«محمدمهدی» در محراب بندگی به دیدار معبودش شتافت

دوست شهید «محمدمهدی دوعائی» نقل می‌کند: «یک ساعت از آخرین دیدارمان نمی‌گذشت. صدای خمپاره ۱۲۰ بلند شد. درست میان دو سنگ که محل استقرار او و در آن لحظه محراب عبادتش شده بود، قرار گرفت. او در محراب بندگی و در بهترین حالت به دیدار معبودش شتافت.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدمهدی دوعائی» بیستم شهریور ۱۳۴۸ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. آخرین فرزند خانواده آقا غلامحسین بود. عزیز همه خانواده بود. دوران کودکی‌اش پر بود از خاطرات ناب مهربانی‌های خانواده نسبت به او که کوچک‌ترین عضو آن بود.

«محمدمهدی» در محراب بندگی به دیدار معبودش شتافت

بهترین راه را انتخاب کرد

تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند. نه ساله بود که صدای گلوله و فریاد همشهریان مظلومش، گوش و جان حقیقت طلبش را پر کرد. به همراه برادران و بچه‌های محل، در حراست از شهر در شب‌های سرد مبارزه و گلوله و آتش همت گمارد. پیروزی انقلاب مصادف با دوران نوجوانی‌اش بود. هوش و ذکاوت بالا و علاقه شدیدش به ریاضیات، او را به سمت تحصیل در رشته ریاضی و فیزیک کشاند. محمدمهدی به فعالیت‌های قرآنی خود در کنار تحصیل در مسجد و بسیج محله اهمیت فراوانی می‌داد و به کار آموزش مشتاقان قرآن می‌پرداخت.

روز‌های امتحان و مبارزه در راه حق و حقیقت با شروع جنگ تحمیلی فرارسید. سن کم محمدمهدی، بزرگ‌ترین مانع حضور او در عرصه مبارزه و جهاد بود اما او با تغییر سال تولدش در شناسنامه، توانست برای اولین بار در سال ۱۳۶۵ در جبهه حضور پیدا کند. بعد از سه ماه، مجروح شد. خانواده‌اش برای دیدن او به تبریز رفتند. هنوز بهبودی کامل نیافته، داوطلب حضور مجدد در جبهه شد.

مهرماه ۱۳۶۶ محمدمهدی فارغ از تمام دل مشغولی‌های هم‌سالانش، بهترین راه را انتخاب کرد. بوی جبهه مشامش را بی‌قرار می‌کرد. وقتی به یاد دوستان شهیدش می‌افتاد، قرار نداشت. بعد از دومین اعزام، به جبران دروس عقب افتاده در مجتمع رزمندگان حضور یافت و روز‌های درس را با خاطرات جبهه به پایان برد. او جوانی باهوش و مشتاق مبارزه بود.

سوم دبیرستان بود که ماه رمضان از راه رسید. بیشتر بچه‌های مجتمع رزمندگان که هم‌سنگرانش هم بودند در میدان تحصیل دوباره دل‌شان هوای خاک جبهه کرده بود. فروردین ۱۳۶۷ بود که محمدمهدی همراه تعداد زیادی از دوستان و هم‌رزمانش به عنوان نیروی بسیجی به جبهه اعزام شد. در گردان قمربنی‌هاشم(ع) سازماندهی و در ارتفاعات شیخ محمد منطقه ماووت مستقر شدند. گردان قمربنی‌هاشم(ع) به عنوان گردان پشتیبان در عملیات بیت‌المقدس شش حضور داشت. پس از استقرار بچه‌ها در سنگر‌های صخره‌ای و سنگی، محمدمهدی نیز در سنگر نگهبانی خود در بالاترین نقطه نزدیک قله مستقر شد.

سوم خرداد ۱۳۶۷ نیمه‌های شب، بوی عطر دعای محمدمهدی فضای آسمان را پر کرده بود. فرشتگان خود را آماده میزبانی‌اش می‌کردند. گرم عبادت بود و در سجده‌گاه عشق، در دریای بی‌کران محبت یار، بال‌هایش را آماده پرواز می‌کرد. صدای مهیب خمپاره بلند شد و ترکش خمپاره، سرش را نشانه رفت و محمدمهدی با پاره‌های بدن به دیدار یار شتافت.

در محراب بندگی و در بهترین حالت به دیدار معبودش شتافت

دوست محمدمهدی نقل می‌کند: «عملیات بیت‌المقدس شش باید خود را به ارتفاعات شیخ محمد سلیمانیه می‌رساندیم. گردان ما باید خط را از بچه‌های شاهرود تحویل می‌گرفت و در ارتفاعات مستقر می‌شدیم. بیماری «اس اس» بچه‌ها با تدبیر محمدمهدی و چای آویشن برطرف شده بود. قبل از حرکت، محمدمهدی غسل کرد. همه بچه‌ها به ستون شده و راه افتادیم. یک شبانه روز باید در یک خط و به ستون راه می‌رفتیم تا به ارتفاعات موردنظر برسیم. تمام راه در سکوت و ذکر بچه‌ها از مسیر عبوری مشخص شده می‌گذشت. محمدمهدی تنها کسی بود که صدایش از همه بلندتر بود. آن هم به‌خاطر شوخی‌هایش، تا زمان را برای ما کوتاه‌تر کند. او بسیار شاد بود، انگار خبر خوشی را شنیده بود. مثل کودکی که منتظر گرفتن هدیه‌ای بزرگ است شادی می‌کرد.
آن‌قدر شاد بود که یکی از بچه‌ها به او گفت: مهدی انگار خبری هست که این‌قدر ذوق کردی؟! به راهمان ادامه دادیم. آفتاب کم جان غروب آخرین قدم‌هایش را از روی ارتفاعات برمی‌داشت که ما به منطقه رسیدیم. هر گروه از بچه‌ها در سنگر‌های کوچک و سرد خود مستقر شد. سنگر‌های دو، سه و یا یک نفره. آن شب من پاس‌بخش بودم. باید به سنگر‌های بچه‌ها می‌رفتم. ساعت دوازده شب بود. سکوتی مبهم ارتفاعات را فرا گرفته بود. محمدمهدی در بالاترین نقطه مستقر شد. آخرین سنگری که باید می‌رفتم، سنگر مهدی بود. کنارش نشستم و کمی با هم صحبت کردیم. در بین راه گفته بود که بیماری «اس اس» گرفته است. به او گفتم: فردا برو پایین و آویشن جمع کن و بخور تا خوب بشی. گفت: دلت خوشه! مگه خمپاره‌ها رو نمی‌بینی؟ کی تا فردا می‌ماند؟! وقتی که از او جدا می‌شدم، مفاتیح کوچکش دستش بود. هنوز چند قدمی از او دور نشده بودم که صدای مناجاتش به گوشم رسید. یک ساعت از آخرین دیدارمان نمی‌گذشت. صدای خمپاره ۱۲۰ بلند شد. درست میان دو سنگ که محل استقرار او و در آن لحظه محراب عبادتش شده بود، قرار گرفت. او در محراب بندگی و در بهترین حالت به دیدار معبودش شتافت. او به همراه هزار هزار ستاره و در بالاترین نقطه، نوای خوش شهادت را با تکه‌های بدنش نواخت.» فردوس‌رضای دامغان، پیکر پاکش را در آغوش خود جای داد.

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده