چهارشنبه, ۱۷ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۱۰
کتاب «نیک‌بخت» روایتی خواندنی از خاطرات «شهید عزیزالله نیکوبخت» » به قلم «رحیم میر عظیم» است که به کوشش «فرهنگستان ادب» منتشر شده است. خاطره‌ خواندنی از شهید عزیزالله نیکوبخت را با عنوان «تفنگ پلاستیکی» به روایت برادر شهید را در ادامه می‌خوانیم.

 نویدشاهد: خانم معلم مرا که صدا زد، ابتدا ترسیدم ولی نگاه مهربانش آرامم کرد. به طرف تخته‌سیاه رفتم. نمی‌دانستم چه کرده‌ام  و چه شده است؟ رو به روی میز خانم مشکل‌گشا ایستادم. دست داخل کیفش کرد و بسته‌ قرمزرنگی بیرون آورد. مرا کنار خود کشید و به بچه‌ها گفت: «نیکوبخت شاگرد خیلی خوبی بوده، براش دست بزنید!»

خاطره‌ای خواندنی از برادر شهید عزیزالله نیکوبخت

کلاس اول بودم و اولین‌باری بود که تشویق می‌شدم. از خوشحالی در پوستم جا نمی‌شدم. زنگ که زده شد، خودم را از وسط بچه‌ها به بیرون از مدرسه کشاندم. گوشه‌ای ایستادم و کاغذ کادو را پاره کردم. چندتا از هم‌کلاسی‌‎هایم هم رسیدند. باور نمی‌کردم؛ چیزی را که آرزو داشتم، به دست آورده بودم.

تفنگ‌پلاستیکی قرمزرنگ را توی دست گرفتم و به طرف بچه‌ها  نشانه رفتم. صدای تَرق تَرق شلیکش را بلند کردم. بچه‌ها می‌خواستندخودشان هم شلیک کنند. اسلحه را به حسن که کنار دستم می‌نشست، دادم تا او هم شلیک کند.

تفنگ را گرفتم و با شتاب کوچه‌های دباغی را به طرف خانه دویدم. از در باز خانه به داخل پریدم و اسلحه را به طرف خواهرم نشانه رفتم و شلیک کردم.  نمی‌‌دانستم چه طور خوشحالی خود را نشان بدهم. سلامم را خوردم و از مامان که گوشه‌ی حیاط مقابل لگن رختشویی نشسته بود، پرسیدم: «داداش عزیز کو؟»

مامان خندید و گفت:«علیکم‌السلام. عزیز خونه نیست.»

مشغول نوشتن مشق‌هایم شدم که داداش وارد شد. سلام کردم و تفنگم را از پشت قاب عکس توی تافچه برداشتم و نشانش دادم. مرا بغل کرد و گفت: «چه تفنگ خوشگلی، کجا بوده؟»

با ذوق و شوق، ماجرا را تعریف کردم. گفت: «معلومه که پسر خوب و با ادبی مثل تو باید تشویق شود.»

صورتم را ماچ کرد و مرا روی زمین نشاند. مدتی بعد، از آبجی صغری شنیدم که جایزه را داداش عزیز خریده و به مدرسه داده بود.

خبرنگار: مائده پارسا

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده