گزیده خاطراتی از جانباز 70 درصد محسن اسماعیلزاده/بخش سوم
«هر کس به طریقی خود را برای عملیات آماده میکرد. جمعی به طور انفرادی یا گروهی با خدای خود خلوت کرده و راز و نیاز می کردند و با گریه و زاری از محبوب خود حلالیت می طلبیدند و آمرزش می خواستند. جمعی هم شادمان از وصال معشوق، به دستهای خود حنا می بستند. روحیات عجیب معنوی و نترس داشتند. همه با هم ضمن تجهیز خودشان برای شروع عملیات از اتحاد، ایمان، برادری و شکست دادن دشمن حرف می زدند.»
وقتی عملیات به صورت پیشروی آرام و بدون درگیری آغاز می شود، فرمانده گروهان یا تیم ۳۰ نفره آنها برادر «خیری فام» از مراغه بوده است. آنها از پایین کانال عراقیها حرکت می کنند، قصدشان درگیری با عراقی های داخل کانال بوده که با اندک تلفات آنان را تصرف کنند. نگهبان عراقی متوجه صدایی میشود اما خیلی خیری فام قبل از اینکه او بتواند کاری کند، وی را بی سر و صدا و با مهارت جنگهای صامت می کشد. بچه ها که در پایین کانال آرام مستقر شده بودند، وارد کانال می شوند و جنگ تن به تن شروع می شود. آقا محسن می گوید:
«من در وسط ستون بودم، ضمن درگیری رشادت های برادر خیری فام و معاون او برادر «خوش دامن» را نیز مشاهده می کردم. یادم نمیرود، محمدحسین شهریاری از تبریز که در همان عملیات با انفجار نارنجک عراقیها یک پایش از ناحیه مچ فطع شد، قبل از عملیات به خوش دامن قرآن و قمقمهای داد. او قمقمه را نپذیرفت و گفت به کارت می آید اما قرآن را رفت. محمدحسین در همان درگیری به سرچشمه قرآنی پیوست و معشوق شهادت را در آغوش کشید. انسانی عجیب وارسته و روحانی بود.
حدود ساعت یک نصف شب بود و تاریکی مطلق حاکم.، فقط نور انفجارهای نارنجک و خمپاره داخل کانال را روشن می کرد. عراقیها از هرگونه سلاح سبک از جمله آرپیجی 11، خمپاره ۶۰ و انواع و اقسام نارنجک ها استفاده می کردند. جنازه زیادی از آنها در داخل کانال ریخته شده بود. از بچه های ما هم خیلیها به شهادت رسیده بودند. زخم ها هم داشتند بال بال می زدند. غلامحسین هلالی در آنجا شجاعانه می جنگید.
روز پنجشنبه بود، ۲۱ مرداد ماه ۱۳۶۶، عملیات نصر ۷ یک هفته قبل به تاریخ ۱۴ مرداد ۶۶ در منطقه دوپازا شروع شده بود. ما در ارتفاعات بوالفتح بودیم. ناگهان انفجار شدیدی در نزدیکی های ما رخ داد، به گفته بچه ها گویا آرپیجی ۱۱ بود. همزمان ترکشی به شاهرگ گردن و ساق پای چپم اصابت کرد. در جا سمت چپ بدنم مخصوصا دستم از کتف به پایین بی حس شد، خون از گردنم بهشدت جاری بود. با دست راستم محل زخم را محکم گرفتم تا از شدت خونریزی بکاهم. ترکش دیگری که به پای چپم از پایین زانو اصابت کرده بود، انگار داشت پایم را قطع می کرد. درد شدیدی احساس کردم، پایم بدجوری می لرزید. هرچه تلاش می کردم آن را ثابت نگه دارم نمی شد، از شدت خونریزی گردنم وقتی که خون به مغزم نرسید، احساس کردم دارم بیهوش می شوم.
حالا با فلج دست چپ و خونریزی گردن و شکستگی پای چپ در حد قطع شدن و سرگیجه و بیهوشی در تاریکی شب آن هم در ارتفاعات، چه میتوانستم بکنم! آنچه به یاد دارم فقط ذکر یا فاطمه زهرا(س) بود که مدام بر لبم جاری می شد.
در همین اثنا شنیدم که عراقیها دارند به ما نزدیک میشوند. بچهها در وضعیتی نبودند که به مجروحان کمک کنند. من هم خواستم بلند شوم و با بچه ها به سمت عراقی ها بروم و در ادامه جنگ شرکت کنم، دیدم حرکتی ندارم. یکی از مسئولان تیم، مرا روی زمین خواباند و گفت: تو در حالتی نیستی که بتوانی بلند شوی
یواش یواش احساس کردم در بین هوشیاری و اغما به سر میبرم. هی دارم بیهوش می شوم و دوباره به هوش میآیم. فکر کردم این حالت، حالت شهادت و لحظه های آخر است. اما هر وقت به هوش می آمدم، ناخودآگاه متوجه میشدم دارم ذکر یا فاطمه زهرا(س) را تکرار می کنم. تا صبح به همان وضعیت در میان شهدا و جنازه های عراقی مانده بودم. به لطف الهی و خانم فاطمه زهرا(س) کاملا بیهوش نیفتاده بودم، دیگر از بچههای خودمان هم خبری نبود. دم دمای صبح که هوا گرگ و میش بود، گروهی از رزمندگان تیپ نبی اکرم(ص) کرمانشاه مرا پیدا کرده و به پشت جبهه انتقال داده بودند. درد پای له شده ام بیش از زخم گردن اذیتم میکرد. در اثر قطع شدن رگ گردن سمت چپ بدنم به کلی فلج شده بود و خونریزی زخم ها کم شد، مثل اینکه خونی در رگ هایم نمانده بود. با وجود این چیزهایی می شنیدم و می فهمیدم، مخصوصا درد پاهایم را موقع عمل و حرکت حس میکردم و داد و فریادم را درمی آورد. همین که مرا از محور عملیاتی برداشتند تا برگردانند، دیگر بیهوش شدم.
نمیدانم چند ساعت طول کشیده بود که مرا به بیمارستان صحرایی پشت جبهه رسانده بودند. آنجا هم که دیدند کاری برای من نمیتوانند بکنند، پس از تزریق خون و سرم، مرا با بالگرد به تبریز فرستاده بودند. ساعت یک، دو بعد از ظهر روز بعد یعنی ۲۲ مرداد ۶۶ با صدای همهمه مردم چشمانم را باز کردم. دیدم سرم خیلی شلوغ است و جمعیت زیادی این طرف و آن طرف میروند. برایم اکسیژن وصل کرده بودند. هر مراجعهکننده ای اعم از زن و مرد تا مرا میدید دلش به حال من می سوخت و با جملات عاطفی «جان جان مادرت برایت بمیرد»، «حیف از این جوان» و اینجور حرفها از کنار من رد می شدند.
از تلاش پزشکان و پرستاران فهمیدم در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز هستم ولی چون قادر به تکلم نبودم، نمیتوانستم حرفی بزنم و با آنها ارتباط برقرار کنم، گویا تنفس از راه دهان و بینی برایم مقدور نمیشود و کپسول اکسیژن هم جواب نمیدهد. پزشک متخصص گوش و حلق و بینی به نام دکتر «اکبری» چاره کار در آن می بیند که عمل «تراکتومی» روی من انجام دهد. بدین معنی که نای مرا از ناحیه زیر حنجره سوراخ میکند و شیلنگ هوایی در آن قرار می دهد تا به راحتی بتوانم تنفس کنم. به گفته پزشکان گویا همین عمل موجب نجات زندگی ام و زنده ماندن من می شود.
ادامه دارد...