«دلیل ماندن»، خاطرهای از شهید غلامحسین ابوالحسنی
چقدر دلم برای صدای گرم غلامحسین تنگ شده بود. بعد از احوالپرسی از وضعیتش پرسیدم گفت که حالش خوب است و به عنوان بهیار در درمانگاه خدمت میکند و کارش کمک به مجروحان جنگی و مداوای آن هاست. دیگر نمیتوانستم ناراحتی خودم را پنهان کنم. بغضم ترکید و اشک از چشمانم سرازیر شد. «غلام حسین جان دلم بدجور می زند آرام و قرار ندارم طاقتم طاق شده خواهش می کنم برگرد بدون تو نمیتوانم بمانم».
او که تحت تاثیر که تحت تاثیر حرف های من ناراحت شده بود، گفت: «مادر من همین الان از درمانگاه با تو صحبت می کنم هم اکنون کنار من تعداد زیادی مجروح است که همه آنها به کمک من نیاز دارد.اگر شما اگر شما هم اینجا بودی و اینها را می دیدی از من می خواستی که در آنها کمک کنم. ای کاش اینجا بودی و میدیدی حالا خوب گوش کن تا صدایشان را بشنوی»
بعد گوشی را به سمت مجروحان گرفت، صدای آه و ناله زخمیها و ناله های «یا زهرا یا زهرای» آنها را به وضوح از گوشی تلفن میشنیدم. بعد از مدتی ادامه داد: «شنیدی مادر! وجدانم نمیگذارد که اینها را رها کنم و بیایم پیش شما. اینجا خیلی به من نیاز دارند، من باید بمانم.»
دلیل قانع کننده غلامحسین دیگر جایی برای اصرار من باقی نگذاشت، دلم قرص شده بود. گفتم: «شیرم حلالت پسرم فقط تو را به خدا مواظب خودت باش» خندید و گفت: «نگران نباش مادر سرم که خلوت شد حتما برمیگردم» اما او برای همیشه در آنجا ماند و هیچ وقت برنگشت.
راوی خاطره: ربابه گوزلی، مادر شهید