سربازی که زیر شکنجههای کوموله تسلیم نشد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید نوروزعلی هراتیان» پانزدهم اسفندماه ۱۳۳۹ در روستای بیابانک از توابع شهرستان سمنان به دنیا آمد. پدرش رمضان، چوپان بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. کارمند صنایع دفاع بود. سال ۱۳۶۶ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. بیست و هشتم مرداد ۱۳۷۱ در سمنان بر اثر انفجار مهمات به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
اسارت
بانه خدمت میکرد. مدتها از او بیخبر بودیم. قبل از آن تلفنی و یا به طریق نامه از حال هم جویا میشدیم. خیلی دلواپسش شدیم. به هرکجا سر زدیم، خبری نیافتیم. آنقدر چشم به راهی کشیدیم که مادرم حوصلهاش به سر آمد و به ما اصرار کرد: «خُب بچهجون! یکیتون بلندشین برین دنبال این پسره و ببنین کجا رفته؟ چه بلایی سرش اومده؟» دلداریاش میدادیم و میگفتیم: «سربازیه، خونه ننه که نیست. حتما اونا رو بردن منطقه و یا جایی هستن که نمیتونن نامه بدن.»
چند روزی با همین صحبتها و توجیهها آرامش کردیم. یک ماه، چهل روز گذشت. سر و کلهاش پیدا شد. خیلی ضعیف شده بود. هرکدام او را میدیدیم، میپرسیدیم: «کجایی؟ ما رو بیخبر گذاشتی. هرکجا بودی نامه که میتونستی بدی.» منتظر نشستیم تا علت بی خبریاش را تعریف کند.
گفت: «داشتم میرفتم حمام که کوملهها منو دستگیر کردن. چشمم رو بستن و سوار ماشین کردن. بردن توی یک زیرزمین و شروع کردن به بازجویی و گرفتن اطلاعات. با اینکه سرباز بودم و خیلی هم اطلاعات نداشتم ولی میخواستن از زبانم حرف بکشن. اون چیزهایی که اونا میخواستن من خبر نداشتم. عصبانی میشدن و کتکم میزدن. از نظر خورد و خوراک هم اونقدر میدادن که نمیریم. وقتی دیدن سرباز هستم و چیزی برای گفتن ندارم، آزادم کردن. اگه بسیجی یا پاسدار بودم، پوست از سرم میکندن.»
(به نقل از برادر شهید)
هر کاری سختی خودش رو داره
پارچین کار میکرد، اما با دو سه تا از بچهها توی ورامین خانه گرفته بودند. برای دیدنش رفتم. صبح زود رفتند سرکار و خیلی دیر وقت آمدند. شام خوردیم و از هرجایی سخن گفتیم. گفتم: «نوروز! این چه کاریه؟ خروسخوان میری و شغالخوان برمیگردی. اصلاً میصرفه دور از خانواده و فک و فامیل باشی؟ میگن کارش هم خیلی سخته. اگه خدای ناکرده اونجا اتفاقی بیفته همه پودر میشن و میرن هوا. آخه این هم کاره که تو انتخاب کردی؟ من جای تو باشم، ول میکنم و میرم روستا و دنبال همون چوپونی.»
گفت: «هر کاری سختی خودش رو داره. نمیشه تا ابد توی روستا موند. فعلاً که با بچهها اومدیم اینجا مشغول شدیم. اگه استخداممون کنن میمونیم وگرنه برمیگردیم.»
(به نقل از حسین شکریان، دوست شهید)
همه چیز روشن شد وقتی دیر شده بود
مریض شده بودم. بردند بیمارستان بستریام کردند. شب بیمارستان ماند و مراقبم بود. امکان ماندن و استراحت در کنار من نبود. در محوطه قدم میزد و هر از گاهی از پرستارها خبرم را میگرفت. پیغام دادم برای استراحت به خانه برود. صبح میبایست سرکار میرفت. با اصرار من صبح به سرکار رفت. دیروقت شد و نیامد. هر روز که اضافه کار میایستاد و یا شیفت بود خبر میداد.
آن روز از طرف او خبری نشد. از بیمارستان مرخص شده بودم. هر لحظه دلشورهام بیشتر میشد. به محل کارش تلفن زدم. همکارانش گفتند: «ایشان میدون تیره و به او دسترسی نداریم. وقتی اومد میگیم باهات تماس بگیره.» تا صبح فردا خبری از او نشد. صبحانه خورده بودم که بابام به خانهمان آمد و گفت: «طاهره! بیا بریم بیابانک سری بزنیم و برگردیم.»
گفتم: «نوروز نیومده و خبری هم ازش نشده، دلواپسشم. نه زنگ میزنه و نه میاد.»
گفت: «تا شوهرت بیاد میریم سر میزنیم و برمیگردیم.» همین که به در خانه پدرشوهرم رسیدیم، دیدم رفت و آمد زیاد است. دلم مثل اسپند روی آتش از جا کنده شد.
اوّل گفتند: «گلوله منفجر شده و او و چند نفر مجروح شدن.» بعد هم همه چیز روشن شد.
(به نقل از همسر شهید)
انتهای متن/