شهیدی که در شب تاسوعا به امامش پیوست
به گزارش نوید شاهد اردبیل؛ شهید محمدرضا شیری، شب تاسوعا به شهادت رسید و به امامش پیوست.
زندگی نامه شهید محمدرضا شیری:
بدل آقا، زیر سایه درختان حیاط، نشسته بود. محصولاتش را فروخته بود و داشت به حساب و کتابش می رسید. همسرش، سینی چایی به دست، نزدیک شد.
- خسته نباشی عزیزم، بفرما چایی.
- ممنون حمایل جان! زحمت کشیدی عزیزم. خدا رو شکر محصول امسالمون هم عالی بود و هم خوب فروش رفت.
- خوب، به خاطر عزیزمونه که توی راهه. خدا روزی فرشتم رو قبل از اومدنش فرستاده.
- آره قربونش برم. دیگه وقت اومدنشه.
- انشاالله همین روزا میاد!
چایی نوشیدند و بدل اقا زیر سایه درخت و در هوای مطبوع روستای تکه چی، دراز کشید و چشمش را به آسمان دوخت. بیستم شهریور 1346 بود و عطر هوای پاییزی مشامش را پر کرده بود.
بدل، متوجه صدای حمایل شد: پاشو برو مامای روستا رو خبر کن.
چشم گفت و سریع از جایش جهید و ماما را به خانه آورد. پنجمین فرزند خانواده به دنیا آمد و فضای خانه لبریز از شادی و شعف شد.
هفتمین روز تولد بچه، برایش نام انتخاب کردند و بدل با قرائت اقامه و اذان، نام پسرش را درِ گوشش گفت:
بنده خدا باش. قرآن خوان و تابع دستورات اسلام باش. ادامه دهنده راه امام حسین(ع) باش. به حرف پدر و مادرت گوش بده. اسمت رو گذاشتم محمدرضا. محمدرضا جان! دعا میکنم که عاقبت به خیر شی انشاالله.
محمدرضا، بر دوش مادرش قد می کشید. حمایل، او را با چادر به پشتش میبست و در مزرعه کار میکرد. از گاوها و گوسفندها شیر میدوشید. برای آوردن آب به سرِ چشمه میرفت و محمدرضا از همان دوران کودکی، با سختی های زندگی آشنا میشد.
وقتی هفت ساله شد به مدرسه رفت. علاقه زیادی به تحصیل علم داشت و جزو شاگردان ممتاز بود. دوره راهنمایی را هم در مدرسه پارسا خواند. حین تحصیل علم، به پدر و مادرش نیز کمک میکرد و در تأمین معاش خانواده سهیم بود. موقع فراغت از تحصیل، گاو و گوسفندها را به چرا میبرد و لحظهای از زندگیاش به بطالت نمیگذشت.
هفده ساله بود که برای کار به تهران رفت. در نمکدان سازی و جوشکاری کار میکرد و تمام حقوقش را پس انداز میکرد. هر دو ماه، پولها را داخل پاکت میگذاشت و به خانوادهاش می فرستاد.
روزها به تندی برق و باد میگذشتند. زمان اعزام به خدمت سربازی رسید. حمایل، در یک دست قرآن و در دست دیگرش یک کاسه آب، عزیز دلش را بدرقه کرد. محمدرضا رفت و ماهها خبری از او نبود. اما با عنایت خدا و دعاهای شبانه روزی حمایل، برگشت.
مرخصیاش تمام شد و باید برمیگشت. مادرش، التماس کرد که نرود.
- عزیزِ جان مادر! نرو. تحمل دوریت سخته.
- نه، مادر جان! این چه حرفیه. باید برم.
- باید بری!؟ پس من چی؟ پس دل بی صاحب من چی؟
- مادرجان! اگه جبهه رو ببینی این حرف رو نمیزنی. باید برم و همه جوونا باید برن تا نذاریم دشمن به دین و وطن و ناموسمون لطمه بزنه
التماس از حمایل و انکار از محمدرضا.
رفت و اول ماه محرم برگشت. عاشق عزاداری امام حسین(ع) بود. برای مادرش یک روسری مشکی خریده بود. روسری را خودش روی سر مادرش انداخت و از پیشانیاش بوسید. پیراهن مشکیاش را پوشید و به مسجد رفت.
پنج روز مرخصی گرفته بود. اما همان شب را در مسجد روستای تکه چی، عزاداری کرد و سینه زد و فردا به جبهه برگشت.
خبر شهادتش را روز عاشورا به خانوادهاش دادند. محمدرضا، دوازدهم شهریور 1366 مصادف با شب تاسوعای حسینی، در قصر شیرین به شهادت رسید و پیکر پاکش را بعد از تشییعی با شکوه در گلزار شهدای روستای تکهچی پارسآباد به خاک سپردند.
انتهای پیام/