روایت آقای رضا شامی مدیر مدرسه طالقانی از نحوه شهادت شهید پیرزاده
اخلاق و رفتار آقای پیرزاده طوری بود که باعث جذب همه شاگردانش میشد؛ به همین علت بعد از پایان کلاس هم حتی برخی از دانش آموزان به همراه ایشان از مدرسه خارج میشدند و تا مکانی خاص در مسیر منزلشان، ایشان را همراهی میکردند.
آن روز هم مثل روال روزهای پیش، عده زیادی از دانشآموزان همراه او از مدرسه خارج شدند. هنوز از کوچه مدرسه بیرون نیامده بودند که از داخل یک ماشین لادای زرد رنگ یک نفر با یک ساک دستی بیرون میآید و به طرف آقای پیرزاده حرکت میکند و در فاصلهی مشخصی از شهید اسلحه خود را از ساک بیرون میآورد. شهید پیرزاده با دیدن اسلحه آن فرد، متوجه هدف وی میشود و برای اینکه بچههایی که اطرافش بوده اند آسیب نبینند، بچهها را از اطراف خود دور میکند.
در این حال اسلحه ضارب منافق گیر میکند و آقای پیرزاده از این فرصت استفاده میکند و همه بچهها را کاملاً از اطراف خود دور میکند و بعد خود را به طرف دیوار میکشد تا در پشت تیر چراغ برق پناه بگیرد و اسلحهی کلت خود را بیرون بیاورد، که در همین لحظه ضارب منافق که از گیر کردن اسلحه دستپاچه شده بود، اسلحه خود را به حالت رگبار میگذارد و آقای پیرزاده را به رگبار میبندد که؛ از این رگبار ۱۳ گلوله به نقاط مختلف بدن او اصابت میکند.
من وقتی به او رسیدم که آغشته به خون، کنار دیوار افتاده بود و دانش آموزان هم دور او جمع شده بودند. پیکر خونین ایشان را با کمک اهل محل و دانش آموزان در داخل ماشین یکی از دبیران گذاشتیم و به طرف اورژانس بیمارستان فاطمی حرکت کردیم.
به محض رسیدن به اورژانس، برانکارد آوردند و آقای پیرزاده را روی آن قرار دادیم، من در حالی که پیکر خونین او روی برانکارد بود، به چهره اش نگاه کردم؛ چهره اش آرامش و رضایتمندی خاصی داشت و در همان حال دستانش را از روی شکمش که چندین گلوله به آن اصابت کرده بود، برداشت و روی زانوانش قرار داد و قامت خود را راست کرد و سرش را رو به آسمان کرد و کلمهی الله را به زبان آورد و قبل از ورود به اتاق عمل و در راهروی بیمارستان چشمانش بسته شد و به درجه رفیع شهادت رسید.
روایت روح انگیز پیرزاده، خواهر شهید از روز شهادت برادرش
بعد از ظهر بود و من در خانه بودم که ناگهان صدای تیراندازی شنیدم، نمیدانم چرا به محض شنیدن صدای تیراندازی، دلشورهی عجیبی گرفتم و سریع بیرون آمدم. در کوچه از آنهایی که در حال فرار به این طرف و آن طرف بودند، سراسیمه پرسیدم: چی شده؟ گفتند: آقای معلم را زدند.
بدون اینکه هنوز بدانم کسی که تیر خورده چه کسی است، دوان دوان خودم را به محل تیراندازی رساندم و با توجه به اینکه فاصله مدرسهی طالقانی با خانه خیلی کم بود سریع به آنجا رسیدم که دیدم ابوالفضل گوشهای افتاده. همین که او را در آن وضع دیدم شروع به داد و فریاد کردم.
نمیدانم چی شد که در همان حال، چشمانش را باز کرد و با حالت تبسم به من نگاه کرد، در حالی که ابوالفضل به من نگاه میکرد او را بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند هر چه من خواهش کردم مدیر مدرسه شان اجازه نداد من هم سوار شوم،کمی دنبال ماشین دویدم و بعد به خانه برگشتم و به همراه مادرم به بیمارستان رفتیم که دیگر نتوانستیم ابوالفضل را یک بار دیگر ببینیم و او قبل از رسیدن ما به شهادت رسیده بود.
در مدرسهی طالقانی، اذان میداد و نماز جماعت برگزار میکرد و با توجه به نزدیکی مدرسه به خانهی ما، در حیاط خانه صدای اذان او را میشنیدم. بعد از شهادت او دیگر این صدا را هیچ وقت نشنیدم.
در ادامه ضارب شهید پیرزاده، که حقیقی نام داشت و پدرش هم از سرسپردگان ساواک بود بعد از تیراندازی به سوی شهید پیرزاده آن قدر دستپاچه میشود که نمیتواند خود را به ماشینی که منتظرش بوده، برساند و راننده ماشین هم وقتی که وضعیت را خطرناک میبیند خود فرار میکند؛ و ضارب همان روز با تعقیب شاگردان، کارکنان و اهالی محل، دستگیر شد.
روایت دوست و همرزم شهید؛ حاج جواد صبور
همان طور که از قبل هم به ما سفارش کرده بود، وقتی که او را در قبر قرار دادیم، لباس سربازی و پاسداری سپاه را هم روی پیکر مطهرش گذاشتیم.
ابوالفضل در حالی که هنوز سه ماه از زندگی مشترکش نمیگذشت و هنوز بیست و هفتمین بهار زندگیاش را ندیده بود، از این دنیای خاکی پر کشید و رفت؛ بدون اینکه فرزندش را ببیند. شش ماه بعد از شهادت وی، فرزند او که پسر بود، به دنیا آمد و خانواده اش به یاد پدر، نام او را هم ابوالفضل گذاشتند.
روایت حسن نوعی اقدم از دوستان نزدیک شهید
در مورد علت شهادت ابوالفضل باید بگویم؛ ابوالفضل یک تئوریسین نظام جمهوری اسلامی در اردبیل بود و از ایدئولوژی انقلاب اسلامی به بهترین و زیباترین وجهی دفاع میکردند. سخنرانیها و حرکتهای بی باکانه و توأم با اعتقاد ایشان، مخالفین نظام و به خصوص منافقین را به شدت به حالت انفعال و ضعف درآورده بود. ایشان محبوبیت خاصی در میان جوانان داشت و هر جا میرفت و ده دقیقه سخنرانی میکرد. مخاطبین را تحت تأثیر قرار میداد.
او مرد عمل بود و در همهی سنگرها، ضمن اینکه تئوریسین بود و حرف میزد، قبل از همه وارد عمل میشد. تشکیلات منافقین با دیدن چنین نیروی تأثیر گذار و محبوب در میان مردم، به شدت ناراحت میشدند و زجر میکشیدند.
در شهر پارسآباد هم، چنین بود و آنجا هم منافقین به شدت از او و شخصیت محبوبی که داشت، در عذاب بودند؛ به خصوص اینکه در میان جوانان خیلی تأثیر گذار بود و جلسات و برنامههای زیادی برای آنها اجرا میکرد.
نوعی اقدم ادامه میدهد: من معتقدم که مجموعه برنامه ریزیهای ترور ایشان هم از طرف بازماندههای ساواک و هم منافقین صورت گرفت و در شبکهای که برنامهی ترور او در آن برنامه ریزی شده بود، هم نیروهای بازماندهی ساواک وجود داشته و هم منافقین؛ و این گونه بود که این نیروی صدیق و راستین انقلاب و معلم دلسوز را به رگبار گلولههای کینهی خود بستند و او را به شهادت رساندند که اگر او زنده میماند، بی شک اکنون جزو مفاخر انقلاب و نظام ما بود.
چند سال بعد از شهادت ایشان، آن جوانانی که در مکتب و کلاس او کسب فیض کرده بودند، در جبهههای حق علیه باطل در هشت سال جنگ تحمیلی حضور یافتند و حماسههای زیبایی آفریدند و با الهام از معلم خود همچنان که در زمان حیات او مریدش بودند و تحمل دوری از او برایشان سخت بود، با شهادت، به استادشان وصالی دیگر یافتند.
تنظیم اعلامیه توسط خود شهید
میگویند شهید ابوالفضل پیرزاده زمانی که در سپاه مسئول آموزش و عقیدتی بود، یک روز برای دوستان و همکارانش با دست خود اعلامیهای نوشت و از آنها خواست این طور برای شهدا اعلامیهی شهادت بنویسند و از قضا این اعلامیه که با دست خط خود شهید پیرزاده نوشته شده بود و در آن اسامی و تاریخ قید نشده بود، بعد از چند روز متن اعلامیهی شهادت خودش گردید و چاپ و در سطح شهر چسبانده شد.
در مراسم تشییع جنازهی شهید پیرزاده، سیلی از مردم کوچک و بزرگ، پیر و جوان، زن و مرد، محصل و دانشجو، بازاری و اداری و طلاب در خیابان بودند.
روایت فرزند شهید که پدرش را ندید
ابوالفضل پیرزاده فرزند شهید ابوالفضل پیرزاده که هم نام پدر است، دربارهی شهادت پدر میگوید: نکتهی جالب دربارهی شهادت پدرم این است که همچنان که اسمش ابوالفضل بود به هنگام شهادت دو دستش با گلولههایی که اصابت کرده بود، میشکند.