شهید «بهروز جوانشیر» در ماه محرم به شهادت رسید و آسمانی شد.

شهیدی که در ماه محرم به شهادت رسید و تنها فرزندش را ندید

  به گزارش نوید شاهد اردبیل؛ شهید بهروز جوانشیر، پنجم خرداد 1349، در شهرستان بیله وار چشم به جهان گشود. پدرش التفات، کارگر آسیاب بود و مادرش شماخی نام داشت. تا اول راهنمایی درس خواند. سال 1364 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و سوم شهریور 1365، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به شکم و دست و پا شهید شد. مزار ور در گلزار شهدای شهرستان بیله سوار واقع است.

  زندگی نامه شهید بهروز جوانشیر

  التفات، از صبح تا شب در آسیاب کار می‌کرد. اما زندگی بسیار سخت بود. با وجود چهار فرزند، تلاش شبانه روزی جوابگوی تأمین معاش خانواده را نداشت. شاماخی، در کنار همسرش کار می‌کرد و به بچه‌ها هم می‌رسید. زندگی با فقر و نداری، در بدترین شرایط ادامه داشت.

  سال 1349، پر برکت بود. می‌گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست. برکت از همه جا می‌بارید و خداوند درِ رحمتش را باز کرده بود. ششمین روز خرداد همین سال، پنجمین فرزند به دنیا آمد.

  التفات، سجده شکر به جای آورد و خدا را شکر کرد. فرزندش را درآغوش گرفت و شروع به خواندن اذان و اقامه کرد. لحن و صوت خوبی داشت. شاماخی، هاج و واج مانده بود و خیره در چشم‌های همسرش، تند تند صلوات می‌فرستاد. بعد از پایان اقامه، مادر و بچه‌ها منتظر بودند که اسم بچه را چه خواهد گذاشت. التفات مکثی کرد و گفت: اسمت رو گذاشتم بهروز، با خدا باش و توی همه کارات به خدا توکل کن، به حرف بابا و مامانت گوش بده، نماز خون و مسجدی و ابوالفضلی باش، درسات رو خوب بخون.

  بهروز، از همان دوران کودکی، بچه خوش خنده و پر جنب و جوشی بود. بلد بود چه جوری خودش را توی دل آدم‌ها جا بدهد. همین خنده همیشگی و شلوغ کاری‌هایش باعث شد که بچه‌ها خیلی به او توجه بکنند. اما یک خصلت بارزی داشت که به گفته مادرش، به جدّش رفته بود. آرام آرام که پا گرفت و در کوچه پس کوچه‌های بیله سوار مشغول بازی با بچه‌ها شد. این خصلت خودش را بیشتر نشان داد. بهروز، همیشه از مظلوم حمایت می‌کرد و حرف زور توی کتش نمی‌رفت. مقابل زور می‌ایستاد. اگر زورگویی از طرف بزرگترها هم بود با شجاعت تمام مخالفت می‌کرد و همین باعث شده بود که دوستان زیادی دور او جمع شده بودند.

  در دبستان، نام نویسی کرد. با پشتکار بالایی درسش را خواند و با معدل بالا، مدرک پنجم ابتدایی را گرفت. پدرش برای نام نویسی او در کلاس راهنمایی، دستش را گرفت و راهی شد. جلوی درب حیاط ایستاد و گفت: من دیگه درس نمی‌خونم. رنج و عذاب شما منو اذیت می‌کنه. نمی‌تونم ببینم که شما در بدترین شرایط کار بکنین و من فقط درس بخونم. التفات حرفش را قطع کرد و گفت: تو باید درس بخونی. من به خاطر این دارم عذاب می‌کشم که نتونستم درس بخونم و کاری از دستم برنمی‌یاد. بهروز، حرف پدرش را قطع کرد و ادامه داد: ببخشین بابا، شما دارین به خاطر ما سخت‌ترین دردها رو تحمل می‌کنین. اجازه بدین منم کار بکنم و کمک حال شما و خانواده باشم.

  بهروز، ترک تحصیل کرد و در کوره آجرپزی مشغول کار شد. ازخودگذشتگی او باعث شد که وضعیت خانواده رو به راه بشود.

اما دوران جنگ بود و تحریم‌ها امان مردم را بریده بود. مقداری از پولش را به خانواده می‌داد و بقیه را برای کمک به جبهه پس انداز می‌کرد.

  خسته و کوفته از کوره آجرپزی می‌آمد. اما خستگی‌اش را نشان نمی‌داد و پشت دارِ فرش می‌نشست و با خواهراش مشغول بافتن فرش می‌شد. یک لحظه آرام و قرار نداشت و انگار تصمیم گرفته بود که تمام مشکلات را به تنهایی حل کند.

  پانزده ساله بود که به جبهه رفت. بدون اطلاع خانواده رفت و شش ماه در جبهه بود. بعد از برگشتنش، شور و غوغایی در بیله سوار و خانه شان به پا شد. شاماخی، روحیه فرزندش را می شناخت و همیشه از این واهمه داشت که بهروز دوباره به جنگ برود. به خاطر همین برای او دختری انتخاب کرد و سال 1364 تشکیل خانواده داد. اما این فکر، راه به جایی نبرد. هنوز چهل و پنج روز از ازدواجش نگذشته بود که دوباره هوای جبهه به سرش زد.

  قزل گول، دختر با حجاب و خانواده داری بود. مخالفت کرد و گفت: هنوز دو ماه نشده که ما با هم ازدواج کرده‌ایم. درسته که من قول دادم بهت اجازه بدم بری جبهه، ولی انصاف نیست که بعد از چهل و پنج روز من رو تنها بذاری و بری. من روی قولم هستم اما بی انصافی نکن. حداقل بعد از یک سال برو. اگه مخالفت کردم حق با تو هست و من حرفی نمی‌زنم.

  اما تصمیم بهروز قطعی بود. اسمش را برای اعزام نوشته بود و آمده بود که خداحافظی کند. رو به قزل گول کرد و گفت: قول قوله قزل گول. تو باید خوشحال باشی که مردت می‌ره از اسلام و وطن و ناموس دفاع بکنه. بهروز، با همین ایمان و اعتقاد قوی، همسرش را راضی کرد و به سراغ پدر و مادرش رفت. هیچ کس توان مخالفت نداشت. همه روحیاتش را می‌شناختند. با والدین و خواهرانش خداحافظی کرد و دوباره پیش قزل گول برگشت. آرام گفت: به دلم برات شده که بارداری، دختر یا پسر شد می‌خوام عین خودم بار بیاد. قول بده که خوب تربیتش بکنی. تا خواست حرف بزند؛ ادامه داد: من می‌رم و پیکرم رو میارن. یادت باشه زیاد ضجه و ناله نکن. راضی به رضای خدا باش و قوی به زندگی ادامه بده.

  بهروز رفت و در ماه محرم، پیکرش را آوردند. شاماخی، دستی به سر عروسش کشید و با صدای سوزناکی گفت:

 پسرم ابوالفضلی برگشته. همه زندگیم و جونم فدای آقا ابوالفضل.

 قزل گول، عزیز مادر، پاشو، پاشو دامادت اومده پاشو دستاشو بگیر

  و ادامه داد:

  «آخار سولار آخماسین

  قوش قانادسیز قالخماسین

  سن گلدیگین یوللارا

  بهروز، دای گوزلریم باخماسین.»

  بیست و سوم شهریور1365، بهروز در حاج عمران عراق به شهادت رسید و دو روز بعد، پیکرش را در بیله سوار تشییع و به خاک سپردند. یک ماه بعد از شهادتش، متوجه شدند که همسرش حامله است. قزل گول، بچه را به دنیا آورد. نامش را بهزاد گذاشتند و او را سر قبر پدر قهرمانش بردند. بهزاد، پدرش را ندید. اما می‌داند و افتخار می‌کند که پدرش در محرم حسینی راهی را رفته است که امام و مقتدایش امام حسین(ع) در عاشورا و در کربلا آن راه را برای احیای اسلام و قرآن رفته است.

  

انتهای پیام/

 

 

 

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده