خودش با یتیمی بزرگ شد و سختتر آن که فرزندش را هم ندید
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید فيروز ببری آذر، یکم فروردین 1339، در شهرستان پارس آباد دیده به جهان گشود. پدرش صفرعلی و مادرش کتایی نام داشت. والدینش قبل از شهادت او فوت کردند. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. سال 1363 ازدواج کرد و تنها پسرش بعد از شهادت او به دنیا آمد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوازدهم مرداد 1366، در ابوقریب توسط نیروهای بعثی عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر او در گلزار شهدای وادی الرحمه پارس آباد به خاک سپرده شد.
تولد فیروز و فوت مادر در دوران کودکی
بنا به شناسنامهاش در نوروز سال 1339 در دوشتور ورگهان، از توابع استان آذربايجان شرقی به دنيا آمد. اولين فرزند خانواده بود و قبل از آن كه بتواند مادر بگويد او را از دست داد و در هجوم و محاصره مشقات و سختيهای زندگی بزرگ شد.
مشكل او، تنها مشكل بیمادری نبود. خانواده از ديرباز از مشكل اقتصادی رنج میبردند. رنجی كه در دوران كودكي فيروز نيز به راحتی احساس میشد.
دورانی كه در طی آن، خانواده از دوشتور ورگهان سخت و كوهستانی به پارسآباد دشت مغان مهاجرت كرد و در آن ماندگار شد. كودكی بود تنها و شكسته دل كه غالباً مغموم به نظر میرسيد. اكنون كسی را نمیشناسيم كه از او در مورد دوران كودكی فيروز بپرسيم. اين قدر هست كه با پسر عمههايش گرم بود و غالباً با آنها بازی میكرد.
دوران نوجوانی
هنگامی كه واردِ دوران نوجوانی شد، خانواده همچنان در پارسآباد سكونت داشت. وضع نابه سامان مالی پدر، اين الزام را پيش آورد كه فيروز ترك تحصيل كرده و به كارگری بپردازد.
به عنوان كارگر، زير دست بنا شروع به كار كرد. غالباً از صبح تا شب كار میكرد و اگر فرصتی دست میداد، نزد عمهاش بود و با بچههای او به سر كار میرفت.
چندين سال زير دست بناها كار كرد تا آنكه چم و خم كار را به دست آورد و بنـّا شد و مستقيماً به كار بنـّايي پرداخت.
خود تجربه كرد بود سختگيری بنـّايان با شاگردان كارگر را! از اين رو جانب شاگردان خود را نگه میداشت و كوشش میكرد که آنان كار را بياموزند تا كارگر نمانند.
دوران جوانی و فوت پدر
بدين ترتيب، سالها گذشت. فيروز در هرحال با خواهران و برادران ناتنی و نامادریاش مهربان بود. اكنون ديگر او كسی نبود كه ترحمانگيز باشد. جوانی بود پخته در كار كه با دستمزد خود، ميتوانست در بهبود وضعيت خانوادهاش سهيم باشد. برای نامادری و فرزندانش هديه بخرد و دل برادران و خواهران خود را به دست آورد. چنين است كه فيروز به عضو مؤثر و مفيد خانواده تبديل شد و حس دوستی آنها را برانگيخت.
مهربان و صميمی بود. نه تنها با خانواده خود و عمهاش، با همسايگان و خويشاوندان نيز مهربان بود و آنچه از دستش برمیآمد، در رفع و حل مشكل آنها میكوشيد. مخصوصاً كه در گذر زمان، پدر نيز از دنيا رفته بود و فيروز به عنوان بزرگِ خانواده میبايست علاوه بر خود، هفت نفر ديگر را سر و سامان دهد.
تشکیل خانواده
زندگی سخت بود. به طوری كه اين جوان ِكاری، فرصتی برای سر خاراندن نداشت. بدين ترتيب سن خدمت گذشت و فيروز ازدواج كرد. آنها فاميل بودند و جشن عروسی سادهای برگزار كردند و در پارسآباد، در خانهای استيجاری به زندگی پرداختند. باهم خوب بودند و جايی برای رنجش از همديگر نداشتند و مهربانی و صداقتی سرشار داشتند كه از آن طريق میتوانستند مشكلات را پشت سر بگذارند. فيروز در كارهای خانه به زنش كمک میكرد و آرزو داشت كه فرزندی داشته باشد.
بيست و چهار ساله بود كه اين آرزو تحقق يافت اما وفا نكرد. دختری به دنيا آمد و از دنيا رفت. چند سال ديگر نيز گذشت. در اين سالهای دوران جوانی، چيزی مدام ذهنش را مشغول میكرد. زيرا وظيفهای را كه میبايست انجام دهد، بنا به ملاحظات خانوادگی، انجام نداده بود. او به خدمت سربازی نرفته بود.
اعزام به خدمت سربازی
در سال 1366 بود كه تصميم گرفت وظيفه خود را ادا كند و بعداً اگر خدا قسمت كند با خيال راحت و بی دغدغه به زندگی خود و خانواده بپردازد. به خدمت سربازی اعزام شد. اكنون بيست و هفت ساله بود. آموزش نظامی ديد و در منطقه عملياتی دزفول و انديمشک به دفاع از كشورش پرداخت.
از هنگامی كه به خدمت رفت، علاقهاش به انقلاب و آرمانهای آن بيشتر شد و اينها چيزهایی بود كه دشمن آن را به خطر میانداخت. مطابق عادت به خدا توكل میكرد و در راه دفاع از ميهن، سربازی نمونه بود.
آخرین اعزام
هر از گاهی به مرخصی میآمد. آخرين باری كه به مرخصی آمد، احساس كرد زنش حامله است. خيلی خوشحال شد. آنها خيلی حرفها زدند. صحبت از شهادت به ميان آمد. اين كه چگونه خبر شهادت به خانواده داده میشود. فيروز گفت: اگر شهيد بشوم به تو خواهند گفت زخمی شده است تا زياد ناراحتت نكنند.
اين حرف براي هميشه در ذهن زن جوان ماند. اگرچه حرفهای ديگری زد، از جمله اين كه عيب نيست زن شهيد با ديگری ازدواج كند ...
فردا ی آن روز زنش را به روستای دوشدور برد تا هنگامی كه در جبهه است تنها نماند و خود برگشت و رفت.
خبر شهادت
خيلی وقت نبود كه فيروز رفته بود. تنها يك ماه و چند روز بود تا آن كه پسر عمهاش آمد و گفت: حاضر شو برويم پارسآباد، فيروز زخمی شده است. زن جوان همه چيز را فهميد و هنگامی كه به پارسآباد رسيد، جسد شوهرش دفن شده بود. اكنون او بود وكودكی دو ماهه در شكم. بيچاره شده بود. گريست، سخت گريست. گريههايی كه هرگز حسرت دل را از بين نبرد. آخر فيروز فوقالعاده مهربان و صميمی بود. زيرك و كاردان بود. برايش نقل كرده بود كه در سنگر خوابيده بودم و داشتم خواب میديدم. ناگهان از خواب پريدم و ديدم ماری انگشتم را نيش میزند. مار را كشتم و بر محل نيش، تيغ انداختم تا زهر بيرون بريزد. زهر را بيرون آوردم و انگشتم را بستم.
جبهه محل خطر است. آری حتی براي فيروز كه میدانست با خطرها چگونه مواجهه کند. روز دوازدهم مرداد ماه 1366 بود كه به وسيله پاتك دشمنان در محاصره قرار گرفت و در درگيري رو در رو از سينه گلوله خورد. يا الله گفت و بر زمين افتاد.
غریب به خاک سپرده شد
او كسی بود كه آرزو میكرد هيچ كس بی كار و بی كس نباشد. كسی بود كه میخواست زنش را خوشبخت كند. میخواست فرزندش را ببيند. میخواست فرزندش را بزرگ كند. اما شهید شد و غریب به خاک سپرده شد. همسرش میگوید: وقتی كه رسيديم ديديم خيلی منتظر ماندهاند و در نهايت او را دفن كردهاند. دير رسيدم و ديگر همديگر را نديديم. فیروز خودش با یتیمی و در سختی بزرگ شد ولی سختتر آن بود که فرزندش را ندید.
انتهای پیام/