«حمام آفتاب »، خاطرهای از شهید صمد ارادتی
پیوستن به نور و درک ذرات هستیاش، رازی است که انسانهایی از سلاله نور را در سیطره خود گرفته است. همیشه نور را میجست و اینک نیز غنیمت تابستان زودگذر شهر، واداشته بود که «حمام آفتابی» بگیرد و گرمای نور پراکنده در فضا را در تن و جان خویش ذخیره سازد.
چنان او را در خلسه فلسفی ناب یافتنم که دلم نیامد حواسش را پرت کنم. آهسته کنارش نشستم. گذاشته و آسمان را به تفسیر نشسته بود. شوخی کردیم و خندیدیم و سر به سرش میگذاشتم.
مادرم داشت از پلهها پایین میآمد که صمد تند و سریع از دور، در پشت رختهای روی طناب پناه گرفت و سپس به سرعت چادر وی را که بر روی طناب آویخته بود، بر کشید و تن خود را پوشاند. گفتم: «صمد! مادر که نامحرم نیست چرا چنین می کنی؟ وانگهی پوششات تو هم که کافی است» جوابی نداد، سوال پیچش کردم. آهسته با انگشت به پشت سمت قلبش اشاره کرد و گفت: «نمیخواهم مادرم زخمم را ببیند و ناراحت بشود» اثر آن زخم عمیق که در یکی از عملیاتها بر پشتش نشسته بود، تا پایان زندگی کوتاهش باقی بود.
برگرفته از کتاب سیمرغ، یادنامه 30 فرمانده شهید دفاع مقدس استان اردبیل