برادرش می گوید: وقتی داشتم از خانه بیرون می رفتم برای اعزام به جبهه، دستم را کشید، جلویم را گرفت و مانع رفتنم شد و گفت: اگر قرار است کسی از این خانه شهید شود، من هستم نه تو!... در دهلران، ارتفاعات بیات، در حال وضو گرفتن بود که ترکش خمپاره، حلقه وصل او شد با ره یافتگان وصال دوست... ۹ ماه در جبهه بود و در ابن مدت آنچنان خالص و خدایی شده بود که دیگر جز در هوای جبهه نفس نمی زد و جز در طلب شهادت بیتاب نبود...