سال 1357 خفقان در شهر «نوشهر» موج می زد. مامورهای شاه جلوی هر فعالیت ضد رژیم را می گرفتند. هر چیز مشکوکی که می دیدد، سریع می آمدند ببینند قضیه از چه قرار است.
خورشید کم کم خود را از مشرق نمایان می کرد که واقعه عجیبی رخ داد. دو نفر از برادران- رحمانی و مصطفی- گفتند که می خواهند به عراقی ها ضرب شستی نشان دهند. برای این منظور برادران عین الله و رضایی را با خودشان ببرند.
از کل آن نود نفر، فقط تعداد اندکی آشنا به فنون نظامی بودند، اکثرا برای اولین بار سلاح به دست می گرفتند. اگر چه روحیه شان آن قدر بالا بود که چوب هم به دستشان می دادی، دخل دشمن را می آورند. کلیه ی آموزش های نظامی را در همان میدان جنگ آموختند.
پس از پشت سرگذاشتن هشت سال دفاع مقدس، نیروهای نظامی ما با تجربه هایی که از این دوران کسب کرده بودند مجالی پیدا کرده تا با تاسیس مراکز آموزشی و بازنگری در نحوه آموزش، با بهره گیری از این تجربه های گرانقدر، نیروهای جوان را تربیت کنند.
آن وقت ها تو جبهه ی «چنگوله»، نیروی کمی بود. بچه ها مجبور بودند برای جبران کمبود نیرو، شب ها چند ساعت بیشتر نگهبانی بدهند. آن شب نوبت من بود. فکر این که آن همه ساعت را باید از خواب شیرین بزنم و نگهبانی کنم، کلافه ام کرد.
هر چند وقت، واحد فرهنگی لشکر 25 کربلا، بزرگان کشور را دعوت می کرد تا در پایگاه شهید بهشتی اهواز برای بچه ها سخنرانی کنند. این کار فرهنگی، تنوع خوبی را برای بچه ها به وجود می آورد.
امروز بچه های ضربت به عکس روزهای پیش که عصرها در جلوی چادرهایشان جمع می شدند و تعریف می کردند و می خندیدند، هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و گاهی آرام صحبتی میان دو نفر رد و بدل می شد و ... آن گاه سرهایشان تکان می خورد.
پانزده ساله بودم، که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد. گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم؛ ولی عباس پیوسته مرا تشویق می کرد و می گفت: «من این آقا را می شناسم، مرد با تقوا و با فضیلتی است.
فرودگاه مهرآباد تهران که بمباران شد، درنگ نکرد، فوری آماده ی رفتن به جنگ شد. نیاز به لباس رزم نداشت، چرا که آن را همیشه بر تن داشت. از آغاز نهضت مبارزه با طاغوت، تا لحظه ی شهادت! نه فقط در میدان رزم، که در همه جا و همه حال!
ادامه ی عملیات کربلای 5 بود. نفسم داشت از جراحت شیمیایی، بند می آمد. جراحت آن قدر بود که دیگر فکر می کردم، امیدی به زنده ماندنم نیست. توی همین فکر و خیال بودم که یکهو، چشمم افتاد به آقای کابلی که داشت از کنارم رد می شد.
حاج مصطفی در طی دوران هشت ساله دفاع مقدس، با ایمانی راسخ و قلبی سرشار از عشق به اسلام و حضرت امام (ره) به دفاع از دین خدا و حریم کشور اسلامی می پرداخت. او سراسر وجودش برای انقلاب اسلامی می تپید.
چند روزی بود که به همراه عباس از پایگاه «لک لند» واقع در شهر «سن آنتونیو تکزاس» فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای اموزشی T-41 به پایگاه «ریس» در شمال تکزاس آمده بودیم.
در پایگاه چابهار بودیم، پدرم فرمانده این پایگاه بود و برای انجام کاری به ماموریت رفته بود. از طرف مدرسه، مسابقه کتابخوانی برگزار شد. من و چند تن از دوستانم قرار بود در مسابقه شرکت کنیم.
به اهواز که رسیدیم، چهره ی خشن جنگ بیشتر هویدا شد. مردم در حال فرار بودند. به هر نقطه ای از شهر نگاه می کردی، خانواده ای را می دیدی که بخش بسیار اندکی از خانه اش را به دوش می کشد.
ماه ها از عملیات «والفجر8» گذشته بود. زمزمه ی عملیات دیگری توی لشکر پیچید. کجا و کی را نمی دانستیم، فقط فرماندهان می دانستند؛ آن هم بعضی هاشان. البته می شد از نوع آموزش ها حدس هایی زد؛ مثلا موقعیت جغرافیایی منطقه ی عملیاتی و ...
توی سپاه گلوگاه مستقر بودیم. با خودم گفتم یک کم سر به سر بچه ها بگذارم تا خستگی شان در برود. وارد آسایشگاه شدم و خیلی جدی گفتم:
- بچه ها! بین شما کسی هست گواهینامه رانندگی داشته باشد؟
شهید چمران در آن زمان در پاوه بود و از همان جا با یکدیگر آشنا می شوند. بعد شهید هاشمی به خرمشهر و هتل کاروانسرا می رود و همزمان شهید چمران در اهواز در مدرسه ای، نیروهای مردمی ای که به فرمان امام آمده بودند آموزش می دهد.
پادگان شلوغ است؛ شلوغ از خیل بچه هایی که از «سرپل» آمده اند و عده ای دیگر که از شهرها اعزام شده اند. امروز دوره آموزش به پایان رسیده و همه از اتمام این زمان سخت مسرورند.