«طبیب مادر»، خاطرهای از شهید غلامحسین ابوالحسنی
در یکی از همین شبها که تا دیر وقت با عکسهایش حرف میزدم و اشک میریختم، سردرد عجیبی گرفتم. بدنم از تب میسوخت و سردرد کلافهام کرده بود. نمیدانم چطور در آن حالت خوابم برده بود. صبح که از خواب بیدار شدم، سرم همچنان درد میکرد، تازه بیدار شده بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. در را که باز کردم دختر برادرم وارد خانه شد. با تعجب پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده که صبح به این زودی آمدهای». با نگرانی و دلهره جواب داد: «دیشب خواب غلامحسین را دیدم، او به من گفت که مادرم خیلی ناراحت است و سرش درد میکند و بعد از من خواست تا به خانه شما بیاییم و از لای کتابی که در طاقچه هست، قرص سردردی را که در آنجا گذاشته به شما بدهم.»
بعد از شنیدن این حرف با دختر برادرم آن کتاب را پیدا کردیم و در کمال بهت و حیرت از لای کتاب، همان دارویی را که غلامحسین گفته بود، برداشتیم. از آن اتفاق به بعد، من دیگر زیاد بیتابی نمیکنم زیرا همیشه احساس میکنم که غلامحسین نمرده است و مرا میبیند و او همیشه مواظب من است.»
راوی خاطره: ربابه گوزلی، مادر شهید
برگرفته از کتاب امتحان نهایی، نویسنده: امیر رجبی، ناشر: نشر شاهد