جا ماندهای از قافله شهدا هستم
به گزارش نوید شاهد اردبیل، جانباز 70 درصد اردبیلی عبدالحسین فاتحی در اولین روز تیرماه سال 1346 در روستای "بابی کندی" از توابع شهرستان گرمی بدنیا آمد و در سال 1360 به جبهه اعزام شد و در سومین روز مهرماه سال 1362 در مرحله دوم عملیات "والفجر 4" در منطقه "پنجوین" عراق مورد اصابت مستقیم موشک قرار گرفت و به مقام جانبازی نائل شد.
این جانباز دوران دفاع مقدس و فرزند شهید حسن فاتحی می گوید: در سال 1359 در حالی که دانش آموز بودم به همراه شهید "نظر کریمی"، شهید "اسحق عالشی"، سرهنگ جانباز" یحیی جدی"، "فریدون صوری" و "جعفرزاده" به عنوان پاسدار نیمه وقت وارد سپاه شدم، بعد از ورود به سپاه از لحاظ شخصیتی از نو متولد شدم، به لباس سبز پاسداری عشق می ورزیدم و علاقه خاصی به آن داشته و دارم.
وی که در سپاه وظیفه نگهبانی داشت می گوید: آن زمان هر روز به شهرستان گرمی پیکر شهدا را از مناطق جنگی می آوردند. چون سردخانه نبود این شهدا را شب ها بر پشت بام می گذاشتند و ما در کنار آنها نگهبانی می دادیم.
لذت همصحبتی با شهدا
جانباز فاتحی عنوان کرد: در کنار شهدا لذت می بردم در کنار آنها می نشستم و با آنها درد دل می کردم. احساس می کردم که آنها صدایم را می شنوند و برایم دعا می کنند. الآن هم همین اعتقاد را دارم وقتی دلم می گیرد به مزار شهدا دست می گذارم و با آنها صحبت می کنم. معتقدم شهیدان زنده اند اگر شهید را مرده بپنداریم بزرگترین جفا در حق آنان است.
او که تمام آرزویش شرکت در جبهه و دفاع از کشور دوشادوش سایر رزمندگان بود، می گوید: خیلی دوست داشتم به جبهه بروم اما بخاطر سن کم، مسئولان با رفتنم موافقت نمی کردند. پدرم آرزو داشت که همه بچه هایش در جبهه حاضر شوند تا در حفظ انقلابی که او و امثالش به خاطر آن زندانی شدند و شکنجه های ناگوار را تحمل کرده بودند، سهیم باشد، او همیشه می گفت: "می خواهم شما به درجه شهادت نائل آیید و من با دست خود شما را تشییع کنم".
مقام شهادت نصیب پدرم شد
جانباز 70 درصد اردبیل در ماههای اول اعزامش به جبهه فرزند شهید می شود و تقدیر برخلاف آرزوی پدرش نوعی دیگر رقم خورد و پدرش در پنجمین روز اردیبهشت ماه سال 1361 در عملیات طریق القدس و فتح بستان به شهادت رسید.
وی درباره نحوه شنیدن خبر شهادتش می گوید: هشت ماه بود که به دلیل حضور در جبهه پدرم را ندیده بودم. مرخصی بودم. در سپاه گرمی کارکنان اطرافم را گرفته بودند اما چیزی نمی گفتند. دوباره به گرمی شهید می آمد، برای استقبال از آنها تا روستای "موغان" در نزدیکی شهر رفتیم. از شهدا استقبال کردیم و راهی شهر شدیم. در بدو ورود به شهر یک لحظه چشمم به نام درج شده بر روی تابوت افتاد."سید حسن فاتحی" با دیدن نام پدرم شوکه شدم.
عبدالحسین بعد از شهادت پدرش سنگر را خالی نگذاشت و بی وقفه ادامه دهنده راه او بود، می گوید: در 23 آذرماه سال 1360 در قالب گردان "جندالله" که خاص رزمندگان اردبیل بود به منطقه اسلام آباد غرب و از آنجا به سرپل ذهاب اعزام شدم. در منطقه "بازی دراز" سه کوه بنام 1100، 1050 و 1150 وجود داشت که ما در 1100 مستقر شدیم و عراقی ها در 1150 حضور داشتند و 1050 نیرویی مستقر نبود.
جبهه ترسناک ولی لذت بخش بود
وی درباره تجربه اولش از جبهه چنین می گوید: اولین بار که به پادگان "ابوذر" در تنگه سرپل ذهاب وارد شدیم هوا مه آلود بود، خیلی می ترسیدم. صدای بمب و خمپاره با انعکاس در کوه به گوش می رسید. اولین بار بود که چنین صداهای وحشتناکی می شنیدم. با اینکه می ترسیدم اما خوشحال بودم.
فاتحی ادامه می دهد: به کوه 1100رفتیم و یک جبهه مخفی جلوتر از خط مقدم جبهه تشکیل دادیم ، با عراقی ها 30 متر فاصله داشتیم و صداهای آنان را می شنیدیم. تمام روز را داخل سنگر دراز می کشیدیم و شب بیرون می آمدیم و نگهبانی می دادیم چون به دلیل کوهستانی بودن منطقه، این تنگه تنها مکانی بود که عراقی ها می توانستند به خاک ایران نفوذ کنند.
وی با وجود شرکت در جبهه سنگر علم و دانش را ترک نمی کند و می گوید: در دوره ای که آموزش تاکتیک های رزمی اهمیت فراوانی داشت ادامه تحصیل نیز برایم مهم بود. هر زمان که به شهرم برمی گشتم به مدرسه می رفتم و از محضر معلمانی که خالصانه تدریس می کردند استفاده می کردم. گاهی هم برای یادگیری به خانه معلم می رفتم تا از درس عقب نمانم. در منطقه جنگی هم باسوادها مسئولیت یاددهی درس را بر عهده می گرفتند.
جبهه جهاد و علم آموزی را یک جا داشت
وی می افزاید: جبهه انگیزه ای برای درس خواندن در رزمندگان ایجاد کرده بود طوری که نمرات دانش آموزان حاضر در جبهه بیشتر از جبهه ندیده ها بود. همه رزمندگان معتقد بودند که رزمنده بی سواد فقط یک زمان به درد می خورد. گاه بچه ها سنگر را ترک می کردند تا رزمنده ای که مطالعه می کند راحت باشد.
تقدیر برای رزمنده جوان اردبیلی چنین رقم می خورد که در تابستان سال 1361 در جریان عملیات مسلم بن عقیل برای نخستین بار مجروح شود، اما در مرحله دوم در عملیات"والفجر 4" در ارتفاعات لری، گرمک بانه-مریوان (پنجوین عراق) در اثر اصابت مستقیم موشک کاتویوشا دو پایش از بالای زانو قطع و به مقام جانباز 70 درصدی می رسد.
روزی که جانبازی نصیبم شد
جانباز فاتحی لحظه مجروحیت خود را چنین توصیف می کند: در مرحله دوم عملیات والفجر 4 قرار بود لشکر عاشورا عملیات را از ارتفاعات لری- گرمک و دشت پنجوین آغاز کند.7-6 ماه در ارتفاعات "شاخ شمران"، "شاخ گیله"، "بمو" و "شاخ شوالدیریم" به شناسایی پرداخته بودیم. اما منطقه لو رفت. محور تغییر یافت و لشکر به آنجا منتقل شد.20-15 روز به شناسایی محور جدید پرداختیم اما معبری برای نفوذ نیافتیم.
لشکرهای "محمد رسول الله (ص)" و "نجف اشرف" شش روز بود که وارد مرحله دوم عملیات شده بودند. ادامه عملیات با مشکل مواجه شده بود و باید معبری در منطقه پنجوین عراق بازمی کردیم. آنقدر به عراقی ها نزدیک شده بودیم که هنگام عبور قوطی کنسروهایشان به سرمان می خورد و یا از بالای سرمان رد می شد.
روز سوم شناسایی سردار"مصطفی مولوی"، فرمانده اطلاعات عملیات لشکر عصبانی شد و گفت: "چرا نتوانستید معبر باز کنید" بعد از توضیح سختی های مسیر، فردا دوباره با تیم های شناسایی وارد عمل شدیم. سرعت عمل مان نسبت به روزهای گذشته خیلی بالا بود اما نتیجه ای نداشت و نتوانستیم معبری بیابیم. ساعت 9-8 صبح بود که بین دو خط آتش ایران و عراق گیر افتادیم. هر دو طرف ما را می دیدند اما نمی توانستند تشخیص دهند که ایرانی هستیم یا عراقی. بالاخره با تماس مولوی با خط خودی و آتش آنان برگشتیم.
عملیات در این محور متوقف شد. گروه دیگر بعد از شناسایی، گلوگاهی یافته بودند که بسیار خطرناک بود اما مجبور بودیم که از آنجا عبور کنیم. 20 مهرماه 1362 برای شناسایی رفتیم. عراقیها به شدت آتش می ریختند و برای هر نفر موشک کاتویوشا می انداختند. من و "موسی نوروزی" باهم برای عبور از گلوگاه دویدیم. گلوگاه مسیری طولانی بود که می بایست تا نفس داشتیم می دویدیم. موشک به کنار ما خورد. چیزی نمی دیدم اما می شنیدم که می گفتند: " نوروزی شهید شده ، فاتحی هم شهید شده و یا در حال شهید شدن است".
فهمیدم از قافله شهدا جا ماندم
وی اضافه کرد: از شنیدن خبر شهادتم در حالی که زنده بودم هول شده بودم. به یکباره حالتی به من دست داد و از دنیا بریدم و فقط به شهادت و وصال خداوند فکر می کردم. یقین کردم که دارم می میرم. به راز و نیاز با خدا پرداختم. با زاری می گفتم: "خدایا مرا بپذیر. دارم می آیم اما دستم خالیه".
فاتحی که با یادآوری آن روزها به شدت متاثر شده است، عنوان کرد: احساس کردم هاله ای از نور برای لحظاتی مرا در خود گرفت که بهترین و لذت بخش ترین لحظات عمرم بود. شنیده بودم که وقتی کسی شهید می شود حضرت علی (ع) بالای سرش حاضر می شود منتظر شدم ولی کسی را ندیدم. فهمیدم که از قافله شهدا جا ماندم.
پاهایی که پشت سنگر جا ماند
برای لحظه ای به هوش می آمدم و از هوش می رفتم تا اینکه در بیمارستان 29 بهمن تبریز چشم باز کردم و دیدم زنده ام. سر و صورتم آنقدر سوخته و پف کرده بود که کسی مرا نمی شناخت. بعد از چند روز که قدرت حرکت یافتم به پاهایم دست کشیدم و دیدم پاهایم قطع شده اند.
این جانباز که مجروحیت خود را تقدیر الهی می داند، معتقد است اگر انسان اعتقادش رنگ و روی خدایی داشته باشد مشکلات هر چه سخت تر هم باشد تحمل می کند. انسان در سایه مشکلات صیقل می یابد و ارزشمند می شود.
جانباز فاتحی می گوید: اگر دوباره به ایام سلامتی ام برگردم باز هم جانبازی را انتخاب می کنم، چون فکر می کنم که با خدا معامله کرده ام. با اینکه خداوند صاحب اختیار ما است اما همین که با انسان معامله می کند این ارزشمند است.
از درجه جانبازی تا مدرک دکتری
جانباز فاتحی بعد از مجروحیت اش پشتکارش بیش از گذشته می شود و با وجود تمام مشکلاتی که داشت تا مقطع فوق لیسانس ادامه تحصیل می دهد، وی می گوید: همیشه معتقدم که ایمان و آگاهی باید توام باشد برای همین تصمیم گرفتم تحصیل را از سر بگیرم با کمک معلم سر خانه و مجتمع آموزشی ایثارگران در رشته ریاضی فیزیک فارغ التحصیل شدم. و بعد از پذیرفته شدن در رشته فیزیک کاربردی دانشگاه تبریز، دانشگاه بابلسر و امام حسین (ع)، تحصیل در رشته علوم اجتماعی دانشگاه علامه طبلاطبایی را برگزیدم و بعد از فارغ التحصیلی با معدل 89/17 در سال 1374 بدون وقفه در دوره کارشناسی ارشد رشته علوم و ارتباطات اجتماعی همان دانشگاه پذیرفته و تحصیل کردم و اکنون برای سطح دکتری آماده می شوم.
وی که در آن زمان با شرایط سخت جسمانی و مالی مواجه بوده به بخش کوچکی از آنها اشاره می کند و می گوید: بدلیل مشکلات مالی هنگام تحصیل در تهران مجبور بودم برای کاهش هزینه ها هر روز 40 کیلومتر ویلچر برانم تا به محل تحصیل برسم. در کنار این مشکلات آنچه بیشتر که مرا آزار می داد عدم پذیرش جانبازان در جامعه دانشگاهی بود طوری که در کلاس مدرسان ما را به گرفتن ناحق جای دیگر دانشجویان متهم می کردند در حالی که من با سعی و تلاش خود در دانشگاه پذیرفته شده بودم. در کنار چنین افرادی مدرسانی هم بودند که مرا به ادامه تحصیل تشویق می کردند.
نگاه معنوی به جانباز در جامعه تقویت شود
این جانباز می گوید: متاسفانه در جامعه به جانباز نگاه مادی و کمی می کنند. ای کاش به جانباز با معنویت نگاه کنند. کار فرهنگی روی جانباز انجام دادن اشتباه است. اگر می خواهیم فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه بماند باید به خانواده جانباز رسیدگی کنند و او را از درگیر کردن با مسائل مادی دور کنند چون این کار آتش زدن به این فرهنگ است.
انتهای پیام/