از شهید «منصور اسماعیلینودولقی» روایت شده است: «گویی در عالم خواب با صفر برادر کوچکم میرفتیم. دیدم برگشت بطرف راست و داخل کوچهای شد. خواستم وارد آنجا شوم، دیدم ناصر از آن کوچه به طرف من آمد. گفتم: ناصر، خودت هستی؟ پیش خود گفتم، شاید خیالاتی شدم و الان غیب میشود.»