شهید "اسماعیل برزگر" در وصیتنامهاش مینویسد: بارها سرمایهداران و اشرافیان خواستهاند که دین اسلام را از بین ببرند ولی به کوری چشمشان، همیشه مأیوس شدهاند و دین خدا همیشه پیروز است...
به منزل مرحوم حاجی اسماعيل بابايی رفتم و خواستم تا از عباس كه در آن زمان فرمانده پايگاه هوايی اصفهان بود، بخواهد فرزندم را نزد خود به كارهای اداری و دفتری مشغول كند... آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.
اسدی تبری میزد توی گلوی من. بوکسور بود، دستهای خیلی سنگینی داشت، وقتی یک سیلی میزد آدم به دیوار میخورد و برمیگشت...ادامه این خاطره از شهید «نصرتالله انصاری» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
در قسمتی از دستنوشته شهید "حسین علیمردی" که یک هفته پیش از شهادتش نوشته، میخوانیم: برای رسیدن به سعادت و کمال همیشگی و جاودانگی، همه چیز را باید گذاشت و رفت و با اصل و جوهر وجودی خویش به سوی خدا شتافت.
در را که میزدند، میگفتم: علی آمد، نامه میآوردند، میگفتم: بی شک نامه علی است، تا اینکه بعد از یازده سال چیزی را آوردند که اصلا انتظارش را نداشتم. پلاک و کفشش!...
شهید " محرمعلی نوروزی" در وصیتنامهاش مینویسد: دست از امام و یاران با وفای امام برندارید، چون ما از اول شعار دادیم: «ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند!» باید این را با عمل ثابت کنیم...
شهيد "عباس بابايی" با آن آب، سرش را شست و شو داد. او معتقد بود که تاولهای سرش مداوا خواهد شد. چند روز از ماجرا نگذشته بود که همه تاولهای سرش مداوا شد...
مدت زیادی بود که از اکبر خبری نداشتیم، آن روز جلوی عکس امام زانو زدم و در حالی که اشک میریختم، امام را چندین بار به جدش قسم دادم و گفتم: آقا تو سید هستی، من پسرم را از تو میخواهم...