وقت رفتن به سراوان به بیمارستان رفت و با مادر خداحافظی کرد
چهارشنبه, ۰۳ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۰۲
«فرحناز ایراننژاد»خواهر شهید «محسن ایراننژاد» میگوید: محسن وقت رفتن به سراوان به بیمارستان رفت و با مادرم خداحافظی کرد.
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید محسن ایران نژاد، یکم تیر 1367 در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. پدرش عسگر، کارگر بود و مادرش گلتاج نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. بیست و ششم مهر 1387، در پاسگاه مرزی شمسر سراوان سیستان و بلوچستان هنگام درگیری با نیروهای گروه جندالشیطان به شهادت رسید. اثری از پیکرش به دست نیامد.
روایت خاطات شهید محسن ایران نژاد از زبان خواهرش:
مادر چشم انتظار به رحمت خدا رفته است و حالا فرحناز ایراننژاد، خواهر شهید محسن ایراننژاد حق خواهری را بجا میآورد و راوی زندگی برادر شهیدش میشود. او میگوید: «آخرین مرتبهای که به مرخصی آمد، مادرم در بیمارستان بستری بود. محسن وقت رفتن به سراوان به بیمارستان رفت و با مادرم خداحافظی کرد. به خاله سفارش کرده بود که مادرم مریض است. از مادرم مواظبت کنید. نگران هستم و میترسم تا وقتی برگردم دیگر او را نبینم. با ما و مادر خداحافظی کرد. نگاههای مظلومانه محسن را از یاد نمیبریم. وقتی یاد آن نگاه میافتم دلم به درد میآید.»
کمک خرج خانواده بود
خواهر شهید در ادامه میافزاید: «ما اصالتاً اهل اردبیل هستیم. من سه برادر دارم و خودم تنها دختر خانواده هستم. محسن متولد اول تیر ۱۳۶۷ بود. اهل نماز و قرآن و مسجد بود. بیشتر اوقات خود را در مسجد میگذراند. عاشق این کارها بود. او تا پایان مقطع تحصیلی راهنمایی درس خواند. کمک خرج خانواده بود و همه درآمدش را برای تأمین هزینههای خانواده به مادر میبخشید. او خیلی مهربان و دلسوز بود. وقتی به سن خدمت سربازی رسید دفترچهاش را گرفت و رفت. محل خدمتش هم استان سیستان و بلوچستان بود.»
همچنان از او بیخبریم
او میگوید: «هرازچندگاهی از پاسگاه مرزی شمسر تماس میگرفت و با خانواده صحبت میکرد. او رفت و کمی بعد از آن خبر رسید که گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی آنها را ربوده است. بعد هم که محسن با خانه تماس گرفت و گفت خواهرجان برای آزادی من ۵۰ میلیون پول خواستهاند. من هم هر طور بود ۵۰ میلیون پول تهیه کردم، اما دیگر با ما تماس نگرفتند. ما هم هرچقدر با آن شمارهای که محسن با من تماس گرفته بود تماس گرفتیم، ارتباط برقرار نشد. آنها فقط چند دقیقه به ما فرصت تهیه پول داده بودند. تا امروز که با شما صحبت میکنم خبری از پیکر برادرم و عاقبت او نداریم. ما همچنان از او بیخبریم.»
لباس سربازی کفنم شد! به قلم محمدحسین حسین پور از نویسندگان اردبیلی
سلام مادر
سلام پدر
خیلی نمیتوانم کش بدهم و بحث را طولانی کنم، در یک کلام خبر خوشی دارم از همان خبرها که تا شنونده میشنود، میخواهد پر بکشد؛ چرا که خودم هم وقتی فهمیدم، با اینکه پرواز کرده بودم اما اوج گرفتم. به سمت بالا و بالاتر.
میخواستم خیلی سریع بگویم اما باز صحبتم کش آمد. باید بگویم:
- دارم میآیم!
همین. نمیتوانم تصور کنم که از این خبر شوکه خواهید شد یا اینکه چنین اخباری را باید آرام آرام داد، راستش میدانم که چقدر چشم انتظار چنین لحظهای بودید و حالا رخ داد و آنچه برایتان آرزویی دست نیافتنی شده بود، میسر شد.
نه اینکه نخواهم بیایم! نمیگذاشتند بیایم و من اصلا نمیدانستم مدفون در کجا هستم. سخت است آدم مرز کشورش را گم کند. گرچه بوی خاکِ آنجا فرق داشت اما باید از کجا میدانستم که فرسنگها از کشور دورم؟
رفته بودم به سیستان و بلوچستان. هر وقت سوار تاکسی میشدم تا مرا به سمت مقر ببرد و وقتی راننده میپرسید:
- اهل کجایی؟
تا میگفتم:
- اردبیل
برای چند دقیقه از توی آینه به چهرهام خیره میشد و بعد میگفت:
- اووووووووه کوهِ سبلان! از اون سر ایران اومدی این ور ایران!
لباس سربازی را که به تن کردم، خودم هم باورم نمیشد خدمتم بیفتد پاسگاه مرزی تسمر سراوان. چشمانم مدام به دستان پینه بسته پدرِ کارگرم بود و نگاهِ پر شوقِ تو ای مادر که وقتی برای مرخصی میآمدم، سر از پا نمیشناختید و من هم میخواستم خدمت سربازی زودتر تمام شود و عصای دستتان شوم اما... نشد.
راستی مادر...
الان سی و شش سالم است! نمیخواهی برای پسرت آستین بالا بزنی؟ مردی شدهام برای خودم. ریش و سبیلم دارد به سفیدی میزند. دیگر دارم پیر پسر میشوم. میدانم چقدر دلت میخواست مرا در لباس دامادی ببینی و قول داده بودم که وقتی خدمتم تمام شد، به فکر کت و شلوارِ ازدواج باشم اما چه کنم که حتی کفنم هم لباسِ سربازیام شد!
از آن روز شانزده سال میگذرد و حالا مرا پیدا کردهاند آن هم در صحراهای داغ پاکستان. چه فرقی میکند که سرم را از تن جدا کردند یا با گلوله سوراخ شد بدنم یا آنقدر تنم را شکنجه کردند تا قلبم ایستاد، مهم این است که دارم برمیگردم پیش شما.
فکر کنید خدمتم تمام شده و دارم میآیم، برایم گوسفند قربانی کنید، کوچه را آذین ببندید، شهر را خبر کنید، سر راهم گل بریزید...
راستی الان ساعت چند است؟ دیگر طاقت ندارم و برای دیدار لحظه شماری میکنم. ببخشید که صورتِ خوبی از من باقی نمانده و تمام بدنم را استخوان فرا گرفته، عذر میخواهم که باید بر اسکلتی خونین بوسه بزنید اما بگذارید من هم دست و پای شما را ببوسم.
پدرم...
مادرم...
در آن جای غریب، بازها چهرههای شما مقابل چشمانم آمد. بارها با یاد شما به خواب رفتم و بیدار شدم و حتی موقع جان دادن، یادتان بودم.
خیلی حرف زدم. باز کشدار و طولانی. برایم فقط بخندید که دیگر تمام شد و دارم برمیگردم ایران تا بیایم اردبیل خودمان.
خودم گریهام گرفته است اما از شما میخواهم اگر مرا دوست دارید، اشکی نریزید.
انتظار به پایان رسید.
فرزند دلبندتان محسن ایراننژاد!
سلام پدر
خیلی نمیتوانم کش بدهم و بحث را طولانی کنم، در یک کلام خبر خوشی دارم از همان خبرها که تا شنونده میشنود، میخواهد پر بکشد؛ چرا که خودم هم وقتی فهمیدم، با اینکه پرواز کرده بودم اما اوج گرفتم. به سمت بالا و بالاتر.
میخواستم خیلی سریع بگویم اما باز صحبتم کش آمد. باید بگویم:
- دارم میآیم!
همین. نمیتوانم تصور کنم که از این خبر شوکه خواهید شد یا اینکه چنین اخباری را باید آرام آرام داد، راستش میدانم که چقدر چشم انتظار چنین لحظهای بودید و حالا رخ داد و آنچه برایتان آرزویی دست نیافتنی شده بود، میسر شد.
نه اینکه نخواهم بیایم! نمیگذاشتند بیایم و من اصلا نمیدانستم مدفون در کجا هستم. سخت است آدم مرز کشورش را گم کند. گرچه بوی خاکِ آنجا فرق داشت اما باید از کجا میدانستم که فرسنگها از کشور دورم؟
رفته بودم به سیستان و بلوچستان. هر وقت سوار تاکسی میشدم تا مرا به سمت مقر ببرد و وقتی راننده میپرسید:
- اهل کجایی؟
تا میگفتم:
- اردبیل
برای چند دقیقه از توی آینه به چهرهام خیره میشد و بعد میگفت:
- اووووووووه کوهِ سبلان! از اون سر ایران اومدی این ور ایران!
لباس سربازی را که به تن کردم، خودم هم باورم نمیشد خدمتم بیفتد پاسگاه مرزی تسمر سراوان. چشمانم مدام به دستان پینه بسته پدرِ کارگرم بود و نگاهِ پر شوقِ تو ای مادر که وقتی برای مرخصی میآمدم، سر از پا نمیشناختید و من هم میخواستم خدمت سربازی زودتر تمام شود و عصای دستتان شوم اما... نشد.
راستی مادر...
الان سی و شش سالم است! نمیخواهی برای پسرت آستین بالا بزنی؟ مردی شدهام برای خودم. ریش و سبیلم دارد به سفیدی میزند. دیگر دارم پیر پسر میشوم. میدانم چقدر دلت میخواست مرا در لباس دامادی ببینی و قول داده بودم که وقتی خدمتم تمام شد، به فکر کت و شلوارِ ازدواج باشم اما چه کنم که حتی کفنم هم لباسِ سربازیام شد!
از آن روز شانزده سال میگذرد و حالا مرا پیدا کردهاند آن هم در صحراهای داغ پاکستان. چه فرقی میکند که سرم را از تن جدا کردند یا با گلوله سوراخ شد بدنم یا آنقدر تنم را شکنجه کردند تا قلبم ایستاد، مهم این است که دارم برمیگردم پیش شما.
فکر کنید خدمتم تمام شده و دارم میآیم، برایم گوسفند قربانی کنید، کوچه را آذین ببندید، شهر را خبر کنید، سر راهم گل بریزید...
راستی الان ساعت چند است؟ دیگر طاقت ندارم و برای دیدار لحظه شماری میکنم. ببخشید که صورتِ خوبی از من باقی نمانده و تمام بدنم را استخوان فرا گرفته، عذر میخواهم که باید بر اسکلتی خونین بوسه بزنید اما بگذارید من هم دست و پای شما را ببوسم.
پدرم...
مادرم...
در آن جای غریب، بازها چهرههای شما مقابل چشمانم آمد. بارها با یاد شما به خواب رفتم و بیدار شدم و حتی موقع جان دادن، یادتان بودم.
خیلی حرف زدم. باز کشدار و طولانی. برایم فقط بخندید که دیگر تمام شد و دارم برمیگردم ایران تا بیایم اردبیل خودمان.
خودم گریهام گرفته است اما از شما میخواهم اگر مرا دوست دارید، اشکی نریزید.
انتظار به پایان رسید.
فرزند دلبندتان محسن ایراننژاد!
انتهای پیام/
نظر شما