خاطرات کوتاه - صفحه 3

خاطرات کوتاه

دلش برای رفتن پر می‌کشید

پدر شهید «محمدحسین هراتی» نقل می‌کند: «می‌گفت: بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه، روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخوره! دلش برای رفتن پر می‌کشید.»
قسمت نخست خاطرات شهید «زین‌العابدین همتی»

یعنی می‌دونست امروز شهید می‌شه؟

هم‌رزم شهید «زین‌العابدین همتی» می‌گوید: «منطقه جنوب در پاسگاه زید مستقر بودیم. با صدای صوت خمپاره صد و بیست، همه روی زمین دراز کشیدیم. ترکش به شکمش خورده و شهید شده بود. یکی از بچه‌ها می‌گفت: شما هم دیدین؟ خمپاره که اومد دیرتر از بقیه روی زمین دراز کشید. سهم غذای امروزش رو هم برنداشت. یعنی می‌دونست امروز شهید می‌شه؟»
قسمت دوم خاطرات شهید «غلامرضا براتی»

دلگویه‌های غلامرضا با مادر در آخرین دیدار

مادر شهید «غلامرضا براتی» نقل می‌کند: «شب متکایش را گذاشت کنار سرم و تا دیر وقت برایم حرف زد؛ از جبهه، از دوستانش که خیلی‌هایشان شهید شده بودند و جریان آمدنش را. در حقیقت آمده بود برای بار آخر ببینمش. همان شب چیز‌هایی دستگیرم شد اما نمی‌خواستم باور کنم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا براتی»

خیلی وقت‌ها، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبت‌هایش

مادر شهید «غلامرضا براتی» نقل می‌کند: «پنج‌تا پسر خدا به ما داد. یکی را فدای حسین‌بن‌علی کردیم و فدای قرآن. اما چه کنم! مادرم! خیلی وقت‌ها، دلم برایش تنگ می‌شود؛ برای قد و بالایش؛ برای خنده و صحبت‌هایش.»
قسمت پنجم خاطرات شهید «سید محمود زرگر»

این نوع ملاقات کردن باعث استحکام ارتباط می‌شود

هم‌رزم شهید «سید محمود زرگر» نقل می‌کند: «سید محمود خوش برخورد بود و یکی از خصلت‌های خوبش آن بود که هنگام احوالپرسی و دست دادن روبوسی هم می‌کرد. می‌گفت: این نوع ملاقات کردن باعث استحکام ارتباط می‌شود.»
قسمت چهارم خاطرات شهید «سید محمود زرگر»

برانکارد ساخت وطن!

هم‌رزم شهید «سید محمود زرگر» می‌گوید: «آتش دشمن سنگین بود. بچه‌ها توانایی تکان خوردن را هم نداشتند. چند لحظه بعد، خودم مجروح شدم. وقتی من را روی یکی از برانکاردها می‌گذاشتند، سید محمود گفت: نگران نباش محکمه، ساخت وطنه.»
قسمت سوم خاطرات شهید «سید محمود زرگر»

می‌ترسم به مهمونی‌ات نرسم!

دوست شهید «سید محمود زرگر» نقل می‌کند: «گفت: داود جان! کی می‌خوای سر و سامون بگیری؟ گفتم: به وقتش. چندمین بار بود که ازدواج را به من توصیه می‌کرد. همان طور که از من دور می‌شد، گفت: می‌ترسم به مهمونی‌ات نرسم. آخه جایی دعوتم.»

شهیدی که مسئولیت پذیری در قامتش نقش بسته بود

شهید اکبر منصوری یکم مرداد سال 1338 در خانواده فقیر ساکن در محله نایب آقا در زنجان به دنیا آمد او چهارمین و آخرین فرزند خانواده احمد منصوری بود و یک برادر و 2 خواهر داشت.
خاطرات زنان در دفاع مقدس:

جای امن

خاطره کوتاهی از خانم الهه حجازی از زنان دفاع مقدس که در جبهه های حق علیه باطل در کنار رزمندگان اسلام حضور سبز داشتند.
طراحی و تولید: ایران سامانه