهالي روستا ميرسيد. روزها ميگذشتند تا اينکه يک روز به الياس خبر دادند که نوزاد به دنيا آمد. او کارش را نيمه تمام گذاشت و به طرف منزل رفت. فرزندش را در آغوش کشيد و به درگاه خداوند شکر نمود که مادر و فرزند هر دو سالم هستند و نامش را عليرضا گذاشت. عليرضا درست در سومين روز خرداد ماه سال 1345 قدم به عرصه هستي نهاد. نوزادي که از همان بدو تولد از چهره اش يک دنيا حرف مي شد فهميد. وضع اقتصادي خانواده به همين منوال ميگذشت و آنها به احدالناسي محتاج نبودند. رفته رفته بچههاي الياس بزرگتر مي شدند عليرضا به همراه برادرش حميد که يکسال با هم فاصله داشتند بازي مي کرد.
دوره دبستان و مهاجرت از روستا به اردبیل
در حاليکه هنوز به سن قانوني مدرسه رفتن نرسيده بود با اصرار به همراه پدرش به مدرسه سپاه دانش رفتند و معلّم آن مدرسه، پذيرفتند که اين دو برادر در کلاس حاضر شوند. عليرضا و حميد شروع به درس خواندن کردند و با شور و اشتياق فراوان تکاليف خود را انجام ميدادند. عليرضا بعد از مدرسه زياد اهل بازيگوشي نبود و اغلب گاهي اوقات با بچههاي روستا همبازي ميشد ولي بيشتر وقتها با برادرش سرگرم ميشد.کلاس اول و دوم را در روستاي پيله رود به اتمام رساند و از سال سوم ابتدايي وارد مدرسه چهارم آبان در اردبيل شد يعني تقريباً 9 ساله بود که به همراه خانواده اش به اردبيل نقل مکان نمودند.
در اخلاق نمونه بود
دانش آموز ممتاز و نمونه کلاس بود هم در انجام تکاليف و هم از نظر اخلاق، نمره بيست لياقت او را نداشت پسر کوشا و فعالي بود. پدر به داشتن چنين فرزندي به خود ميباليد و او را همراه خود به مغازه ميبرد و عليرضا از کمک به پدر خوشحال مي شد. با وجود سن کم، مثل بزرگترها رفتار مي کرد. طوريکه همه از اخلاق و منش او تعجب ميکردند. وقتي عليرضا کلاس چهارم بود، حميد در مقطع سوم درس ميخواند. یک روز با همديگر آماده شده بودند به مغازه خياطي پدر بروند، حميد با پسر بچهاي که به آنها بيادبي کرد عکس العمل نشان داد و با او برخورد کرد. عليرضا فوراً دست حميد را گرفت و گفت:بچه است و بيادبي کرده، تو چرا اين برخورد را با او داري؟" در حالي که هر دوي انها سنشان کم بود ولي عليرضا درک و فهم عميقي داشت تا مغازه او را سرزنش کرد که چرا با کوچکتر از خود درگير ميشود و برخورد ميکند.
دوره راهنمایی و فعالیت انقلابی
دوره ي ابتدائي را به عنوان شاگرد ممتاز به اتمام رساند و براي ادامه تحصيل در مدرسه راهنمايي پور سينا ثبت نام نمود. تقريباً سال پنجاه و هفت بود که راهنمايي را شروع کرد. همچنان جزو نفرات برتر بود. او در اين دوران چنان به حضرت امام علاقه پيدا کرده بود که پروانه وار در عشق ايشان ميسوخت کلامش را چنان توضيح ميداد که شنونده را به طرف خود مجذوب ميکرد. او در اين دوره با يکي از پسران محله بنام ارسلان جباري آشنا شد و از همان اول آشنايي چنان با هم صميمي بودند گوئي که از خيلي وقت پيش همديگر را مي شناختند. عليرضا الگوي اخلاق و رفتار ديگر بچههاي محله بود همه را مجذوب اخلاق و رفتار خوبش کرده بود و چنان درآنها نفوذ پيدا کرده بود که همه او را بزرگتر از خود ميدانستند در حاليکه او از نظرش از ساير بچهها کوچکتر به شمار ميآمد. همین امر باعث شد که بهم و در کنار هم فعالیت های انقلابی خود را پیش بردند.
کاپیتان تیم فوتبال جوانان پیام اردبیل بود
تابستان که ميشد عليرضا با کارهاي ساختماني و کارگري خود را سرگرم ميکرد با اين حال همواره در کنار پدرش بود و يار و غمخوار پدر محسوب ميشد. از همان دوران نوجواني طرز تفکرش به گونهاي شده بود که با ديگر بچههاي هم سن و سال و حتي بزرگتر از خود فرق ميکرد. در محله اهل ورزش فوتبال بود و هميشه در تيمي بنام جوانان پيام در پست هافبک چپ توپ ميزد و کاپيتان تيم بود. وي در همه کارهايش موفق و زبده بود هر کاري به او محول ميشد بي کم و کاست انجام ميداد و حتي بهتر از سايرين به اتمام ميرساند.
دوره دبیرستان و مبارزه با منافقین
وقتي وارد دبيرستان شيخ بهايي شد تقريباً اواخر سال 59 بود. زمانيکه هنوز بني صدر فرمانده کل قوا بود. در حاليکه خيلي از مردم و چهرههاي مدعي به نفاق بني صدر پي نبرده بودند، عليرضا شناخت خوبي از او پيدا کرده بود و هميشه از ضمير پليد او براي دوستانش تعريف مي کرد. تا اينکه در 14 اسفند همان سال بني صدر مسئله روياروئي دانشگاه تهران را پيش آورد. زماني که رزمندگان اسلام در وضعيت نا مطلوبي مشغول جنگ بودند بني صدر به جاي اينکه در فکر جبهه و جنگ باشد در رأس فرماندهي کل قوا هم قرار داشت ماجراي 14 اسفند را پيش آورد. عليرضا اعمال بني صدر را چنان تحليل و تفسير ميکرد که نفاق و خيانت او را براي همه آشکار ميساخت. در اردبیل هم فعالیت منافقان را رصد می کرد و تکیه کلامش این بود که نباید به منافقین فرصت خودنمایی بدهیم.
اخذ مدرک دیپلم و آغاز همکاری با سپاه
دبيرستان را در رشته ي راه و ساختمان در هنرستان شيخ بهائي به اتمام رساند و دیپلم گرفت. نقشههاي زيادي براي آينده اش ميکشيد. دوست داشت در آينده مهندس شود طوريکه بالاتر از اينها آرزو مي کرد پدر و مادرش را به زيارت ببرد اما بالاتر از همه اين ارزوها ، فکر و ذکر رفتن به جبهه، او را مشغول به خود کرده بود. در طراحی بسیار خبره بود. يک روز يکي از طرح هايش نظر افراد سپاه را جلب کرد. توضيح خواستند و او با کمال آرامش آنها را توجيه و تفسير نمود و برادران سپاه از اين در تعجب بودند که نوجواني به اين سن و سال چطور توانسته طرحي سياسي را با تجربه به روي کاغذ تفسير کند که خودش طراح آن بوده، طرحي که بايستي حاصل تراوش فکري يک فرد با مدارج تحصيلي بالا باشد.
اعزام به جبهه
تصميم گرفت به صورت داوطلبانه در جبهه حضور پيدا کند. با داشتن عقايدي مهم براي خود به فکر رفتن افتاد و به خاطر همين به فرمان امام خميني لبيک گفته و عازم جبهه گشت. او به تنهايي و بي آنکه با دوستانش وداع کند به جبهه اعزام شد و بعد از چند روز دوست صميمي اش ارسلان را پيدا کرد همديگر را در آغوش کشيدند و به مقر عليرضا رفتند. اکثر وقتها کنار هم بودند. با توجه به اينکه يک اکيپ از هنرستان شيخ بهائي اعزام شده بودند و عمليات هاي مهندسي تيپ 9 حضرت ابوالفضل عاشورا را بر عهده گرفته بودند.
عليرضا نيز آنجا که قرار گاه تاکتيکي تيپ بود و گردانهاي رزمي داشت را انتخاب نمود. ميگفت: به خاطر اينکه اين منطقه هم به منطقه عملياتي نزديک است و هم اينکه شما اينجا هستيد و هميشه از حال شما با خبر مي شوم. شاپور برزگر مسئول آموزش نظامي، نیروهای گردانها را آموزش ميداد و تمرين تير اندازي و رزم را ياد ميداد. عليرضا چنان به اسلحه مسلط بود گوئي که چندين سال است در اين کار تجربه دارد. با دوستانش شوخي ميکرد و با خنده ميگفت: من به همراه شما دوستان ان شاءالله به زودي صداميان را درو خواهيم کرد.
شهادت در چهره اش نمایان بود
يک روز که آماده باش داده بودند عليرضا همه را به چادر خود دعوت کرد تا همه با هم باشند عليرضا آن شب را آخرين ديدار مي دانست.آن شب عليرضا با خود خلوت کرده بود و قرار بود فرداي آن روز جهت انجام کار مهندسي به جلو برود.نماز مغرب و عشاء را در ستاد تيپ به جماعت برگزار کردند و عليرضا خود را جلوتر از ارسلان به چادر رساند. با خود حرفهائي مي زد گوئي که با دشمن روبرو شود.
بعد از خوردن شام به خواندن دعاي توسل اقدام نمود چنان با صداي بلند مداحي کرد که همه محو صداي زيباي او شده بودند. بعد از دعا، خودش پذيرائي نمود و اصرار کرد که آن شب هر چه مي توانند با همديگر صحبت کنند و کاري مي کرد که همه صحبت کنند.
در کل صحبت هايش فقط به اين تأکيد ميکرد که شايد آخرين شب ديدار باشد. خوشحال بود و نورانيت خاصي در چهراه اش پيدا بود. فرداي آن شب ، بعد از صرف صبحانه، عليرضا دوستانش را راهي مقر گردان کرد و خود آماده ي رفتن براي کاري شد. عليرضا به طرف پايين حرکت کرد اما مثل اينکه آسمان و زمين همه لب به سخن گشوده بودند و اقرار ميکردند که اين وداع آخر است. ارسلان کنار تپه ايستاده بود و تا محو شدن آخرين قدمهاي عليرضا نگاه ميکرد با هر فاصلهاي که ميافتاد دلش ميلرزيد و آخر به يقين ميرسيد که ايشان چهره ملکوتي گرفتهاند و عاقبت به عرش خدا پرواز خواهند نمود با همين فکر و عقايد اشک از چشمانش جاري بود. حقیقت این بود که شهادت در چهر اش نمایان بود.
شهادت
بعد از ظهر همان روز نزديک اذان بود. ايرج ميرزايي با حالتي آشفته به طرف ارسلان آمد و گوئي حامل خبر مهمي بود.حالش دگرگون بود ارسلان علت را پرسيد و نگران منتظر شنيدن خبر مهم ميرزايي بود. اما ايرج ميرزايي فقط ارسلان را دلداري مي داد و مي گفت: بايد آرام باشي و قول بدهي که تحمل شنيدنش را داشته باشي.
ارسلان با نگاهي نگران، سراغ عليرضا را گرفت. او در جواب يک کلمه نام عليرضا را بر زبان آورد و سرش را پايين انداخت. ارسلان دوباره پرسيد که چه اتفاقي افتاده است. او در جواب گفت:ميگويند مجروح شده است. ارسلان از شدت ناراحتي چشمانش سياهي رفت و بر زمين نشست ايرج دست او را گرفت و با خود به محل عمليات برد. بچه هاي عمليات او را دلداري دادند که هنوز خبر دقيق نيست. خلاصه با چند نفر از برادران به مقر گردان امام سجاد رفتند. آنها قبل از همه خبر را شنيده بودند. ارسلان که رسيد همه دور او حلقه زدند و يکي از برادرها شروع به مداحي کرد. همه با صداي بلند فرياد گريه راه انداختند. ارسلان ديگر هيچ نفهميد و در جاي خود مات و مبهوت نشست. فرداي آن روز همه به محل شهادت عليرضا رفتند تا چگونگي شهادت را بپرسند، آنها جواب دادند که حين بستن لوله آب تانکر، يک فروند هواپيماي دشمن منطقه را بمباران کرده و عليرضا که در آن حوالي بوده در اثر اصابت ترکش به ناحيه سر، شربت شهادت سر کشيده و در حاليکه چشم به آسمان دوخته بوده، لبيک گويان به ديدار حق شتافته است.
او که الگويش علي اکبر(ع) بود و عاقبت مهمان فرزند امام حسين (ع) گرديد و به دغدغه خاطرش پايان داد. بعد از اينکه از نحوه شهادتش همه با خبر شدند آن روز در چادر مراسم عزاداري و دعاي توسل بر پا شد. ارسلان آرام و قرار نداشت. همه گفتند که ارسلان مرخصي بگيرد و جهت تشييع جنازه شهيد راهي شود. خلاصه ارسلان برگه مرخصي را گرفت و به نيابت از همه بچهها خود را به مراسم تشييع جنازه شهيد عليرضا رساند.
انتهای پیام/